سوره اعراف آیه ۷۳ و ۷۴ | جلسه ۳۹
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۷۳ و ۷۴ | چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲۳ | جلسه ۳۹ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره اعراف
وَ اِلى ثَمُودَ أخاهُمْ صالِحآ قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ قَدْ جاءَتْکُمْ بَیِّنَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ هذِهِ ناقَهُ اللهِ لَکُمْ آیَهً فَذَرُوها تَأْکُلْ فی أرْضِ اللهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَیَأْخُذَکُمْ عَذابٌ ألیمٌ(73)
و به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستادیم. گفت: اى قوم من، خدا را بپرستید! خدایى جز او براى شما نیست. برهانى از جانب پروردگارتان براى شما آمده است. این شتر خدا براى شما نشانه است. آزادش بگذارید تا در زمین خدا چرا کند و به او آزار نرسانید که عذاب دردناکى شما را خواهد گرفت!
وَ اذْکُرُوا اِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأکُمْ فِی الاْرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُورآ وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُیُوتآ فَاذْکُرُوا آلاءَ اللهِ وَ لا تَعْثَوْا فِی الاْرْضِ مُفْسِدینَ(74)
و به یاد آورید که خداوند شما را بعد از قوم عاد، جانشین آنان کرد و در زمین جایتان داد. در دشتهاى آن قصرها مىسازید و در کوهها خانهها مىتراشید؛ پس نعمتهاى خدا را یاد کنید و در زمین فساد نکنید!
حضرت صالح علیه السلام
یکى از پیامبرانى که اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح علیه السلام است که نامش در قرآن یازده بار ذکر شده است. او از نوادههاى سام بن نوح از قبیله ثمود بود؛ به زبان عربى سخن مىگفت و 280 سال عمر کرد. قبرش در نجف اشرف یا بین حجر الاسود و مقام ابراهیم، در کنار کعبه قرار دارد.
طبق بعضى از روایات، حضرت صالح در شانزده سالگى به دعوت قوم به سوى خداپرستى پرداخت و 120 سال آنها را دعوت کرد، ولى جز اندکى، کسى به او ایمان نیاورد.
قوم ثمود، امتى از عرب بودند که پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمین «وادى القرى» (بین مکه و شام) در شهر حِجر (که هم اکنون بعضى از آثار آن، در میان تخته سنگهاى عظیم دیده مىشود) مىزیستند. از قبائل مختلف تشکیل شده بودند و همچون قوم عاد در بت پرستى، فساد، ظلم و طغیان غوطهور بودند.
آنها در یک منطقه کوهستانى مىزیستند و داراى تمدن پیشرفته مادّى بودند که به آنها امکان مىداد درون کوهها، خانههاى امن بسازند تا در برابر طوفان، سیل و زلزله در امان باشند.
قوم ثمود، داراى هفتاد بت و چندین بتکده بودند. بتهاى بزرگ آنها عبارت بودند از لات ، عُزّى، منوت (منات)، هُبل و قیس.
این بتها مورد احترام شدید قوم ثمود بودند؛ آنها را شب و روز مىپرستیدند و بتکدهها را به نام آنها نامگذارى کرده بودند
خداوند بنده خالص خود، حضرت صالح را که از خود آنان و داراى عقلى کامل، حلمى وسیع و اخلاقى نیک بود، به عنوان پیامبر به سوى آنها فرستاد.
بعضى تعداد ایمان آورندگان به صالح را که از عذاب نجات یافتند، تا چهارهزار نفر نوشتهاند.
حضرت صالح علیهالسلام همچنان به دعوت خود ادامه مىداد، ولى روز به روز بر کارشکنى قوم مىافزود، ولى جز اندکى، نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها، رو در روى او قرار گرفتند. تا این که حضرت صالح به آنها پیشنهاد کرد :
من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم. اکنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اینک براى اتمام حجت پیشنهادى به شما دارم و آن این که اگر بخواهید، من از خدایان شما تقاضایى مىکنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از میان شما مىروم و دیگر کارى به شما ندارم. شما نیز تقاضایى از خداى من بکنید تا به تقاضاى شما جواب دهد. در این مدّت طولانى، هم من از دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهاید اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره کنیم.
