سوره انعام آیه ۶۳ و ۶۴ | جلسه ۴۰
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۶۳ و ۶۴ | یکشنبه ۱۳۹۳/۰۳/۰۴ | جلسه ۴۰ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام
قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعآ وَ خُفْیَهً لَئِنْ أنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشّاکِرینَ
بگو: کیست که شما را از تاریکىهاى خشکى و دریا نجات دهد، آن گاه که او را با زارى و پنهانى مىخوانید؟ که اگر ما را از این ورطه نجات بخشد، از سپاسگزاران خواهیم بود.(63)
قُلِ اللهُ یُنَجِّیکُمْ مِنْها وَ مِنْ کُلِّ کَرْبٍ ثُمَّ أنْتُمْ تُشْرِکُونَ
بگو: خدا شما را از آن وضع و از هر اندوهى نجات مىدهد، باز شما شرک مىورزید.(64)
قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ؛ «ظلمت» (تاریکى) انواع مختلفى دارد و گرفتار شدن در آن به شکلهاى گوناگون است؛ گاه انسان با کشتى در دریا سفر مىکند و گرفتار طوفان مىشود یا کشتى مىشکند و اسیر موجها مىگردد. گاهى در بیابانها، در تاریکى شب، اتومبیلش خراب مىشود و راه به جایى نمىیابد، جز پناه آوردن به درگاه پروردگار. در این میان فرقى بین مؤمن و کافر نیست، حتّى اشخاص بتپرست و منکر خدا هم وقتى گرفتار چنین تنگناهایى مىشوند، از درون خود مىفهمند که خداوند قادر به نجات آنهاست و ناخودآگاه امید رهایى از او دارند و چه بسا قول دهند از این پس مؤمن و موحد گردند، لکن چون نجات یافتند، به قول خود وفا نمىکنند.
گاهى هم شخص، ایمان دارد، ولى گناهکار است و چندان اعتنایى به دستورات خدا ندارد. این افراد وقتى گیر مىافتند، با خود و با خدا عهد مىکنند روش زندگیشان را عوض کنند و بهتر از قبل شوند، امّا معمولا به عهد خود وفا نمىکنند و چون رهایى یافتند، دوباره روز از نو و روزى از نو.
نوع دیگر تاریکىها، تاریکى کفر و ظلمت مخالفت با فطرت است. قرآن کریم براى این تاریکىها چنین مثل مىآورد :
(أوْ کَظُلُماتٍ فی بَحْرٍ لُجِّیِّ یَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اِذا أخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُورآ فَما لَهُ مِنْ نُورٍ )
«یا همچون تاریکىهایى در دریایى عمیق که موجى آن را مىپوشاند و روى آن، موج دیگرى و بر فراز آن ابرى تاریک است. تاریکى روى تاریکى، آن گونه که اگر دست خود را بیرون آورد، به سختى آن را مىبیند و هر کس خدا برایش نورى قرار ندهد، هیچ نورى نخواهد داشت.»
گاه، بعضى افرادى که در تاریکىها غوطهور هستند، ناگهان به خود آمده، در اثر خواب یا نصیحت یا تذکّرى، متوجّه وضع خود مىشوند و تصمیم به توبه و بازگشت مىگیرند. خداى تعالى هم کمکشان مىکند و دستشان را مىگیرد، امّا بعضى از آنها، پس از مدّتى دوباره به کفر و شرک سابق باز مىگردند و توبه مىشکنند.
نوع دیگر تاریکىها، تاریکى صفات ناپسند، رفتارهاى ناشایست و حرام و از همه بدتر، «منیّت» است. اگر کسى متوجّه این تاریکىها شود و به خدا پناه آورد، خداوند نجاتش مىدهد و راه رستگارى را مقابلش مىگشاید.
امّا چگونه مىتوان به تاریکىهاى درون خود پى برد؟ هر کسى اگر کمى منصفانه در خود فرو رود و درباره وضع خویش تأمل کند، مىتواند تاریکىهایش را بشناسد، البتّه همه کس قادر به دیدن تاریکىهاى نفس نیستند، امّا از گرفتارىهایى که دارند و از مشکلاتى که براى اطرافیان خود ایجاد مىکنند و خود نیز به آتش آن مىسوزند، مىتوانند نقاط تاریک درون خود را تا حدودى بشناسند؛ به عنوان مثال شخص حسود یا کینهتوز یا متکبّر، هم خود را اذیّت مىکند و هم دیگران را.
