سوره اعراف آیه ۵۹ تا ۶۱ | جلسه ۳۳
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیات ۵۹ تا ۶۱ | یکشنبه ۱۳۹۴/۰۱/۳۰ | جلسه ۳۳ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره اعراف
لَقَدْ أرْسَلْنا نُوحآ اِلى قَوْمِهِ فَقالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ اِنّی أخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ عَظیمٍ ۵۹
همانا نوح را به سوى قومش فرستادیم. پس گفت: اى قوم من! خدا را بپرستید که خدایى جز او براى شما نیست. من بر شما از عذاب روزى بزرگ مىترسم.
قالَ الْمََلأُ مِنْ قَوْمِهِ اِنّا لَنَراکَ فی ضَلالٍ مُبینٍ ۶۰
بزرگان قومش گفتند: ما تو را در گمراهى آشکارى مىبینیم.
قالَ یا قَوْمِ لَیْسَ بی ضَلالَهٌ وَ لکِنّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمینَ ۶۱
گفت: اى قوم من! در من هیچ گمراهى و انحرافى نیست، بلکه من فرستادهاى از سوى پروردگار جهانیان هستم.
از این آیه به بعد، خداى تعالى به سرگذشت بعضى پیامبران؛ از جمله نوح، هود، صالح، لوط، شعیب و موسى اشاره مىفرماید. وجه مشترک همهى آنان، سه اصل توحید، نبوت و معاد بود.
لَقَدْ أرْسَلْنا نُوحآ اِلى قَوْمِهِ؛ حضرت نوح، اولین پیامبر اولوالعزم و صاحب شریعت و کتاب بود، ولى اکنون دیگر اثرى از کتاب او وجود ندارد. از زمان آدم، هیچ گاه زمین از نبى خالى نبوده است، لکن بعضى «مستخفى» بودند؛ یعنى دعوت آشکار نداشته، فقط «نبى» بودند، نه «رسول».
حضرت نوح طبق نقل بعضى مفسران، پانصد سال گریه و نوحه کرد و به همین دلیل او را نوح مىخواندند. زادگاه و موطن او، شام، فلسطین و عراق بود. عمر او را تا سه هزار سال گفتهاند که نهصد و پنجاه سال قوم خود را به خدا دعوت کرد. در 28 سوره قرآن، 43 مرتبه از او و قومش نام برده شده است. در سوره هود، شرح مفصلترى از زندگى وى آمده است. تکرار حکایتها در قرآن، براى تنبیه و توجّه مسلمانان است و هر کسى باید در طول بیست و چهار ساعت، دائم مورد تذکّر قرار گیرد تا دلش از غفلت خارج شود.
جناب نوح، نسل دهم حضرت آدم بود و آدم بشارت او را به هابیل داده بود. بعد از حضرت آدم، مردم به خاطر علاقهاى که به او و برخى فرزندانش داشتند، عکسهایى از آنان را مىکشیدند و محترم مىشمردند؛ بتدریج و به تحریک شیطان، این احترامها زیاد و زیادتر شد تا به حدّ پرستش رسید و بدین ترتیب مردم، بتپرست شدند. آنها، خداى یکتا را به عنوان خالق آسمانها و زمین قبول داشتند، امّا بتها را مدبّر و کارگشاى امور مختلف مىدانستند و به جاى خدا، آنها را مىپرستیدند.
فَقالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ؛ حضرت نوح از جانب خداوند مأموریت یافت مردم را از پرستش بتها باز دارد و به یکتاپرستى دعوت کند؛ از این رو به آنان فرمود: «اى قوم من! خداى یکتا را بپرستید و بندهى او باشید!» پس از آن تأکید کرد: «ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ» «اله» یعنى معشوق، محبوب، ربّ و کسى که مورد علاقه و دلبستگى انسان قرار مىگیرد. جز ذات پاک «الله» تعالى، هیچ الهى براى بشر نیست و غیر او هر چه هست، خیالات و بافتنىهاى ذهن خود انسان است.
