سوره شعراء آیه ۱۴۱ تا ۱۵۰ | جلسه ۲۲
بِسْم ِاﷲ ِالرَّحْمَنِ الرَّحیمِ
تفسیر سوره شعراء آیه ۱۴۱ تا ۱۵۰ | چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۹ | جلسه ۲۲ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّیاللّهعلیهوآله:
«وُدُّ الْمُؤْمِنِ لِلْمُؤْمِنِ فِی اللَّهِ مِنْ أَعْظَمِ شُعَبِ الْإِیمَانِ»[1]
«دوستی مؤمن با مؤمن برای خدا از اعظم شعب ایمان است.»
مؤمن باید مؤمن را برای خدا دوست بدارد؛ یعنی وقتی با هم سلامعلیک و احوالپرسی میکنند و همدیگر را دوست میدارند، بهخاطر این باشد که به یک جا متصلاند؛ به خدای تعالی و حضرات معصومین علیهمالسلام.
شما برادر مؤمنت را دوست میداری چون میگوید «اللّه ربی، محمّد رسولاللّه نبییّ، علی ولی اللّه امامی و…». او هم شما را به همین خاطر دوست میدارد، این میشود «محبّت فی اللّه».
علامت محبّت و دوستی برای خدا آن است که اگر چیزی از هم دیدید، چشمپوشی میکنید؛ اگر پولی خواستید و عمداً یا سهواً نداد، دوستیتان از بین نمیرود. شما که بهخاطر پول او را دوست نمیدارید، بهخاطر ایمانش دوستش میدارید.
اگر شنیدید غیبتتان را کرده یا حرفی زده، عصبانی نمیشوید و دعوا نمیکنید، بلکه اولاً: حمل به صحت میکنید و میگوئید شاید من اشتباه کردم یا او اشتباه شنیده، ثانیاً: زود میبخشید و به دل نمیگیرید، حتی اگر عذرخواهی نکرد.
چون بهخاطر خدا و رسول خدا و ائمۀ اطهار همدیگر را دوست میدارید و هر دو در یک راه قدم برمیدارید، میتوانید بهراحتی صرفنظر کنید و ببخشید، این میشود «فی اللّه».
هرگز نمیگویید تو در دوستی خدا و پیامبر دروغ میگوئی؛ نمیگویید معلوم نیست خدا را دوست داشته باشی، چون میدانید این حرفها برخلاف دوستی معنوی است. در دلتان دشمنیاش نیست؛ نمیخواهید تلافی کنید.
تفسیر سوره شعراء آیه ۱۴۱ تا ۱۵۰
کَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلینَ(141) إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صالِحٌ أَ لا تَتَّقُونَ(142) إِنِّی لَکُمْ رَسُولٌ أَمینٌ(143) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ(144) وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمینَ(145) أَ تُتْرَکُونَ فی ما هاهُنا آمِنینَ(146) فی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ(147) وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضیمٌ(148) وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً فارِهینَ(149) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ(150)
قوم ثمود پیامبران را تکذیب کردند.(۱۴۱) هنگامی که برادرشان صالح به آنان گفت: آیا تقوا پیشه نمیکنید؟(۱۴۲) من برای شما پیامبری امانتدار هستم.(۱۴۳) از خدا پروا کنید و مرا اطاعت نمایید.(۱۴۴) من در مقابل رسالتم از شما پاداشی نمیخواهم. پاداش من جز با پروردگار عالمیان نیست.(۱۴۵) آیا در نعمتهای اینجا، آسودهخاطر، تا ابد باقی میمانید؟(۱۴۶) در این باغها و چشمهسارها(۱۴۷) و کشتزارها و نخلهایی که شکوفههای لطیف دارند؟(۱۴۸) و ماهرانه از کوهها خانهها میتراشید؟(۱۴۹) از خدا پروا کنید و مرا اطاعت نمایید!(۱۵۰)