اگر انسان به خدا پناه ببرد و واقعآ در پى اصلاح خویش برآید، به طور قطع دست یارى خدا را مشاهده مىکند. البتّه این صفات به سادگى از بین نمىروند و ریشهکن کردن آنها نیاز به زحمت زیاد و مجاهدات طولانى مدّت دارد، امّا نظر اولیاى خدا در این زمینه بسیار مؤثر است و مىتواند موجب پیشرفتهاى خوبى براى شخص شود. بسیار پیش مىآمد که جوانانى خدمت آیت الله العظمى نجابت یا آیت الله انصارى مىرسیدند و ایشان وضع درونى آنها را تذکّر داده، راه علاج را نشانشان مىدادند.
نوع دیگر تاریکىها، تاریکىهاى نفس است؛ ممکن است کسى اهل ایمان و عمل صالح و کاملا مقیّد به واجبات و محرمات باشد؛ مستحبات را رعایت کند و از مکروهات بپرهیزد؛ مراقب معاشرتهایش باشد و از لغو و بیهودگى اجتناب کند و حتّى به خاطر اعمال صالح، نور هم داشته باشد، ولى منیّت خطرناکى درونش باشد که جز در مواقع خاص ظاهر نشود. این همان «نفس» است. اثر آن این است که شخص، خود را بسیار وارسته و پرهیزکار مىداند و به علم و عبادات و حالات روحى خود، در ضمیر خویش مسرور است؛ گرچه هیچ عجب و غرورى هم ظاهر نکند و حتّى در ذهن خود هم نیاورد.
در حقیقت چنین کسى به معناى واقعى «موحد» نشده و هنوز براى خود، شأن و جایگاهى قائل است؛ یعنى نفهمیده که خودش هیچ است و هر چه از معنویات و خوبىها دارد، از خداست. ممکن است در ظاهر بگوید: «هر چه داریم از خداست»، امّا فهم واقعى نصیبش نشده و آنچه مىگوید، لقلقه زبانى بیش نیست.
مهمترین مانع، میان انسان و خداى تعالى، همین منیّت و نفس است. سرکوب کردن آن از عهدهى همه کس بر نمىآید و فقط عدّهى خاصّى مىتوانند آن را بشناسند و به مبارزه با آن برخیزند؛ چراکه همه، همّت چنین جهادى را ندارند و حاضر نیستند در سختىهاى آن استقامت کنند، امّا هر کس بخواهد و در صدد مبارزه با نفس برآید، بىگمان خداوند یارىاش مىکند. نخستین گام در این راه این است که بفهمیم درون ما، اژدهاى هولناکى نهفته که بسیار مکّار و قدرتمند است و خود نیز از سنگینى آن بى اطّلاع هستیم.
حضرت آیت الله العظمى نجابت مىفرمود: بعضى افراد بسیار عابد و زاهد و عالم هستند، حتّى نورانیت دارند، ولى چیزى از نفس خود متوجّه نیستند؛ چون نخواستند آن را بشناسند. همین نفس میان آنها و خدا حجاب مىاندازد.
به قول ابن مارض :
بینى و بینک انییى ینازعنى فارفع بلطفک انییى من البین
قُلِ اللهُ یُنَجِّیکُمْ مِنْها وَ مِنْ کُلِّ کَرْبٍ؛ آرى، خداوند قادر است انسان را از هر مهلکه و مخمصهاى، حتّى از گرفتارىهاى نفس، نجات بخشد، به شرط آن که خود شخص چنین اراده و همّتى داشته باشد.
کسى که خود اهل تقوا و پرهیزکارى بود، مىگفت: «روزى درون خود فرو رفتم و از دست خودم و از شرّ نفسم بسیار گریستم. پس از مدّتى در عالم رؤیا دیدم برّهاى وارد حیاط خانه شد و درون حوض وسط حیاط آمد و از طرف دیگر حوض بیرون رفت.»
این حوض، اشکهاى او بود و آن برّه، نفس خود آن شخص. البتّه برّه بودن نفس، بسیار بهتر از اژدها و پلنگ بودنش است، امّا اثر آن همه گریه، فقط کمى شسته شدن نفس بود.
