سوره اعراف آیه ۹۵ و ۹۶ | جلسه ۵۰ | ۳ رمضان ۱۴۳۶
وقتى کسى از خدا راضى باشد، حتّى اگر در رنج و فقر و گرفتارى باشد، همهى عالم را مطابق خواست خود مىبیند؛ چراکه راضى به اراده خداوند است و مىفهمد که چیزى جز اراده خدا، در عالم محقق نیست؛ پس از همه چیز راضى است.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیات ۹۵ و ۹۶ | شنبه ۱۳۹۴/۰۳/۳۰ | ۳ رمضان ۱۴۳۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
ثُمَّ بَدَّلْنا مَکانَ السَّیِّئَهِ الْحَسَنَهَ حَتّى عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرّاءُ وَ السَّرّاءُ فَأخَذْناهُمْ بَغْتَهً وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ(95)
سپس به جاى بدى، خوبى قرار دادیم تا زیاد شدند و گفتند: به پدران ما هم ناراحتى و خوشى مىرسید. پس ناگهان در حالى که غافل بودند آنان را گرفتیم.
وَ لَوْ أنَّ أهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاْرْضِ وَ لکِنْ کَذَّبُوا فَأخَذْناهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ(96)
و اگر مردم قریهها ایمان آورده، تقوا پیشه مىکردند، برکاتى از آسمانها و زمین به رویشان مىگشودیم، امّا تکذیب کردند. ما نیز آنان را بخاطر آنچه مىکردند، گرفتیم.
خداى تعالى در آیه قبل فرمود: ما هر پیامبرى فرستادیم، قوم او را به بلاهایى گرفتار کردیم تا به سوى ما رجوع کنند. خاصیت بلا این است که غرور و منیّت انسان را کم مىکند و موجب توجّه او به خداى تعالى مىشود، امّا بیشتر مردم به جاى این که به سوى خدا باز گردند، به پیامبر و مؤمنان فال بد زده، مىگفتند: این بدىها از شومى شماست که به بتها و آیین ما بد مىگویید.
ثُمَّ بَدَّلْنا مَکانَ السَّیِّئَهِ الْحَسَنَهَ حَتّى عَفَوْا؛ «عَفَوْا» یعنى زیاد شدند. پس از بلا و گرفتارى، خداوند آسایش و راحتى نصیب مردم مىکرد؛ اسباب رفاه و انواع خوبىها را در اختیارشان قرار مىداد و جمعیتشان زیاد مىشد، ولى آنها در عوض این که به خاطر این وسعت رزق، متوجّه خدا شوند و شکر او گویند، مغرور شده، فراوانى و نعمت را از طبیعت مىدانستند. به جاى آنکه اسباب را بشکافند و به مسبب الاسباب برسند، در اسباب گیر مىکردند و از ماده فراتر نمىرفتند.
هر علّتى، معلولى مىخواهد، امّا آن که علّتها را ایجاد مىکند و به اسباب اثر مىبخشد، خداى تعالى است. در روییدن هر نباتى، آفتاب، آب و زمین مؤثرند، امّا چه کسى این عناصر را به وجود آورده و این خواص را در آنها گذاشته است؟ بىشک وجود همهى اینها از «واجب الوجود» است.
اصل «وجود» از خداست و قابل مشاهده نیست. بدن، اثر روح و روح اثر وجود است. ما وجود خود را که منشأ روح و بسیار لطیفتر از روح است، نمىتوانیم ببینیم و فقط مىتوانیم آثار آن را ببینیم؛ حال چگونه مىتوان حضرت واجب الوجود را دید؟
چیزهاى بسیارى در این عالم دیده نمىشوند؛ از جمله عقل، فهم و صفات خوب و بد. در طبیعت هم چیزهاى زیادى هستند که دیده نمىشوند، امّا از آثار آنها پى به وجودشان برده مىشود.
وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرّاءُ وَ السَّرّاءُ؛ کافران مىگفتند: یک روز فراوانى و نعمت است و یک روز سختى و تنگدستى. این رسم روزگار است و پدران ما هم همین طور بودند. در واقع منظور آنها این بود که خداوند نقشی در این امور ندارد؛ پس لازم نیست سخن پیامبران را بشنویم و این اتفاقات را به خدا مرتبط سازیم.