«کَذَّبَتْ ثَمُودُ» قوم ثمود تکذیب کردند «الْمُرْسَلینَ» پیامبران را. (141)
«إِذْ قالَ لَهُمْ» هنگامی که به آنها گفت «أَخُوهُمْ صالِحٌ» برادرشان صالح «أَ لا تَتَّقُونَ» آیا تقوا پیشه نمیکنید، پرهیزکاری نمیکنید؟ (142)
«إِنِّی لَکُمْ رَسُولٌ أَمینٌ» من برای شما پیامبری امانتدار هستم. (143)
«فَاتَّقُوا اللَّهَ» از خدا پروا کنید، بترسید «وَ أَطیعُونِ» و مرا اطاعت کنید. (144)
«وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ» من در برابر این رسالت از شما اجری نمیخواهم. «إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمینَ» اجر من جز با ربّ العالمین نیست. (145)
«أَ تُتْرَکُونَ» آیا (گمان میکنید) رها میشوید «فی ما هاهُنا» در نعمتهای اینجا «آمِنینَ» آسودهخاطر؟ (همیشه در نعمتهای این دنیا باقی میمانید؟) (146)
«فی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ» در باغها و چشمهسارها؟ (147)
«وَ زُرُوعٍ» و کشتزارها «وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضیمٌ» و نخلهایی که شکوفههایشان لطیف است؟ (148)
«وَ تَنْحِتُونَ» و میتراشید «مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً» خانههایی از دل کوهها «فارِهینَ» ماهرانه؟ (149)
«فَاتَّقُوا اللَّهَ» از خدا پروا کنید «وَ أَطیعُونِ» و مرا اطاعت نمایید. (150)
کَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلین؛ قوم ثمود پیامبران را تکذیب کردند و گفتند شما دروغ میگویید.
إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صالِحٌ أَ لا تَتَّقُون؛ یاد بیاورید وقتی که برادرشان، جناب صالح به آنها گفت: چرا تقوای الهی ندارید؛ چرا از خدا پرهیز نمیکنید؟
تقوا یعنی خودنگهداری از طغیان. شما طغیان میکنید و میگویید هیچ خبری نیست؛ خدا و قیامتی در کار نیست؛ من خودم همهکاره هستم، این نفس است.
از آن جهت حضرت صالح را برادر آنها میخواند که همقبیلهای بودند.
إِنِّی لَکُمْ رَسُولٌ أَمین؛ من برای شما فرستادهای امین هستم که از طرف خدا آمدهام. صاف و سادهام و نمیخواهم به شما خیانت کنم. ظاهر و باطنم با شما یکی است.
الآن هم حضرت صالح میگوید: «انی لکم رسول امین». هود و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و همۀ انبیاء میگویند «انی لکم رسول امین. مردم، حواستان باشد خدا دارید، پیامبر دارید، قیامت در پیش دارید و حساب و کتاب در کار است!» امام زمان هم همین را میگوید.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُون؛ تقوا پیشه کنید و از من اطاعت کنید، من فرستاده خدا هستم. برای اطاعت از خدا باید از پیامبر او اطاعت کرد.
از خدا پروا داشته باشید. فکر نکنید هیچ خبری نیست. خودتان را حفظ کنید، ببینید خدای تعالی چه میگوید. طغیان نکنید. طغیان این است که بگوید هیچ خبری نیست، بهشت و جهنّمی در کار نیست.
وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمین؛ من برای تبلیغم از شما اجر و مزدی نمیخواهم. اجر من با پروردگار عالمیان است. نمیخواهم بهعنوان پاداش رسالت بر شما ریاست کنم یا پولتان را بگیرم. نمیخواهم بگویم دنبال من باشید، دنبال خدا باشید. من دستورات خدای تعالی را به شما میگویم.