قوم ثمود پیشنهاد صالح را پذیرفتند. بنا بر این شد که نخست، حضرت صالح از بتهاى آنها تقاضا کند. روز و ساعت تعیین شده فرا رسید؛ بتپرستان، بیرون شهر کنار بتها رفته، خوراکىها و نوشیدنىهاى خود را به عنوان تبرک کنار بتها نهادند و سپس خوراکىها را خوردند و نوشیدند. پس از آن مشغول دعا و التماس و راز و نیاز به درگاه بتها شدند. آن گاه به صالح گفتند: آنچه تقاضا دارى از بتها بخواه!
صالح، اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: نام این بت چیست؟ گفتند: فلان! صالح به آن بت خطاب کرد و گفت: تقاضاى مرا بر آور! ولى بت جوابى نداد. پرسید: پس چرا جواب مرا نمىدهد؟
گفتند: از بتِ دیگر تقاضایت را بخواه! صالح متوجّه بت دیگر شد و تقاضاى خود را درخواست کرد، ولى جوابى نشنید.
قوم ثمود به بتها رو کردند و گفتند: چرا جواب صالح را نمىدهید؟ سپس براى جلب عواطف بتها، در برابر آنها برهنه شده، در خاک غلطیدند و خاک بر سرشان ریختند و به بتها گفتند : اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهید، همهى ما رسوا و مفتضح مىشویم. آن گاه به صالح گفتند: اکنون تقاضاى خود را بخواه!
جناب صالح مجددآ تقاضاى خود را خواست، ولى جوابى نشنید؛ پس به قوم فرمود: ساعات اول روز گذشت و خدایان شما به تقاضاى من جواب ندادند، اکنون نوبت شماست که تقاضاى خود را از من بخواهید تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت تقاضاى شما را برآورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح را پذیرفتند و گفتند : اى صالح! اگر پروردگار تو تقاضاى ما را بر آورد، تو را به پیامبرى مىپذیریم و از تو پیروى مىکنیم. صالح فرمود: آنچه مىخواهید، بگویید!
گفتند: با ما به این کوه که در اینجاست بیا! حضرت صالح علیهالسلام با آنها به بالاى آن کوه رفت. در آنجا به صالح گفتند: اى صالح! از خدا بخواه در همین لحظه شتر سرخ رنگى که پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد و عرض قامتش به اندازه یک میل باشد، از کوه خارج سازد!
صالح گفت: تقاضاى شما براى من بسیار عظیم است، ولى براى خدایم، آسان است؛ پس همان دم به درگاه خداوند متوجّه شد و عرض کرد: در همین مکان شترى چنین و چنان خارج کن!
ناگاه همهى حاضران دیدند کوه شکافته شد، به گونهاى که نزدیک بود از شدت صداى آن، عقلهاى حاضران زائل شود، سپس آن کوه مانند زنى که درد زایمان گرفته، مضطرب و نالان گردید؛ نخست سر شتر از دل کوه بیرون آمد؛ هنوز گردنش بیرون نیامده بود که آنچه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد و سپس سایر اعضاى پیکرش خارج شد و روى دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد.
قوم ثمود چون این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند: خداى تو چقدر سریع تقاضایت را اجابت کرد! از خدایت بخواه بچهاش را هم براى ما خارج سازد!
صالح همین تقاضا را از خدا نمود. ناگاه آن شتر، بچهاش را انداخت و بچه، در کنار مادرش به جنب و جوش پرداخت. صالح گفت :آیا تقاضاى دیگرى دارید؟ گفتند: نه. بیا نزد قوم خود برویم و آنچه دیدیم، به آنها خبر دهیم تا آنها به تو ایمان بیاورند!
همگى به راه افتادند، ولى هنوز به قوم نرسیده بودند که 64 نفر از آنها مرتد شده، گفتند: آنچه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.