فَأخَذْناهُمْ بَغْتَهً وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ؛ پس از سالها هشدار و انذار پیامبران و بىاعتنایى کافران، سرانجام عذاب خدا به طور ناگهانى مىرسید و چنان آنها را هلاک مىکرد که گویى هرگز نبودند.
این اتفاقات، قصه و خیالات نیست. اخبار قطعى درباره آنها وجود دارد و هیچ کدامشان بى علّت نبوده است. حضرت هود، بدور خود و مؤمنان خطى کشید و از عذاب الهى در امان ماندند. در آن سوى خط، باد کافران را از زمین بلند مىکرد و مثل ستاره به آسمان مىبرد و چنان بر زمین مىزد که بند از بندشان جدا مىشد، امّا همان باد براى هود و پیروانش، چون نسیم خنکى بود. آیا این طبیعت است؟ آیا جز این است که دست دیگرى در کار است که خالق باد و گرداننده آن است؟
وَ لَوْ أنَّ أهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا؛ ایمان یعنى همان چیزى که درون همهى انسانها وجود دارد؛ یعنى همان فطرت اولیه که روز الست، اقرار به یکتایى خداوند نمود؛
(وَ اِذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرّیَّتَهُمْ وَ أشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ أ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَهِ اِنّا کُنّا عَنْ هذا غافِلینَ)
«و به یاد آر زمانى را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، نسل آنها را به وجود آورد و آنها را گواه بر خویشتن ساخت؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: بله، گواهى مىدهیم. روز قیامت نگویید: ما از این امر غافل بودیم.»
این نداى درونى همهى انسانها بود که به خداوند عرض کرد : «بلى» لذا هنگامى که همهى اسباب منقطع مىشوند، درون انسان متوجّه خداوند شده، او را مىخواند. خداى تعالى هم بیشتر اوقات گرهگشایى مىکند و باب نجاتى باز مىکند، امّا آدمها چون به امنیّت مىرسند، دوباره او را فراموش مىکنند.
اگر آدمى به خدا ایمان آورد و بداند همهى عالم تحت تدبیر او است و خود را به او بسپارد، خداوند هدایتش مىکند.
لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاْرْضِ؛ «فتح» یعنى باز کردن. اگر مردم به خدا ایمان آورند و تقوا پیشه کنند؛ یعنى به احکام الهى که از طریق پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام به بشر رسیده است، تن دهند، درهاى برکات آسمانها و زمین به رویشان گشوده مىشود.
«برکت» به چیزى مىگویند که اولا: فراوان باشد و ثانیآ: صرفآ جنبه مادّى نداشته، معنویت نیز در آن لحاظ شده باشد؛ به عنوان مثال باران برکت است؛ چون هم گسترده و فراوان است و هم قلب را متوجّه خدا مىکند و رحمت او را نشان مىدهد.
در بعد اجتماعى نیز اگر مردم جامعهاى رو به خدا آورند و ایمان و تقوا پیشه کنند، خداوند مشکلات آنها را حل مىکند، آن هم به گونهاى که متوجّه او مىشوند و دست او را مىبینند. البتّه این بدان معنا نیست که دیگر هیچ مشکلى وجود نخواهد داشت و همهى افراد جامعه در رفاه کامل قرار مىگیرند. مسلمآ مشکلات و کمبودها همیشه است، امّا خداوند چیزى به آنها عطا مىکند که دنیا با تمام سختىهایش، مثل بهشت مىشود؛ آن چیز، رضایتمندى از خداى تعالى است.
وقتى کسى از خدا راضى باشد، حتّى اگر در رنج و فقر و گرفتارى باشد، همهى عالم را مطابق خواست خود مىبیند؛ چراکه راضى به اراده خداوند است و مىفهمد که چیزى جز اراده خدا، در عالم محقق نیست؛ پس از همه چیز راضى است.
کسى که همراهى خدا را حس مىکند، اگر تنهاى تنها باشد، با خداست و اگر هزاران نفر اطرافش باشند، باز هم دلش با خداست و در همه حال، سرخوش و مسرور است؛ چراکه ارادهاش، اراده خداى تعالى است.
درک این واقعیت، مستلزم رسیدن به «علم توحید» است. علم توحید، خواندنى و آموختنى نیست، بلکه نورى است که خداوند باید عنایت کند و مقدّمهى دریافت آن، طلب، استقامت و تمرین است.