أَ تُتْرَکُونَ فی ما هاهُنا آمِنینَ؛ آیا شما را رها میکنند که در نعمتهای این دنیا، در ایمنی کامل، برای همیشه زندگی کنید و بگویید هیچ خبری نیست؟ اینطور نیست!
فی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضیمٌ؛ «هضیم» یعنی لطیف. به معنای خرماهای نرم و رسیده یا روی هم چیده شده نیز آمده است.
جناب صالح نصیحت کرد که آیا گمان میکنید همیشه در این باغها و نهرها و کشتزارها و نخلهای پرثمر خواهید ماند؟
وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً فارِهین؛ کوهها را با مهارتی خاص میتراشید و در دل آنها خانههای محکم میسازید، آیا گمان میکنید همیشه خواهید ماند؟
«فاره» یعنی حاذق و ماهر.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ؛ تقوا داشته باشید و رو به خدا بیاورید و از من که فرستادۀ خدا هستم اطاعت کنید.
آیا گمان کردهاید امروز زندگی میکنید و فردا میمیرید و همهچیز تمام میشود یا فکر میکنید خودتان همهکارهاید؟ اینطور نیست، کس دیگری شما را آورده و میبرد و میچرخاند.
آمدن ما دست خودمان نیست، رفتنمان هم دست خودمان نیست. هیچکس دست خودش نیست، حتی پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله که اشرف مخلوقات است، حضرت عزرائیل به احترام ایشان اجازه میگیرد که جانشان را بگیرد، ولی ایشان هم باید برود.
همۀ انبیاء، از آدم تا خاتم تا امام حسن عسکری علیهالسلام همه رفتند. حضرت حجت هم روزی ظهور میکند و روزی از دنیا میرود. عمر هر کسی هم معیّن است. از هرکس بپرسی عمرت چگونه گذشت، میگوید مثل یک چشم بر هم زدن.
انگار همین دیروز بود که در مسجد جمعه نشسته بودیم و شهید آیتاللّه دستغیب دعای کمیل میخواند. به همین سرعت میگذرد!
حضرت صالح و قوم ثمود
نام حضرت صالح یازده مرتبه در قرآن برده شده و تفصیل حکایاتش در سوره هود آمده، در سورههای اعراف و شعرا و نمل هم اشارهای به او شده است.
جناب صالح در ۱۶ سالگی به نبوت رسید و ۲۸۰ سال عمر کرد و در نهایت ۴هزار نفر به او ایمان آوردند. قوم ثمود، امتى از عرب بودند که پس از قوم عاد به وجود آمدند و در سرزمین وادىالقرى (بین مکه و شام) در شهر حِجر مىزیستند.
در تاریخ آمده است در کنار شهر حجر کوهى بود که غار و شکافى داشت. صالح علیهالسلام براى عبادت خدا به آنجا مىرفت و گاه شبانه به آنجا مىرفت و به مناجات و شبزندهدارى مىپرداخت.
دشمنان توطئهگر که آن حضرت را تهدید به قتل کرده بودند تصمیم گرفتند بهطور محرمانه به آن کوه رفته و در پشت سنگهاى کوه پنهان شوند و در کمین حضرت صالح به سر برند، وقتى که صالح به آنجا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حملهور شده شبانه کار اهل خانه را یکسره نمایند، سپس مخفیانه به خانه هاى خود برگردند، و اگر کسى از این حادثه پرسید، اظهار بىاطلاعى نمایند.
ولى خداوند به طرز عجیبى توطئه آنها را خنثى کرد. آنها هنگامى که در گوشهاى از کوه کمین کرده بودند، کوه ریزش کرد و صخره بسیار بزرگى از بالاى کوه سرازیر شد و آنها را در لحظهاى کوتاه در هم کوبید و نابود کرد.
خداوند در قرآن به این مطلب اشاره کرده و مىفرماید:
﴿وَ مَکَرُوا مَکْراً وَ مَکَرْنا مَکْراً وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ﴾[2]
آنها نقشه مهمى کشیدند و ما هم نقشه مهمى، در حالى که آنها خبر نداشتند.[3]
حضرت صالح علیهالسلام همچنان به دعوت خود ادامه مىداد، ولى روزبهروز بر کارشکنى قوم مىافزود، صالح علیهالسلام که در شانزده سالگى به پیامبرى رسیده بود و قوم را به یکتاپرستى دعوت مىکرد، حدود صد سال در میان آن قوم ماند و همچنان به راهنمایى آنها پرداخت، ولى جز اندکى، نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها، رودرروى او قرار گرفتند تا اینکه حضرت صالح علیهالسلام آخرین اقدام خود را براى نجات آنها نمود و به آنها چنین پیشنهاد کرد:
من در شانزده سالگى بهسوى شما فرستاده شدم، اکنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش اینک (براى اتمام حجت) پیشنهادى به شما دارم، و آن اینکه اگر بخواهید من از خدایان شما (بتهاى شما) تقاضایى مىکنم، اگر خواسته مرا برآوردند، از میان شما مىروم (و دیگر کارى به شما ندارم) و شما نیز تقاضایى از خداى من بکنید تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد، در این مدت طولانى هم من از دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهاید اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره و یک طرفه کنیم.
قوم ثمود گفتند: پیشنهاد شما منصفانه است.
بنا بر این شد که نخست حضرت صالح از بتهاى آنها تقاضا کند، روز و ساعت تعیین شده فرارسید، بتپرستان به بیرون شهر کنار بتها رفتند و خوراکىها و نوشیدنىهاى خود را به عنوان تبرک کنار بتها نهادند و سپس آن خوراکىها را خوردند و نوشیدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند.
حضرت صالح علیهالسلام در آنجا حاضر شده بود آنها به صالح گفتند: آنچه تقاضا دارى از بتها بخواه.
صالح اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: نام این بت چیست؟
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب کرد و گفت: تقاضاى مرا برآور، ولى بت جوابى نداد.
صالح به قوم گفت: پس چرا این بت جواب مرا نمىدهد؟
گفتند: از بتِ دیگر تقاضایت را بخواه.
صالح متوجه بت بزرگ شد و تقاضاى خود را درخواست کرد، ولى جوابى نشنید.
قوم ثمود به بتها رو کردند و گفتند: چرا جواب صالح را نمىدهید؟ سپس به عقیده خودشان براى جلب عواطف بتها برهنه شدند و در میان خاک زمین در برابر بتها غلطیدند و خاک را بر سرشان مىریختند، و به بتهاى خود گفتند: اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهید، همۀ ما رسوا و مفتضح مىشویم. آنگاه صالح را خواستند و گفتند: اکنون تقاضاى خود را از بتها بخواه.
صالح تقاضاى خود را از آنها خواست، ولى جوابى نشنید.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز گذشت و خدایان شما به تقاضاى من جواب ندادند. اکنون نوبت شماست که تقاضاى خود را از من بخواهید تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت تقاضاى شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح را پذیرفتند و گفتند: اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مىگوییم، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را برآورد، تو را به پیامبرى مىپذیریم و از تو پیروى مىکنیم و با همه مردم شهر با تو تبعیت مىنماییم.
صالح گفت: آنچه مىخواهید تقاضا کنید.
قوم ثمود گفتند: با ما به این کوه بیا.
حضرت صالح با آن هفتاد نفر به بالاى آن کوه رفتند. در این هنگام آن هفتاد نفر به صالح گفتند: اى صالح! از خدا بخواه تا در همین لحظه شتر سرخرنگى که پررنگ و پرپشم است و بچه دهماهه در رحم دارد و عرض قامتش به اندازه یک میل باشد، از همین کوه خارج سازد.
صالح گفت: تقاضاى شما براى من بسیار عظیم است، ولى براى خدایم آسان مىباشد. هماندم صالح به درگاه خدا متوجه شد و عرض کرد: در همین مکان شترى چنین و چنان خارج کن!