اِنّی أخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ عَظیمٍ؛ جناب نوح، پس از تذکّر توحید، به یادآورى «معاد» پرداخت و گفت: من بر شما از عذاب روز قیامت مىترسم؛ یعنى اگر به همین روال بتپرستى ادامه دهید، عذاب بزرگ الهى در انتظار شماست.
نه فقط حضرت نوح، بلکه خداى تعالى با همهى پیامبرانش، بشر را به توحید خود فراخوانده است. در سوره یس مىفرماید :
(أ لَمْ أعْهَدْ اِلَیْکُمْ یا بَنی آدَمَ أنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ اِنَّهُ لَکُمْ عَدُوُّ مُبینٌ * وَ أنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ )
«اى فرزندان آدم! آیا با شما عهد نکردم که شیطان را نپرستید؟ او دشمن آشکار شماست. * و این که مرا بپرستید؟ راه راست همین است.»
این عهد، در فطرت همهى بشر قرار داده شده است؛
(فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنیفآ فِطْرَتَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها )
«روى خود را به سوى دین حق قرار ده! همان فطرتى که خداوند مردم را بر آن سرشته است.»
امام صادق علیه السلام مىفرماید :
«مَا مِنْ مَوْلُودٍ یُولَدُ اِلّا عَلَى الفِطْرَهِ فَأبَواهُ اللَّذَانِ یُهَوِّدَانِهِ وَ یُنَصِّرَانِهِ وَ یُمَجِّسَانِهِ»
«هیچ مولودى نیست، مگر آنکه بر فطرت توحید و اسلام متولد مىشود، ولى والدینش او را یهودى و نصرانى و مجوسى مىسازند.»
این فطرت همان «اسلام» است؛ چراکه در سوره آل عمران مىفرماید :
(اِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللهِ الاْسْلامُ )
«دین نزد خدا، فقط اسلام است.»
(وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الاْسْلامِ دینآ فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی اْلآخِرَهِ مِنَ الْخاسِرینَ)
«هر کس دینى جز اسلام برگزیند، از او پذیرفته نمىشود و در آخرت از زیانکاران خواهد شد.»
غیر از خداى تعالى هیچ محبوب و معشوقى وجود ندارد؛ پس اگر ما، رسول خدا و اهل بیت او علیهم السلام را دوست مىداریم، به خاطر این است که خداى تعالى محبّت و اطاعت ایشان را واجب فرموده است؛
(قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللهُ غَفُورٌ رَحیمٌ )
«بگو اگر خدا را دوست مىدارید، از من پیروى کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان را بیامرزد و خدا آمرزنده و مهربان است.»
(اِنَّما وَلِیُّکُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُوْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ )
«ولىّ شما فقط خدا و پیامبر او و کسانى هستند که ایمان آوردند، همان کسانى که نماز بپا مىدارند و در حال رکوع، زکات مىدهند.»
حبّ محبوب خدا حبّ خداست زین سبب حبّ شما در قلب ماست
همهى مؤمنان و دوستان اهل بیت، محبوب خدا هستند، امّا نکته مهم این است که محبّت فرزند، همسر و زندگى دنیا نباید بیشتر از محبّت خدا، پیامبر و اهل بیت باشد؛
(قُلْ اِنْ کانَ آباوُکُمْ وَ أبْناوُکُمْ وَ اِخْوانُکُمْ وَ أزْواجُکُمْ وَ عَشیرَتُکُمْ وَ أمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَهٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أحَبَّ اِلَیْکُمْ مِنَ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فی سَبیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللهُ بِأمْرِهِ وَ اللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ )
«بگو اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و بستگانتان و اموالى که به دست آوردهاید و تجارتى که از کسادى آن بیم دارید و خانههاى دلخواهتان در نظر شما از خدا و پیامبرش و جهاد در راه خدا محبوبتر است، منتظر باشید که خداوند عذابش را بر شما نازل کند و خدا هرگز فاسقان را هدایت نخواهد کرد.»