هنگامى که به قوم رسیدند، آن شش نفر باقیمانده گواهى دادند که آنچه دیدیم حق است، ولى مردم سخن آنها را نپذیرفتند و اعجاز صالح را به عنوان جادو و دروغ تلقى کردند. عجیب آنکه یکى از آن شش نفر نیز شک کرد و به گمراهان پیوست و همان شخص که «قُدّار» نام داشت، آن شتر را پى کرد و کشت.
خداوند به صالح وحى کرد: ما ناقه را براى امتحان قوم مىفرستیم. به مردم خبر ده که آب شهر باید در میان آنها تقسیم شود؛ یک روز براى ناقه و یک روز براى اهالى شهر! هیچ کدام نباید مزاحم دیگرى شوند!
مردم، آب شهر را نوبتبندى کردند؛ روزى که نوبت ناقه بود، همهى آب را مىآشامید و در عوض به آنها شیر مىداد؛ روز دیگر نوبت مردم بود که از آن آب استفاده کنند.
حضرت صالح به قوم ثمود چنین فرمود: اى قوم من! خدا را بپرستید که جز او معبودى براى شما نیست، دلیل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است، و آن این ناقه است که براى شما معجزهاى بزرگ به حساب مىآید. ناقه را به حال خود رها کنید تا در سرزمین خدا بخورد؛ به او آزار نرسانید، که عذاب دردناک شما را فرا خواهد گرفت.
قوم ثمود – جز اندکى – بر اثر غرور و سرکشى نتوانستند وجود این معجزه بزرگ را تحمّل کنند. آنها در مضیقه آب قرار گرفتند و راضى نبودند آب شهر، یک روز در اختیار ناقه باشد و یک روز در اختیار مردم.
در مورد چگونگى کشتن ناقه، اندکى اختلاف وجود دارد. امام صادق علیهالسلام در روایتى که از ایشان نقل شده، مىفرماید :
مشرکان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و کنار هم اجتماع کردند و به همدیگر گفتند: چه کسى داوطلب مىشود تا آن شتر را بکشد تا آنچه دوست دارد به او جایزه و ماهیانه دائم بپردازیم؟
یک نفر که سرخ پوست و تیره رنگ و سرخ و سفید و کبود چشم و زنازاده بود، به نام قُدّار، و سیرتى زشت و صورتى کریه داشت، و از بدبختترین موجودات بود، پیش آمد و آمادگى خود را براى کشتن ناقه اعلام کرد. مشرکان قراردادى در مورد جایزه و ماهیانه او مقرر ساختند. او شمشیر خود را برداشت و هنگامى که شتر، آب آشامیده بود و باز مىگشت، بر سر راه آن کمین کرد؛ وقتى نزدیک شد، به شتر حمله کرد و شمشیرش را بر او وارد ساخت. ولى این ضربت به نتیجه نرسید، ضربت دوم را زد و شتر بر اثر آن به زمین افتاد و سپس کشته شد.
در این وقت بچه آن شتر در حالى که ناله جانسوز مىنمود، به بالاى کوه گریخت، و سه بار به سوى آسمان ناله و فریاد کرد.
قوم جنایتکار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربه خورده آمدند و با شمشیرهاى خود بر آن زدند و همه در کشتن آن شرکت نمودند. گوشت آن را بین همه، از کوچک و بزرگ تقسیم کردند و پختند و خوردند. در این هنگام بود که خداوند به حضرت صالح وحى کرد به زودى عذاب سخت و کوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.
بچه ناقه به بالاى کوه گریخت و در آن جا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى که این ناله دلهاى مردم را ریش ریش کرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى کشت، ما چه تقصیر داریم؟!
حضرت صالح فرمود: بروید سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آورید، امید آن است عذاب از شما بر طرف گردد. آنها به بالاى کوه رفته، به جستجو پرداختند، ولى آن را نیافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را کشتند، صالح به آنها گفت: سه روز در خانه خود هستید و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت. آنها نه تنها از این جنایت بزرگ نهراسیدند، بلکه با کمال بىشرمى نزد صالح آمدند و گفتند: آن عذاب را که وعده مىدهى بر ما فرو فرست!