ناگاه همه حاضران دیدند کوه شکافته شد، بهگونهاى که نزدیک بود از شدت صداى آن، عقلهاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن کوه مانند زنى که درد زایمان گرفته باشد مضطرب و نالان گردید و نخست سر آن شتر و سپس سایر اعضاى پیکر آن بیرون آمد و روى دست و پایش بهطور استوار بر زمین ایستاد.
وقتى قوم ثمود این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند: خداى تو چقدر سریع تقاضایت را اجابت کرد! از خدایت بخواه بچهاش را نیز براى ما خارج سازد.
صالح همین تقاضا را از خدا نمود. ناگاه آن شتر، بچهاش را انداخت و بچه در کنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح در این هنگام به آن هفتاد نفر خطاب کرد و فرمود: آیا دیگر تقاضایى دارید؟
گفتند: نه، بیا با هم نزد قوم خود برویم و آنچه دیدیم به آنها خبر دهیم تا آنها به تو ایمان بیاورند.
صالح همراه آن هفتاد نفر بهسوى قوم ثمود حرکت کردند، ولى هنوز به قوم نرسیده بودند که ۶۴ نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: آنچه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.
وقتى به قوم رسیدند، آن شش نفر باقیمانده، گواهى دادند که آنچه دیدیم حق است، ولى قوم سخن آنها را نپذیرفتند و اعجاز صالح را بهعنوان جادو و دروغ پنداشتند. عجیب آنکه یکى از آن شش نفر نیز شک کرد و به گمراهان پیوست و همان شخص به نام قُدّار آن شتر را پى کرد و کشت.
خداوند به صالح وحى کرد ما ناقه را براى امتحان و آزمایش قوم مىفرستیم و به مردم خبر ده که آب شهر باید در میان آنها تقسیم شود، یک روز از براى ناقه و یک روز براى اهالى شهر باشد.
مردم آب شهر را نوبتبندى کردند، یک روز نوبت ناقه بود که همه آب را مىآشامید و روز دیگر نوبت مردم که از آن آب استفاده کنند.
حضرت صالح به قوم ثمود فرمود: اى قوم من، خدا را بپرستید که جز او معبودى براى شما نیست. دلیل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است و آن این ناقه الهى است که براى شما معجزهاى بزرگ است. این ناقه را به حال خود بگذارید که در سرزمین خدا (از علفهاى بیابان) بخورد و به آن آزار نرسانید که اگر آزار برسانید، عذاب دردناکى شما را فرا خواهد گرفت.
قوم ثمود -جز اندکى از آنها- بر اثر غرور و سرکشى نتوانستند وجود این معجزه بزرگ الهى را تحمل کنند. آنها در مضیقه آب قرار گرفتند و هرگز راضى نبودند آب شهر یک روز در اختیار آن ناقه باشد و یک روز در اختیار مردم. با اینکه آنها چنین حقى نداشتند، زیرا خداوند آن چشمه آب را براى صالح به وجود آورده بود و آنگاه نیمى از آب آن را در اختیار شتر قرار داده بود.
وانگهى در آن روز که آب در اختیار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را مىآشامید و در مقابل شیر بسیار به آن مردم مىداد، بهطورى که پیر و جوان و کودک و زن و مرد از آن شیر بهرهمند مىشدند، بنابراین ناقه نهتنها هیچ زیانى به مردم نمىرساند، بلکه مایه برکت براى همه بود.
سرانجام مشرکان قوم ثمود تصمیم گرفتند ناقه صالح را به قتل برسانند و این تصمیم جنایتکارانه را اجرا نمودند.
آنها با کمال گستاخى، شتر را پى کردند و بر او ضربههاى شدید زدند، سپس با کمال بى شرمى نزد حضرت صالح علیهالسلام آمده و گفتند: اى صالح! اگر تو فرستاده خدا هستى، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.
مشرکان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و کنار هم اجتماع کردند و به همدیگر گفتند: چه کسى داوطلب مىشود تا آن شتر را بکشد؟! آن چه را دوست دارد به او جایزه و ماهیانه دائم بپردازیم.
یک نفر از آنها که سرخپوست و تیرهرنگ و سرخ و سفید و کبودچشم و زنازاده بود. پدرش معلوم نبود که کیست و به نام قُدّار خوانده مىشد و سیرتى زشت و صورتى کریه داشت و از بدبختترین موجودات بود، به پیش آمد و آمادگى خود را براى کشتن ناقه اعلام کرد. مشرکان قراردادى در مورد جایزه و ماهیانه او مقرر ساختند، او شمشیر خود را برداشت، در آن هنگام که آن شتر آب آشامیده بود و بازمىگشت، قُدار بر سر راه آن شتر کمین کرد، وقتى که شتر نزدیک شد، او به شتر حمله کرد و شمشیرش را بر او وارد ساخت. ولى این ضربت به نتیجه نرسید، ضربت دوم را زد که شتر بر اثر این ضربت به زمین افتاد و سپس کشته شد. در این وقت بچه آن شتر در حالى که ناله جانسوز مىنمود، به بالاى کوه گریخت و سه بار به سوى آسمان، ناله و فریاد کرد.
قوم جنایتکار و بىرحم ثمود بهطرف شتر ضربت خورده آمدند و با شمشیرهاى خود بر آن زدند و همه در کشتن آن شرکت نمودند و گوشت آن را بین همه از کوچک و بزرگ تقسیم کردند و پختند و خوردند.
در این هنگام بود که خداوند به حضرت صالح وحى کرد که بهزودى عذاب سخت و کوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.
عذاب الهى در کمین قوم ثمود
آنها نهتنها از این جنایت بزرگ نهراسیدند، بلکه با کمال بىشرمى نزد صالح آمدند و گفتند: آن عذاب را که وعده مىدهى بر ما فروفرست.
خداوند به صالح وحى کرد به آنها بگو: عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما خواهد آمد. اگر در این سه روز توبه کردید، عذابم را از شما بازمىدارم، وگرنه قطعا مشمول عذاب خواهید شد.
صالح پیام خداوند را به آنها ابلاغ کرد، آنها گفتند: اگر راست مىگویى آن عذاب را براى ما بیاور.
صالح به آنها فرمود: اى قوم! نشانه عذاب این است که چهره شما در روز اول زرد مىشود، در روز دوم سرخ و در روز سوم سیاه مىشود.
همین نشانهها در روز اول و دوم و سوم ظاهر شد. در این میان بعضى مضطرب شدند و بعضى دیگر گفتند: مثل اینکه عذاب نزدیک شده، ولى آخرین جواب قوم سرکش و مغرور این بود که ما هرگز سخن صالح را نمىپذیریم و از خدایان خود دست نمىکشیم.
سرانجام نیمههاى شب جبرئیل امین بر آنها فرود آمد و صیحه زد. این صیحه بهقدرى بلند بود که بر اثر آن پردههاى گوششان دریده شد و قلبهایشان شکافته گردید و جگرهایشان متلاشى شد و همه آنها در یک لحظه به خاک سیاه مرگ افتادند.
وقتی آن شب به صبح رسید، خداوند صاعقه آتشین و فراگیرى از آسمان بهسوى آنها فرستاد. آن صاعقه تار و پود آنها را سوزاند و آنها را بهطور کلى از صفحه روزگار برافکند.[4]
[1]. کافی، ۲، ۱۲۵.
[2]. نمل، ۵۰.
[3]. قصههای قرآن به قلم روان، ذیل سرگذشت حضرت صالح.
[4]. قصههای قرآن به قلم روان، ذیل سرگذشت حضرت صالح.