این براى اول کار است، وگرنه انسان باید به جایى برسد که جز محبّت خدا در دلش نباشد؛ همهى تعلقات از قلبش بیرون رود و فقط براى خدا دوست بدارد؛ یعنى پدر و مادرش را هم به خاطر خدا دوست بدارد و حتّى اگر کافر باشند، به دستور خدا به آنها احترام بگذارد. اگر فرزندش کافر شود، دوستش ندارد، ولى براى هدایتش تلاش کند.
قالَ الْمََلأُ مِنْ قَوْمِهِ اِنّا لَنَراکَ فی ضَلالٍ مُبینٍ؛«مَلاَ» به معناى بزرگان و اشراف است؛ کسانى که «چشم پر کن» هستند. «قوم» به هر گروهى که در چیزى اشتراک داشته باشند، گفته مىشود؛ اصل آن از «قیام» است.
کسى که محبوبش مال و مقام دنیاست، خود را بدون آنها، هیچ مىبیند و با تکیه بر آنها، من من مىکند.
بزرگان قوم نوح به او گفتند: ما تو را در گمراهى آشکارى مىبینیم. بعضى مفسران معتقدند علّت این حرف آنها این بود که گمان مىکردند هیچ بشرى نمىتواند پیامبر خدا شود و این کار، وظیفهى ملائکه است.
در واقع، بزرگان قوم نوح، مثل همهى دشمنان پیامبران الهى، بسیار خودمحور بوده، مىگفتند: همه باید از ما اطاعت کنند و در راه ما باشند؛ پس هر کس با ما نیست، گمراه است. این منیّت و خودمحورى، تا هنگامى که نفس بنده خدا نشود، وجود دارد. هر چه پول و ریاست، بیشتر مىشود، این «من» بزرگتر مىشود، مگر آنکه بر سرش بزنند و مهارش کنند.
قالَ یا قَوْمِ؛ «یا قوم» یعنى ای قوم من. جناب نوح با این بیان به آنها یادآور شد که من، از شما هستم و شما از منید.
مبلّغ باید خود را مانند دیگران بداند، نه این که بر سر آنها بزند و بگوید: «همه باید هر چه من مىگویم، گوش بدهند!» یا آنکه خود را رهیافته و هدایت شده بداند و دیگران را گمراه. همچنین وقتى به او گفتند: «ما تو را در گمراهى آشکار مىبینیم»، بدون عصبانیت و پرخاشگرى، فقط فرمود: «من گمراه نیستم».
اگر کسى به شما گفت: «نادان» کافى است بگویید: «من نادان نیستم.» یا بگویید: «نادان هستم، امّا نه آن طور که تو فکر مىکنى.» همهى ما بالنسبه، هم نادان هستیم و هم دانا؛ چیزهایى مىدانیم و چیزهایى نمىدانیم.
اگر کسى چیزى به شما گفت که در شما نیست، با پرخاشگرى و ناسزا جوابش را ندهید، بلکه بگویید: «من این طور نیستم و اگر باشم، از خدا مىخواهم آن را در من رفع کند.» چه زیباست این گونه سخن گفتن! این، اخلاق، تهذیب و انسانیت است که خداوند به وسیله جناب نوح تعلیم مىدهد.
وَ لکِنّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمینَ؛ کسى که فرستاده پروردگار عالم باشد، دیگر گمراه نیست؛ چراکه به صراط مستقیم هدایت یافته، بلکه خود، صراط مستقیم است.
مفضّل بن عمر گوید: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: «صراط» چیست؟
فرمود: راهى به سوى شناختن خداى بزرگ است، و صراط دوتاست؛ صراط دنیا و صراط آخرت؛ امّا صراط دنیا، «امام» است که فرمانبردارى از او، واجب است. هر کس در دنیا او را شناخت و رهنمودهایش را به کار بست، از صراط آخرت که پلى است بر جهنّم، عبور خواهد کرد و هر کس در اینجا امام خود را نشناخت، هنگام گذشتن از صراط آخرت، پایش مىلغزد و در آتش دوزخ مىافتد.
قطب رواندى از هبه اللّه بن ابى منصور موصلى روایت کرده است که در دیار ربیعه، کاتبى نصرانى به نام یوسف بن یعقوب بود که بین او و پدرم دوستى و صداقتى بود. روزى بر پدرم وارد شد، پدرم پرسید: در این وقت براى چه کارى آمدهاى؟
گفت: چیز بدى پیش آمده که متوکل مرا نزد خود خوانده است و باید به سامراء بروم و خیلى مضطربم؛ به همین خاطر نذر کردهام که صد اشرفى به حضرت هادى علیه السلام بدهم تا اتّفاقى برایم نیفتد.
پدرم گفت: در قصدى که کردهاى موفقیّت نصیبت مىشود، سپس نصرانى کارش را انجام داد و نزد متوکل رفت و پس از اندک زمانى شادمان نزد ما برگشت. پدرم به او گفت: بر تو چه گذشت؟
گفت: رفتم به سامراء و در خانهاى منزل کردم. با خود فکر نمودم که قبل از ملاقات با متوکل، صد اشرفى طلایى را که نذر امام هادى علیه السلام کردهام به او برسانم، لیکن شنیده بودم که متوکل دستور داده کسى به خانهى امام هادى نرود و اکیدآ ممنوع است. با خود گفتم: من مردى نصرانىام و اگر از خانهى امام بپرسم، خبر به متوکل مىرسد و کارم بدتر مىشود، ناگهان این فکر به نظرم رسید که بر حیوانم سوار شوم و او را به حال خود بگذارم؛ شاید به این وسیله بر خانه آن حضرت اطلاع پیدا کنم.
پولها را در کیسهاى مخفى کردم و سوار شدم و در کوچهها به راه افتادم، ناگهان به طور اعجاز، چهارپایم جلوى خانهاى توقف کرد. هر چه خواستم برود، تکان نخورد و حرکت نکرد. به غلام خود گفتم: سؤال کن این خانه از کیست؟ جواب دادند: خانه حضرت هادى علیه السلام است.
گفتم: الله اکبر! به خدا و عیسى قسم که این خود دلیلى روشن بر امامت و حقانیّت او است. ناگاه دیدم خادم سیاهى بیرون آمد و گفت: تویى یوسف بن یعقوب، گفتم: بلى. گفت: داخل شو!
در دل خود گفتم: این هم یک دلیل غیبى دیگر که این خادم، اسم مرا مىدانست، با آنکه تاکنون به این شهر نیامده بودم و کسى مرا نمىشناخت.
سپس خادم آمد و گفت: صد اشرفى را که در کاغذ و کیسه گذاشتهاى، بده! من فورآ پول را درآوردم و به او دادم و با خود گفتم: این سه دلیل و معجزه.
پس خادم برگشت و گفت داخل شو! چون وارد شدم، دیدم امام هادى علیه السلام تنها نشسته است. به من فرمود: اى یوسف! آیا وقت هدایتت نرسیده است؟
عرض کردم: اى مولاى من، آن قدر معجزه و برهان واضح برایم آشکار شد که حق را دانستم.
فرمود: هیهات! تو اسلام نمىآورى، لکن پسرت که نامش فلان است اسلام مىآورد و از شیعیان ما مىشود. اى یوسف! گروهى گمان کردهاند که ولایت ما براى مثل شما نفعى ندارد. آنها خطا رفته و دروغ گفتهاند. امثال شما هم از ولایت ما نفع مىبرید. برو خانهى متوکل و نترس که شادمان برمىگردى! این هم غیبگویى و معجزه چهارم.
یوسف ارمنى گفت به سوى متوکل رفتم و طبق بیان حضرت امام هادى علیه السلام شادمان برگشتم.
هبهاللّه موصلى، راوى این خبر مىگوید: من پس از فوت یوسف، پسر او را ملاقات کردم و به خدا قسم، مسلمان و شیعهى درستى بود. مرا خبر داد که پدرش بر دین نصرانیّت مرد، ولى پسرش اسلام آورد، طبق علم غیب امام دهم شیعیان.