خداوند به صالح وحى کرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما خواهد آمد. اگر شما در این سه روز توبه کردید، عذابم را از شما باز مىدارم، وگرنه قطعآ مشمول آن خواهید شد.
صالح پیام خداوند را به آنها ابلاغ کرد، ولى آنها گفتند: اگر راست مىگویى آن عذاب را براى ما بیاور!
صالح فرمود: اى قوم! نشانه عذاب این است که چهره شما در روز اول، زرد، در روز دوم سرخ و در روز سوم سیاه مىشود.
همین نشانهها در روز اول و دوم و سوم ظاهر شد. در این میان بعضى مضطرب شدند و بعضى دیگر مىگفتند: مثل این که عذاب نزدیک شده، ولى آخرین جواب قوم سرکش و مغرور این بود که ما هرگز سخن صالح را نمىپذیریم و از خدایان خود دست نمىکشیم.
سرانجام نیمههاى شب، جبرئیل امین بر آنان فرود آمد و صیحه زد. این صیحه به قدرى بلند بود که بر اثر آن، پردههاى گوششان دریده و قلبهایشان شکافته و جگرهایشان متلاشى شد و همهى آنها در یک لحظه مردند. هنگامى که شب به صبح رسید، خداوند صاعقه آتشین و فراگیرى به سوى آنها فرستاد. صاعقه تار و پود آنها را سوزاند و آنها را به طور کلى از صفحه روزگار برافکند.
ایمان آورندگان به حضرت صالح، مطابق بعضى تواریخ، چهار هزار نفر بودند که پس از هلاکت قوم ثمود، از دیار بلازده وادى القرى به سوى حضرَموت یَمن کوچ کرده، در آنجا به زندگى خود ادامه دادند.
امیرمومنان على علیهالسلام در فرازى از یکى از خطبههایش مىفرماید: ناقه صالح را فقط یک نفر کشت، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت؛ زیرا همه به این امر رضایت دادند.
هنگامى که پس از رحلت رسول خدا صلّى الله علیه و آله مولا على علیه السلام را به اجبار از خانه بیرون کشیده، به سوى مسجد مىبردند، براى بیعت، حضرت زهرا علیها السلام از خانه خارج شد و فریاد زد: پسر عمویم را رها سازید، وگرنه سوگند به خداوندى که محمّد صلّى الله علیه و آله را به حق مبعوث کرد، موهایم را پریشان مىکنم و پیراهن رسول خدا را بر سر مىنهم و ناله به سوى خدا مىبرم (و شما را نفرین مىکنم)!
«فَما ناقَهُ صالِحٍ بِأکرمِ علَى اللهِ مِن وُلدِى»
«ناقه صالح در پیشگاه خدا گرامىتر از فرزندانم نیست.»
یعنى همان طور که با کشتن ناقه صالح، عذاب عمومى آمد، شما نیز اگر از حد بگذرانید، نفرین مىکنم که عذاب عمومى بیاید. فرزندان من کمتر از ناقه صالح نیستند.
حضرت آیت الله العظمى نجابت مىفرمود: یکبار که آیت الله انصارى به نجف آمده بود، به اتّفاق ایشان به وادى السلام رفتیم. در محل قبر هود و صالح که آن زمان بنایى نداشت، آیت الله انصارى گفتند: «دو نور از اینجا به آسمان تلؤلؤ دارد».
ممکن است کسى که با شما دشمنى کند یا حرفى پشت سر شما بزند یا ظلمى کند و موجب کینه و ناراحتى شما شود، امّا پس از مدّتى، شخص دیگرى پیدا شود و بلایى سر او بیاورد که شما به خاطر آن کار، خوشحال شوید و بگویید: «بهتر؛ حقش بود». چه بسا بلایى که سر آن شخص آمده، از ظلمى که او به شما کرده، کمتر باشد و جبران آن نشود، ولى همین که شما به کار او راضى هستید، خطرناک است و ممکن است گناه او پاى شما هم نوشته شود.