وَ لکِنْ کَذَّبُوا فَأخَذْناهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُون؛ کافران به جاى ایمان آوردن به خدا و بهرهمندى از عنایتهاى او، حرفهاى بیهوده مىزدند و در تخیلات پوچ خود سیر مىکردند. امروز هم همین طور است. برخى افراد به جاى گوش کردن به نداى فطرت و توجّه به خدایى که از درون، آنها را مىخواند، مشغول دیگران و اسیر خیالات مىشوند؛ مىگویند: اگر این حرفها درست است، چرا آخوندها این طورند؟ اگر کسى حرف حقّى بزند و خود بدان عمل نکند، حسرتزده و زیانکار مىماند، امّا از حقّانیّت سخنش کاسته نمىشود. در روایت است که بوى تعفّن عالم بىعمل، اهل جهنّم را آزار مىدهد.
خوب است کمى با خود فکر کنیم؛ آیا این عالم، فقط بر مادیات مىچرخد و هیچ خبرى از معنویات نیست؟ این همه خوب و بد که از اخلاق انسان ظاهر مىشود، هیچ است و هیچ منشأ روحى ندارد؟
خوب است وقتى کسى نصیحتى به انسان مىکند، کمى عقل خود را به میان آورد و اگر آن را مفید دید، بدان عمل کند.
حضرت موسى از سوى پروردگار، به فرعون پیشنهاد کرد: چهار چیز را برایت ضمانت مىکنم؛ اول: عمرت دراز شود. دوم: همیشه سالم وجوان بمانى. سوم: سلطنتت باقى بماند و چهارم: حسن عاقبت داشته باشى و بهشتى شوى. در عوض، اقرار به بندگى خدا و یکتایى او کن و دست از ستمگرى بردار!
بىشک اگر فرعون قبول مىکرد، میلیونها نفر به خدا ایمان مىآوردند و نجات مىیافتند. او ابتدا با همسرش، آسیه که باطنآ مؤمن بود مشورت کرد. آسیه نشست و برخاست و گریه کرد و گفت: بهتر از این دیگر چه مىخواهى؟ چرا همان اول قبول نکردى؟ فرعون گفت: باید با وزیر خود، هامان هم مشورت کنم.
مولوى در ضمن این حکایت، مثلى مىزند بدین مضمون :
باز شکارى پادشاهى از دستش گریخت و به خانه پیرزنى پناه برد. پیرزن از سر دلسوزى جاهلانه، پاى باز را بست و پرها و ناخنهایش را کوتاه کرد. به باز مىگفت: چرا نزد کسانى مىروى که از تو مراقبت نمىکنند و اجازه مىدهند ناخنهایت این قدر دراز شود.
مهر جاهل را چنین دان اى رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
به هر حال شاه باز خویش را یافت و باز هم متوجّه اشتباهش شد و دوباره به او پناه آورد، ولى صدمات بسیارى از نادانى پیرزن دید.
این سزاى آنک از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانه گنده پیر
آدمى، بازِ شاه و جایگاهش، دوش ملائکه است؛ باید مراقب باشد با چه کسانى مىپرد و دوستى و همنشینى مىکند!
هامان وقتى پیشنهاد موسى را شنید، بر سر و صورت خود زد و تاج از سر انداخت و گفت: کاش مرده بودم و چنین روزى را نمىدیدم. تو عمرى گفتهاى من خدا هستم؛ ما چه مملکتها که فتح نکردهایم و چه بسیار افرادى که دست بر سینه تو، تو را معبود و خداى عالى خود نمىدانند! حال مىخواهى همهى اینها را کنار بگذارى و بگویى بندهى خدایم؟ بدین ترتیب فرعون پیشنهاد موسى را رد کرد.
این بود تا روزى که آن شقى قدم در نیل گذاشت و نیل به هم آمد. جبرئیل در لحظهى آخر نازل شد و دستخط خود او را نشانش داد که پیش از این نوشته بود: «سزاى بندهاى که بر مولاى خود طغیان کند و فساد نماید این است که در نیل غرق شود».
فرعون در آن لحظه که مرگ خود را دید، گفت :
(آمَنْتُ أنَّهُ لا اِلهَ اِلاَّ الَّذی آمَنَتْ بِهِ بَنُوا اِسْرائیلَ )
«ایمان آوردم که معبودى جز همان که بنى اسرائیل به او ایمان آوردند، وجود ندارد.»