قرآن کریم، یکى از مهمترین عواملى است که مىتواند انسان را در مهار کردن نفس کمک کند. آیه آیه و سطر به سطر این کتاب آسمانى، یگانگى خداى تعالى را به تصویر مىکشد و دعوت به تأمل در آن مىکند. امّا کیست که توجّه کند و متذکّر گردد؟ این کتاب مىتواند انسان را از شرک و دوئیت بیرون آورد و از شرّ نفس نجات دهد، امّا بسیارى از کسانى که آن را مىخوانند، فقط مىخوانند تا نورانى شوند؛ تا ثواب ببرند؛ تا مردگانشان حظّ کنند؛ تا حسن صوت و قرائتشان را به رخ بکشند و…
تَدْعُونَهُ تَضَرُّعآ وَ خُفْیَهً؛ هر کس باید خود را بیازماید تا برایش معلوم شود چه اندازه اسیر کبر و کینه و حسد و دیگر صفات ناپسند است و بعد از آن، با زارى و لابه از خدا، راه درمان آنها را بخواهد. خداوند انسان را براى همین آفریده؛ براى این که رو به او آورد و درمان تاریکىهاى نفسش را از او بخواهد.
کسانى هم که به گناه عادت کردهاند، اگر با صدق و صفا و از روى ندامت خدا را بخوانند، خداوند راه علاج را نشانشان مىدهد؛ همچنان که در گرفتارىهاى مادّى، انسان را راهنمایى مىکند و براى یافتن همسر یا شغل مناسب یارىاش مىدهد، به شرط آن که شخص، کمى دست از بلند پروازى بردارد و اصرار بر شغل خاص و شرایط ویژه نداشته باشد. یقینآ خداى تعالى انسان را از بحرانها نجات مىدهد، امّا نباید هم انتظار داشته باشد به محض آن که دست به آسمان برد، همهى درها، آن گونه که میلش است، به رویش باز شود.
ثُمَّ أنْتُمْ تُشْرِکُونَ؛ مبادا به خاطر به تأخیر افتادن استجابت و طول کشیدن گرفتارى، انسان از رحمت پروردگار ناامید شود و شک به دلش راه دهد. گاهى اوقات، وقتى خداوند گرهگشایى مىکند، بنده، خدا را فراموش مىکند؛ وقتى از فقر نجات مىیابد و وضعش خوب مىشود، على رغم وعدههایى که داده، حاضر نمىشود حتّى حقوق واجبش را بپردازد و از پرداخت خمس و زکات مالش طفره مىرود.
موعظه
مىدانیم که حضرات معصومین، بندگان خاصّ خدا و گل سر سبد خلقت هستند و خلقت اولین و آخرین، از برکت خلقت ایشان است و اگر نبودند، خداوند آسمان و زمین را نمىآفرید.
با این همه، چرا این بزرگواران در طول عمر خود این همه مصیبت دیدند و به انواع بلاها مبتلا شدند؟ مگر لغزش و خطایى در ایشان بود که باید به خاطر آن توبیخ مىشدند؟ آیا نمىتوانستند با اشارهاى یا با دعایى، دشمنان خود را ذلیل سازند و خود برجایشان بنشینند؟
این سؤالات پاسخ لطیفى دارد که باید کمى بر آن دقّت کرد.
حقایقى در این عالم وجود دارد که بر همه، حتّى بر اهل ایمان پوشیده است. آیات بسیارى بر این نکته تصریح مىکنند که قادر مطلق، فقط خداست و او هر کار بخواهد، مىکند. همهى قدرت و علمى که حضرات معصومین دارند، از خداست و او هر چه بخواهد، به هر کس اراده کند، مىدهد؛ به همین جهت بود که مولا على علیه السلام مىفرمود: «سلونى قبل أن تفقدونى». هر چه ایمان و فهم و نورانیت نصیب انسان مىشود، از برکت ائمه اطهار، على الخصوص حضرت صاحب الزمان عجّل اللهتعالى فرجه است؛ بهشت و حورالعین از برکت ایشان است؛ درجات معنوى، همه از یمن این بزرگواران است، امّا همهى نعمتهایى که ایشان دارند، از خداست؛ چراکه ایشان بنده مطیع پروردگارند و در مقابل آنچه او برایشان رقم زده، تسلیمند. لکن ایشان نیز باید امتحان پس دهند تا بندگى و تسلیمشان ظهور عینى یابد. این سنّت خداست که همه، حتّى مقرّبترین بندگان نیز باید امتحان شوند؛
(أ حَسِبَ النّاسُ أنْ یُتْرَکُوا أنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ )
«آیا مردم گمان کردند که چون گفتند ایمان آوردیم، رها مىشوند و مورد امتحان قرار نمىگیرند؟»
دشمنان ایشان در ظاهر هر چه بخواهند انجام مىدهند، امّا حقیقت این است که کار، دست خداست و چون پردهها شکافته شود، ارادهى او است که فوق همهى ارادههاست و هر چه او بخواهد، مىشود. بندگان خاصّ باید از همه تسلیمتر و بندگىشان از همه بیشتر باشد. امام حسین علیه السلام وقتى در لحظات آخر، بر خاک افتاد، به پروردگار خود عرض کرد: «رضآ بقضائک تسلیمآ لامرک لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین»
وقتى قرار است حسین بن على علیهماالسلام چنان تقرّبى به خدا یابد که بتواند هر کس را که به او متوجّه مىشود، پاک کند و بهشتى سازد، باید آمادهى چنین امتحانى باشد.
در اواخر عمر امام صادق علیه السلام، منصور دوانیقى چنان جوى علیه شیعیان ایجاد کرده بود که آن حضرت نمىتوانستند به طور صریح امام بعد از خود را مشخص فرمایند، به همین دلیل چهار نفر، از جمله خود منصور، حاکم مدینه و امام کاظم علیه السلام را به جانشینى خود منصوب فرمودند؛ از این رو شیعیان، مدّتى دچار بلاتکلیفى شدند. هشام بن سالم مىگوید :
پس از وفات امام صادق علیه السلام من و محمّد بن نعمان (مومن الطاق) در مدینه بودیم و مردم بر سر عبد الله بن جعفر انجمن کرده بودند که او پس از پدرش امام است؛ پس ما بر او در آمدیم و مردم نزد او بودند.
از او پرسیدیم: زکات در چه اندازه از مال واجب مىشود؟ گفت: در دویست درهم، پنج درهم. گفتیم: در صد درهم چطور؟ گفت: دو درهم و نیم. گفتیم: به خدا مرجئه (سنّىهاى لاابالى) نیز این را نگویند.
عبدالله گفت: به خدا من نمىدانم مرجئه چه مىگویند.
هشام گوید: پس ما از نزد عبداللَّه بن جعفر، گمراه و سرگردان بیرون آمدیم و نمىدانستیم به کجا برویم. کنار یکى از کوچههاى مدینه نشسته، گریه مىکردیم و نمىدانستیم چه باید بکنیم و به که رو آوریم. با خود مىگفتیم: به سوى مرجئه یا به سوى قدریه یا به سوى معتزله یا به سوى زیدیه برویم؟ در همین حال، ناگهان من مردى را که نمىشناختم، دیدم که با دست به من اشاره مىکند. ترسیدم جاسوسى از جاسوسان منصور دوانیقى باشد؛ چون منصور جاسوسانى در مدینه داشت که ببیند مردم پس از جعفر بن محمّد امامت چه کسى را خواهند پذیرفت تا او را گرفته، گردن بزنند. من ترسیدم این پیرمرد از همان جاسوسان باشد؛ پس به مومن الطاق گفتم: تو از من دور شو؛ زیرا من بر خود و بر تو اندیشناک و نگرانم و این مرد مرا نیز مىخواهد، نه تو را. تو از من دور شو مبادا به هلاکت افتى و به دست خود در نابودیت کمک کرده باشى!
پس او به فاصله زیادى از من دور شد و من به دنبال پیرمرد رفتم و چنین گمان مىکردم که نمىتوانم از دست او رها شوم و به ناچار همچنان به دنبال او رفته و تن به مرگ داده بودم تا این که مرا به در خانه حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام برد. آن گاه مرا رها کرد و رفت.
دیدم خادمى بر در خانه است. به من گفت: خدایت رحمت کند، داخل شو! من داخل خانه شده، دیدم حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام در آنجا است و بدون سابقه فرمود: نه به سوى مرجئه و نه قدریه و نه معتزله و نه زیدیه برو، بلکه به سوى من، به سوى من بیا!
عرض کردم: فدایت شوم پدرت از دنیا رفت؟ فرمود: آرى. گفتم: مرد؟ فرمود: آرى. گفتم: پس از او امام ما کیست؟
فرمود: اگر خدا بخواهد تو را راهنمایى کند، خواهد کرد.
گفتم: قربانت شوم همانا عبدالله، برادر شما چنین پندارد که او پس از پدرش امام است؟
فرمود: عبدالله مىخواهد خدا را نپرستد.
گفتم: پس بفرمائید بعد از پدر شما امام کیست؟
فرمود: اگر خدا بخواهد تو را راهنمایى کند، خواهد کرد.
عرض کردم: قربانت گردم آن امام شما هستى؟
فرمود: من آن را نمىگویم.
گوید: با خود گفتم: من از راه مسأله درست وارد نشدم. سپس گفتم: براى شما امامى هست؟
فرمود: نه.
گوید: چنان هیبت و عظمتى از آن بزرگوار در دلم افتاد که جز خدا نمىداند. سپس عرض کردم: قربانت شوم! من از تو پرسش کنم، همان گونه که از پدرت مىپرسیدم؟
فرمود: بپرس تا پاسخ گیرى، ولى فاش مکن که اگر فاش کنى نتیجهاش سر بریدن است (ما را مىکشند).
گوید: من از او پرسشهایى کردم و دیدم دریایى است بیکران. عرض کردم: قربانت گردم! شیعیان پدرت گمراه و سرگردان شدهاند، آیا با این پیمانى که شما بر پنهان داشتن جریان از من گرفتهاید، جریان امامت شما را به آنها برسانم و آنان را به سویت دعوت کنم؟
فرمود: هر کدام رشد و خردمندى و رازداریشان را دریافتى، به او برسان و پیمان بگیر که فاش نکند و اگر فاش کند سر بریدن در کار است ـ و با دست اشاره به گلوى خود کرد.
گوید: از نزد آن حضرت بیرون رفتم و ابا جعفر احول (مومن الطاق) را دیدم. به من گفت: چه خبر؟
گفتم: هدایت بود و داستان را برایش گفتم. آن گاه زراره و ابوبصیر را دیدار کردیم به آن دو نیز جریان را گفتیم. آنان خدمت آن حضرت رسیده، سخنانش را شنیدند و پرسشهایى کردند که یقین به امامتش پیدا کردند. سپس مردم را گروه گروه دیدار کرده (و جریان را گفتیم) و هر که پیش آن جناب مىرفت، به امامتش یقین مىکرد، مگر دار و دسته عمّار ساباطى (که قائل به امامت عبدالله شدند) و عبدالله بن جعفر تنها ماند و جز اندکى از مردم، کسى نزدش نمىرفت.
همهى ما در هر موقعیتى که هستیم، باید به تکلیف خود عمل کنیم. تکلیف بنده این است که بگویم، بنویسم و محترمانه تذکّر بدهم که محصور و زندانى کردن افراد بىگناه، جایز نیست؛ حصر آقایان موسوى و کروبى و خانم رهنورد، شرعى نیست؛ زندانیان سیاسى نباید این همه در زندان بمانند. شما هم وظیفه دارید در حدّ خود بگویید. ما تظاهرات و اغتشاش را قبول نداریم؛ چون بستر سوء استفاده دیگران فراهم مىشود.
همهى مردم باید دعا کنند و از علما و مراجع تقلید خود بخواهند که در این باره اظهار نظر نمایند. ما انتظار داشتیم در ماه رجب ایشان آزاد شوند و درهاى زندان اوین باز شود، ولى نشد. امیدواریم در ماه شعبان و به مناسبت اعیاد پر فضیلت این ماه، این اتفاق بیفتد، البتّه نه این که آزادشان کنند و بعد بگویند هر کس به آنان نزدیک شد، فتنهگر است. بگذارند کشور از فکر ایشان استفاده کند. قطعآ مردم از این کار شاد مىشوند و موقعیت ما در دنیا بهتر مىشود. ما راضى به رضاى خدا هستیم و باید به تکلیف خود عمل کنیم.