باید مراقب باشیم اگر بلایى سر کسى آمد و گرفتار شد، خوشحال نشویم و نگوییم خدا را شکر! این کار باعث مىشود در همین دنیا خسارتهایى ببیند و بعد بگوید ما که کارى نکردیم؛ چرا چنین شد؟
نکته دیگرى که باید به آن توجّه داشت، این است که اگر کسى شما را نصیحتى کرد و حرف حقّى زد، سرسرى نگیرید و بىاعتنایى نکنید! نگویید از این حرفها زیاد شنیدهایم! به این حرفها دقت کنید و اهمیّت بدهید، مخصوصآ اگر درباره انجام واجب و ترک حرام بود، اعتنا کنید!
نکته سوم: درباره دوستان و همنشینان خود دقت کنید! گاه انسان فریب ظاهر دیگران را مىخورد و گمان مىکند شخص بسیار شریفى است، امّا همین شخص شریف، کم کم او را مىدزدد و باطنش را از همهى خوبىها خالى مىکند، به گونهاى که ناگهان مىبیند جز ظاهر، چیزى برایش نمانده است. البتّه لازم هم نیست به دیگران بدبین بود و دور خود را خط کشید، ولى باید مراقب بود!
حضرت موسى بن جعفر علیهماالسلام
حضرت موسى بن جعفر علیهماالسلام در سن بیست سالگى به امامت رسیدند و سى و پنج سال امام بودند. در منتهى الامال سى و دو فرزند براى ایشان ذکر شده است.
هنگامى که امام رضا علیه السلام در خراسان بودند، برخى از برادران و خواهران ایشان به قصد ملاقات حضرت به خراسان عزیمت نمودند. در راه بودند که مأمون، امام رضا علیه السلام را به شهادت رساند و به حکامش دستور داد کاروان اهل بیت را هر کجا یافتند، به قتل برسانند. در یکى از جنگها که نزدیکىهاى شیراز درگرفت، بسیارى از ایشان به شهادت رسیده، برخى نیز متوارى شدند و ناگزیر زندگى مخفیانه را پیش گرفتند.
از سیاستهاى زیرکانه امام کاظم علیه السلام این بود که به برخى از دوستانشان دستور مىدادند در دستگاه خلافت رخنه کنند و شیعیان را یارى دهند. على بن یقطین یکى از این افراد بود که سالها وزیر هارون بود و او متوجّه نشد، البتّه خود امام در مواقع مختلف، به اعجاز، او را از شرّ هارون و دسیسه سیّاسان حفظ نمودند.
على بن یقطین در طول مدّت صدارت، کمکهاى خوبى به شیعیان مىکرد و هر گاه دچار لغزشى مىشد، حضرت تذکّرش مىدادند و او نیز جبران مىکرد.
اسماعیل بن سلام و فلان بن حمید گفتند: على بن یقطین از پى ما فرستاد و گفت: دو شتر بخرید و این پولها و نامهها را در مدینه، به موسى بن جعفر علیه السلام برسانید و سعى کنید از جاده کناره بگیرید تا کسى متوجّه شما نشود!
گفت وارد کوفه شدیم؛ دو شتر خریدیم؛ زاد و توشه تهیّه نمودیم و به راه افتادیم. پیوسته از جاده فاصله داشتیم. بالأخره رسیدیم به «بطن الرمه» (منزلى در راه بصره به مدینه). شترها را بستیم؛ براى آنها علوفه ریختیم و نشستیم غذا خوردن. در همین بین سوارى رسید که همراه او غلامى بود. تا نزدیک شد، دیدیم موسى بن جعفر علیهما السلام است. حرکت کرده، سلام نمودیم. نامهها و پولها را تقدیم نمودیم. حضرت، از آستین خود چند نامه خارج نمود و به ما داد. فرمود: این جواب نامههاى شماست.
عرض کردیم: آقا زاد و توشه ما کم است، اگر اجازه دهید وارد مدینه شویم؛ حضرت رسول را زیارت کنیم و توشه برداریم.
فرمود: خوراکى شما را ببینم! هر چه داشتیم نشان دادیم. با دست آنها را زیر و رو نموده فرمود: این خوراکى، شما را به کوفه مىرساند و پیغمبر را هم زیارت کردید. من نماز صبح را با آنها در مدینه خواندهام، تصمیم دارم نماز ظهر را با آنها در مدینه بخوانم؛ در پناه خدا برگردید!
حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام نزد قبرى حاضر بود و این مطلب را بیان فرمود :
«اِنّ شَیْئَا هذا آخِرُهُ لَحقیقٌ أنْ یُزْهَدَ فى اَوّلِهِ وَ اِنّ شَیئآ هذا اَوّلُهُ لِحَقیقٌ أنْ یَخافَ آخِرُهُ»
«چیزى که این آخر او است، سزاوار است که میل و رغبتى نشود به اول آن، و چیزى که این اول آن است، سزاوار است که ترسیده شود از آخر آن.»
عیسى بن جعفر، یکى از زندانبانان حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام به هارون نوشت: موضوع بازداشت موسى بن جعفر در زندان من طولانى شده است. من احوال او را آزمودهام و کسى گماردهام تا گوش دهد که در دعاهاى خود چه مىگوید. گزارش داد که او بر تو و بر من نفرین نمىکند و از ما به بدى یاد نمىکند و براى خود طلب آمرزش و رحمت مىکند. کسى را بفرست که او را از من تحویل بگیرد، وگرنه من او را آزاد مىکنم؛ زیرا از نگهدارى و حبس او معذورم.
یکى از جاسوسان عیسى بن جعفر به او گزارش داد که بسیار شنیده است موسى بن جعفر علیهماالسلام هنگامى که در خانه عیسى زندانى بود، چنین دعا مىفرمود :
«پروردگارا! تو خود مىدانى که از تو مىخواستم مرا براى عبادت خود فارغ گردانى و خدایا تو چنین فرمودى و تو را سپاس و ستایش باد!»
شیخ صدوق از شخصى به نام ثوبانى نقل کرده است که روزى هارون به پشت بامى رفت که بر زندان امام موسى کاظم علیه السلام اشراف داشت. در آنجا چشمش به لباسى که در گوشه زندان بود، افتاد. از ربیع حاجب پرسید: این لباس چیست؟
ربیع پاسخ داد: آن لباس نیست، موسى بن جعفر علیهماالسلام است که از طلوع خورشید تا ظهر در یک سجده است. او کسى را گماشته که وقت نماز را به او خبر دهد. هارون گفت: این مرد از راهبان بنىهاشم است! من گفتم: اگر چنین است، چرا او را در زندان نگه داشتهاى؟ هارون گفت: هیهات! این کار لازم است.
با این همه ظلمها که به آن حضرت روا شد، امّا نه ایشان و نه هیچیک از امامان معصوم، هرگز لب به نفرین نگشودند و ستمگران زمان خود را نفرین نکردند.
ما، قاتلان ائمه اطهار را نفرین مىکنیم و از خدا، آتش مضاعف براى آنان مىخواهیم و باید چنین باشد، امّا از خود ایشان معمولا نفرینى ظاهر نمىشد. یکى از دلایل این امر آن است که ایشان مظهر اسما و صفات پروردگارند و یکی از اسماى خداى تعالى «رحیم» است؛ لذا آینهى صفت رحمت پروردگار، ایشانند. امروز امام زمان همین طورند.
با این همه رحمت خدا و نعمتهاى او، آیا نباید به خاطر غفلتهاى خود کمى خجالت بکشیم؟ او یک لحظه از ما غافل نیست، ولى ما حتّى در نمازهایمان نمىتوانیم چند دقیقه حواسمان را به او معطوف کنیم و از او غافل نباشیم.