امّا جبرئیل گِلهاى نیل را بر دهان او زد و گفت :
(آْلآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَ کُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدینَ )
«حالا؟! در حالى که پیش از این نافرمانى مىکردى و از مفسدان بودى؟»
حکایتى از داستانهاى شگفت
شهید آیت الله دستغیب شخص راستگو، متّقى و خداترسى بود و ما چیزهاى زیادى از نظر معنوى از ایشان دیدیم. روش ایشان در تنظیم کتاب داستانهاى شگفت این بود که تا از کسى یا نقل قولى مطمئن نمىشد، آن را نمىنوشت. در حکایت شماره 119 این کتاب چنین آمده است :
یکى از ائمه جماعت اهواز پس از ازدواج، سخت پریشان و مبتلا به فقر وتهىدستى مىگردد به طورى که از عهده مخارج خود و خانوادهاش برنمىآید، ناچار مخفیانه به نجف اشرف مىرود و نزد یکى از طلبههاى شوشتر در مدرسه مىماند. چند ماه که مىگذرد کاروانى از شوشتر مىآید و به او خبر مىدهند که خانوادهات از رفتن تو به نجف باخبر شدهاند و اینک همسر و پدر و مادر و خواهرانت آمدهاند.
نامبرده سخت پریشان مى شود که در این موقعیت که نه جا دارد و نه تمکن مالى، چه کند؟ به هر طورى که بود سراغ خانه خالى را از این و آن مىگیرد، به او نشانه دکاندارى را مىدهند که کلید خانه خالى در دست او است. به او مراجعه مىکند، مىگوید: بلى ولى این خانه بدقدم است و هرکس در آن نشسته مبتلا به پریشانى و مرگ زودرس مىشود.
سید مىگوید چه مانعى دارد (اگر هم بمیرم چه بهتر، از این زندگى فلاکت بار زودتر راحت مى شوم) پس کلید خانه را مىگیرد و داخل خانه مىگردد، مىبیند تار عنکبوت همه جا را گرفته و خانه پر از کثافت و آشغال است و معلوم است که مدّتها مسکون نبوده است.
پس از نظافت، خانوادهاش را در آن جاى مى دهد. شب که مىخوابد ناگهان مىبیند عربى با عقال لف (که از عقالهاى معمولى عربى سنگینتر و محترمانهتر است) آمد و با تشدّد بر روى سینهاش نشست و گفت سید چرا در خانه من آمدى؟ الان تو را خفه مىکنم.
سید در جواب گفت: من سید اولاد پیغبرم گناهى ندارم. عرب گفت: بلى چرا در خانه من نشستى؟ سید گفت: حالا هرچه بفرمایى انجام مىدهم و از تو هم اکنون اجازه مىگیرم.
عرب گفت: خوب حالا یک چیزى. باید در سرداب بروى و آن را پاک و تمیز کنى و پرده گچى که بر آن کشیده شده بردارى. آنگاه قبر من پیدا مىشود باید زبالههاى آن را بیرون ببرى و هرشب یک زیارت حضرت امیرالمومنین علیه السلام (ظاهرآ زیارت امین الله گفته بود) بخوانى و روزانه فلان مقدار (که ازخاطر ناقل محو گردیده) قرآن بخوانى، آن وقت مانعى ندارد در این خانه بمانى.
سید گوید: به همان ترتیب سطح سرداب را که گچینه بود کندم، به قبر رسیدم و سرداب را تنظیف کردم و هر شب زیارت امین الله و هر روز به تلاوت قرآن مجید مشغول بودم، ولى از جهت مخارج، سخت در فشار بودم تا اینکه روزى در صحن مطهّر نشسته بودم، شخصى که بعد معلوم شد حاج رئیس التجار، معروف به سردار اقدس، وابسته شیخ خزعل بود، مرا دید و احوالپرسى کرد و به عدد افراد خانوادهام یک لیره عثمانى داد و ماهیانه مبلغ معین مکفى حواله داد و خلاصه وضعیت معیشت ما خوب شد و کاملا در آسایش واقع شدیم.
منظور از این حکایت، دیدن دست خدا در سختی ها و شدائد است.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا