سوره اعراف آیه ۵۰ و ۵۱ | جلسه ۲۶
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۵۰ و ۵۱ | چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ | جلسه ۲۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره اعراف
وَ نادى أصْحابُ النّارِ أصْحابَ الْجَنَّهِ أنْ أفیضُوا عَلَیْنا مِنَ الْماءِ أوْ مِمّا رَزَقَکُمُ اللهُ قالُوا اِنَّ اللهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْکافِرینَ ۵۰
و اهل آتش به اهل بهشت گویند: از آن آب یا از آنچه خدا روزیتان کرده، براى ما هم بریزید. گویند: خداوند آنها را بر کافران حرام کرده است.
الَّذینَ اتَّخَذُوا دینَهُمْ لَهْوآ وَ لَعِبآ وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاهُ الدُّنْیا فَالْیَوْمَ نَنْساهُمْ کَما نَسُوا لِقاءَ یَوْمِهِمْ هذا وَ ما کانُوا بِآیاتِنا یَجْحَدُونَ ۵۱
آنان که دینشان را سرگرمى و بازى گرفتند و زندگى دنیا فریبشان داد. پس ما امروز آنان را از یاد مىبریم، همان طور که آنها ملاقات امروزشان را از یاد بردند و آیات مارا انکار کردند.
وَ نادى أصْحابُ النّارِ أصْحابَ الْجَنَّهِ؛ «جهنّم» چیزى مثل گودالى پر از آتش نیست که در زمین حفر کرده باشند. عالم دیگر هیچ یک از اجزاء این عالم را ندارد؛ نه زمینى آنجاست، نه آسمانى و نه گودالى. حتّى این بدن هم در عالم برزخ تبدیل می شود و از سنخ همان عالم می گردد. البته روح از عالم دیگر است که خداوند می فرماید:
(وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْرِ رَبّی وَ ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلّا قَلیلاً )
«از تو درباره روح مىپرسند، بگو: روح از امر پروردگار من است و از علم، جز اندکى به شما ندادهاند.»
پس عالم برزخ و قیامت، اصلا از جنس ماده نیست، بلکه عالم دیگرى با خصوصیات دیگرى است. شاید بتوان آن را به خواب تشبیه کرد، اما روایت می گوید:
(اَلنّاسُ نیامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا)
«مردم در خواب اند، وقتی مردند بیدار می شوند.»
در عالم برزخ و قیامت، بهشت مؤمن همان اعمال، عقاید و علم او است. منظور از علم، شناختى است که از خداى تعالى نصیبش شده. بهشت، ظهور اینهاست که به صورت چشمهها، میوهها، درختان، قصرها، حورالعینها و دیگر نعمتهاى الهى ظاهر مىشود. البتّه لذّتى که اهل بهشت از این نعمتها مىبرند، قابل توصیف نیست. همهى آنچه در روایات و آیات آمده، مختصرى از آن است؛ به عنوان مثال در روایت است که میوههاى بهشت، صد مزه دارند، ولى این صد مزه را در این عالم نمىتوان درک کرد.
کسى که به خدا ایمان دارد و اعمال صالح انجام مىدهد، بدون آنکه خود متوجّه شود، از نظر معنوى در سطح بالایى قرار گرفته، صاحب مقام بلندى مىشود و مثل خورشید، مىدرخشد. از آن سو، کسى که هیچ اعتقادى به خدا و شرعیات ندارد؛ حدود الهى را محترم نمىشمارد؛ دنیا را اصل مىداند و آخرت را انکار مىکند، از نظر معنوى در سطح پایینى قرار دارد. اگر بخواهند جایگاه او را نشانش دهند، خود را در اعماق چاه مىبیند.
همین وضع در عالم برزخ و قیامت وجود دارد و کاملا آشکار مىشود. در آنجا هر کس متوجّه جایگاه خود مىشود. اهل دوزخ، جایگاه رفیع بهشتیان را مىبینند، ولى هیچ اطّلاع و درکى از لذّات آنها ندارند؛ چراکه این لذّتها باید در این عالم درک شود. لذّت آنها در شهوترانى و شکمپرورى وخوشنشینى و خلاصه لذات حیوانى دنیا بود و با نماز، روزه و توجّه به خدا، هیچ انسى نداشته، لذّتى از آنها نمىبردند. همین امر باعث مىشود بعد از مرگ، جایگاهى تنگ و تاریک داشته باشند و چه بسا در همین دنیا هم گاهى متوجّه این تنگى و تاریکى درون خود بشوند.
أنْ أفیضُوا عَلَیْنا مِنَ الْماءِ أوْ مِمّا رَزَقَکُمُ اللهُ؛ «افیضوا» یعنى فرو بریزید. اصل آن «فیض» به معناى پر شدن و جارى شدن است. در اینجا نیز به معنى ریختن و جارى کردن است. این کلمه در امور معنوى هم بکار مىرود؛ مثلا مىگویند «دیگران را فیض داد» یا مىگویند «از علم فلانى مستفیض شدند».
«علم» به خداى تعالى و در درجه پایینتر، «اعتقاد» به او، در عالم برزخ و قیامت به صورت آب یا چشمههاى آب ظاهر مىشود، امّا کسى که از این علم یا اعتقاد بىبهره ماند، در آخرت آبى نخواهد داشت و تشنه مىماند. این عطش در همین عالم هم وجود داشت امّا اهل دنیا، به جاى رفع آن و جستجو در پى یافتن چشمههاى آب معرفت حق تعالى، خود را به بازىهاى دنیا و لهو و لعب مشغول مىکنند. در آخرت، چون اسباب غفلت وجود ندارد و پردهها کنار مىرود، آن عطش ظاهر مىشود؛ به همین دلیل تقاضاى آب مىکنند؛ لذا در روایت است که کافر، تشنه مىمیرد؛ در برزخ تشنه خواهد بود و در قیامت تشنه محشور مىشود.
خداى تعالى در سوره کهف مىفرماید :
(وَ اِنْ یَسْتَغیثُوا یُغاثُوا بِماءٍ کَالْمُهْلِ یَشْوِی الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَ ساءَتْ مُرْتَفَقآ )
«و اگر فریادرسى خواهند، به آبى چون مس گداخته که چهرهها را بریان کند، جوابشان مىدهند. چه بد آشامیدنى و بد آسایشى است!»
این ظهور عمل خود آنان است. عطشى را که در این عالم باید با آب علم و اعتقادات فرو بنشانند، در آنجا برایشان ظاهر مىشود؛ لذا هر چه تقاضاى آب مىکنند، جز آبهاى گندیده و جوشان، چون سرب داغ، در حلقشان نمىریزند؛ چراکه همین را براى خود پیش فرستاده بودند. به جاى آنکه در پى کسب علم و معرفت خداى تعالى باشند، شهوت خود را معبود خویش گرفته، همهى توجّه و همّتشان صرف آن شده بود و چیزى جز این را در آنجا نمىبینند.
قالُوا اِنَّ اللهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْکافِرینَ؛ در عالم دیگر، حرام و واجبى وجود ندارد؛ پس منظور از این که «خداوند آب و نعمتهاى بهشت را بر کافران حرام کرده» این است که آنان از این نعمتها محرومند و خود باعث این محرومیت شدند.
(مَنْ یُشْرِکْ بِاللهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللهُ عَلَیْهِ الْجَنَّهَ )
«هر کس به خدا شرک ورزد، خداوند بهشت را بر او حرام مىکند.»
نعمتهاى بهشتى، حاصل اعتقادات و اعمال صالح مؤمنان است. آن که اعتقاد و عمل صالحى نداشت و نخواست داشته باشد، بهرهاى از آن نعمتها ندارد و اصلا چیزى درک نمىکند؛ چون در دنیا چیزى از لذات معنوى درک نکرد و با یاد خدا انسى نداشت.
وقتى مؤمنى که جوانى خود را صرف رضاى خدا و مبارزه با نفس کرده و به همین شاد و مسرور است، در کنار گنهگارى مىنشیند که عمر خود را صرف شهوات و نفسپرستى کرده و با اینها خوش است، نمىتوانند با هم انس بگیرند. مؤمن در اثر یاد خدا، از بودن در کنار کسى که عمر خود را در غفلت و تاریکى گذرانده، احساس عذاب مىکند، ولى شخص گنهکار چیزى از لذّتهاى مؤمن نمىفهمد و در عالم خودش است، حتّى اگر قرار باشد بهرهاى از نور او ببرد، باز در شهوات خود غوطهور مىشود و راه خود را مىرود.
یکى دیگر از نداهاى اهل دوزخ، استغاثه به مالک جهنّم است؛
(وَ نادَوْا یا مالِکُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّکَ قالَ اِنَّکُمْ ماکِثُونَ )
«و ندا مىدهند: «اى مالک دوزخ! کاش پروردگارت مرگ ما را برساند!» پاسخ دهند: شماهمیشه ماندگارید.»
اهل دوزخ، اگر به دنیا هم باز گردند، به همان روال سابق خود باز مىگردند؛ زیرا اصلا بناى تغییر عقیده و تغییر رفتار نداشتند و در حیوانیت صرف فرو رفته، از مسیر انسانیت خارج شدند؛ لذا در قیامت با همان لحنى که با حیوانات سخن مىگویند، به آنان خطاب مىشود؛
(قالُوا رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَیْنا شِقْوَتُنا وَ کُنّا قَوْمآ ضالِّینَ * رَبَّنا أخْرِجْنا مِنْها فَإنْ عُدْنا فَإنّا ظالِمُونَ * قالَ اخْسَوُا فیها وَ لا تُکَلِّمُونِ )
«گویند: پروردگارا شقاوت ما بر ما چیره شد و ما قوم گمراهى بودیم. * پروردگارا ما را از دوزخ بیرون آور! اگر دوباره به بدى برگشتیم بىگمان ستمکار خواهیم بود. * خطاب شود: گم شوید در دوزخ و با من سخن مگویید!»
«اخسَؤا» فریادى است که بر سر سگ مىزنند تا دور شود. این نه به خاطر توهین به آنان، بلکه بیان حقیقت حال آنهاست؛ چراکه ایشان حقیقت انسانى خود را تغییر داده، مانند حیوانات و بلکه گمراهتر شدند؛ (أُولئِکَ کَالاْنْعامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ )
آیا براى حیوانات مهم است که مقابل انسانها شهوترانى نکنند؟ برخى از انسانها همین طورند و بنام آزادى اجتماعى، مانند حیوانات شهوترانى مىکنند. همین وضع را در عالم برزخ و قیامت هم دارند.
در آنجا مؤمنان از وضع کافران و گنهکاران با خبر مىشوند و با هم درباره آنها سخن مىگویند. در سوره صافات در این باره مىفرماید :
(فَأقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ * قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ اِنّی کانَ لی قَرینٌ * یَقُولُ أ اِنَّکَ لَمِنَ الْمُصَدِّقینَ * أ اِذا مِتْنا وَ کُنّا تُرابآ وَ عِظامآ أ اِنّا لَمَدینُونَ * قالَ هَلْ أنْتُمْ مُطَّلِعُونَ * فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فی سَواءِ الْجَحیمِ * قالَ تَاللهِ اِنْ کِدْتَ لَتُرْدینِ * وَ لَوْ لا نِعْمَهُ رَبّی لَکُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرینَ )
«اهل بهشت بعضى پرسش کنان رو به هم کرده، یکى از آنها مىگوید : من همنشینى داشتم که مىگفت: آیا تو باور دارى که چون مردیم و خاک و استخوان شدیم، جزا داده مىشویم؟ گوید: آیا از او خبر دارید؟ پس چشم مىگرداند و او را در وسط دوزخ مىبیند. گوید: به خدا سوگند نزدیک بود مرا هم به هلاکت اندازى و اگر نعمت پروردگارم نبود، به طور قطع من نیز از حاضران در دوزخ بودم.»
الَّذینَ اتَّخَذُوا دینَهُمْ لَهْوآ وَ لَعِبآ؛ دین عبارت است از مجموعه اعتقادات و اعمال انسان که روح، قلب و فکر آدمى را به خود مشغول مىکند. اصول اعتقادات عبارتند از توحید، نبوت، معاد، عدل و امامت. این اعتقادات، اعمال انسان را جهت مىدهد؛ یعنى باعث مىشوند به نامحرم نگاه نکند؛ در مقابل شهوات مقاومت کند؛ عدالت ورزد و… گذشته از اعمال، روح، قلب و فکر انسان را هم متوجّه خداى تعالى مىکند؛ (اِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللهِ الاْسْلامُ )
کسى که به خدا اعتقاد ندارد، به تعبیر قرآن، دین خود را لهو (سرگرمى) و لعب (بازیچه) مىگیرد؛ یعنى هیچ کارى به خدا و قیامت ندارد و تمام فکر و ذکرش سرگرمى و خوشگذرانى است؛ لذا سرگرم دود و قمار و ساز و آواز و بازى مىشود. منظور از لعب، بازیچه گرفتن عقاید است. به قول «تسنیم» :
ورزش براى سلامتى و تفریح خوب است و موجب تجدید قوا براى کارهاى روزمره و عبادت پروردگار مىشود، ولى گاه ورزش، اساس زندگى انسان مىگردد و چنان در آن غرق مىشود که همهى دینش همین مىشود. فرقى هم نمىکند خودش سرگرم انجام آن شود یا طرفدار رشته یا تیم خاصى شود.
وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاهُ الدُّنْیا؛ سومین خصوصیت اهل دوزخ این است که فریب دنیا را خوردهاند؛ یا با پول زیاد یا با کرسى ریاست یا با شهرت و یا چیزهاى دیگر.
فَالْیَوْمَ نَنْساهُمْ کَما نَسُوا لِقاءَ یَوْمِهِمْ هذا؛ خداى تعالى آنان را که از او و از دین حق روگردان و مشغول دنیا شدند، در قیامت، در شمار فراموش شدگان قرار مىدهد؛ چراکه آنان هرگز در طول عمر خود یادى از خدا و روز جزا نکردند؛ هرگز در مجلسى که آنان را به یاد خدا و معاد بیندازد، وارد نشدند و هر جا نام مرگ به میان آمد، رو ترش کرده، مشغول چیز دیگرى شدند تا آن را فراموش کنند.
وَ ما کانُوا بِآیاتِنا یَجْحَدُون؛ «جحد» یعنى انکار. خداى تعالى به هیچ کس نیازى ندارد، امّا در عین حال مخلوقات خود را دوست مىدارد. او انسان را با دو جنبهى ملکوتى و حیوانى آفرید و او را در انتخاب هر یک از این دو جنبه مختار گذاشت. هر کس جنبهى ملکوتى را انتخاب کند، لذّتى زائد الوصف مىبرد و تا ابد الآباد سعاتمند و مسرور مىشود، ولى هر کس حیوانیت را برگزیند، چند صباحى به ظاهر آزاد است، ولى در باطن، هر روز گرفتارتر و تاریکتر مىشود.
خداى تعالى در فکر بشر نمىگنجد، ولى هر کس بخواهد با او آشنا شود و صفاتش را بشناسد، باید عمرى بر نفس خود کار کند و از خدا بخواهد تا موفق شود، مخصوصآ باید مراقب معاشرتهایش باشد!
صله رحم بسیار خوب و پسندیده است، ولى مراقب باشید در این رفت و آمدها، به گناه نیفتید! هیچ لزومى ندارد وقتى دو جوان به هم مىرسند و روبوسى مىکنند، بر لبهاى هم بوسه بزنند یا زنان و مردان نامحرم بر سر یک سفره بنشینند و بگویند و بخندند یا حرفهاى لغو بزنند و پرخورى کنند. هیچ کس نمىتواند در این مواقع، از نفس خود در امان باشد.
ناگهان نگاه مىکنید مىبینید در چند روز عید، به اندازه یکسال عقب رفتهاید؛ مثل آن کسى که مادر خود را کتک زد و باغ برزخىاش در آتش سوخت؛ یعنى یک گناه، حاصل سالها زحمت انسان را بر باد مىدهد. بهترین کار در مهمانىها و مجالس خانوادگى این است که یک حکایت زیبا تعریف کنید و درباره آن با هم گفتگو نمایید. کتابهاى حکایتى خوبى مثل داستان راستان، پند تاریخ و داستانهاى شگفت در دسترس همه است و مىتوانید از آنها استفاده کنید. اکنون یکى از این حکایتها را نقل مىکنیم؛
هارون الرشید را چندین پسر بود. از میان آنها یکى به نام «قاسم مؤتمن»، دست از دنیا و ریاست و جاه و جلال پدر شسته، دل به آخرت و پرستش خدا نهاده بود، به طورى که شباهتى از لحاظ پوشاک و وضع ظاهرى با پسر سلاطین نداشت. روزى از جلو هارون رد شد. یکى از خواص او، قاسم را که به آن هیئت دید، خندهاش گرفت. هارون از سبب خنده پرسید. گفت: این پسر، شما را مفتضح و رسوا کرده، با این لباسهاى ژنده و کهنه که در میان مردم رفت و آمد مى کند.
هارون در جواب گفت: علّت این است که تا کنون ما براى او منصبى معیّن نکردهایم. آن گاه او را خواست و شروع به نصیحت و راهنمایى کرد؛ که با این ظاهر خود مرا شرمنده مىکنى. حکومت یکى از ولایات را براى تو مىنویسم، در آنجا با مقام و درجه حکومت، پرستش و عبادت کن.
قاسم گفت: پدرجان! تو را چندین پسر است، دست از من بردار و مرا پیش دوستان خدا شرمنده مکن! آن قدر هارون اصرار ورزید تا قاسم سکوت نمود. اشاره کرد حکومت مصر را به نام او بنویسد و فردا صبح به طرف مصر حرکت کند، ولى قاسم شبانه از بغداد به طرف بصره فرار نمود. صبحگاه هر چه از پى او گشتند او را نیافتند، تا این که بر اثر پا ـ سابقآ به این فن و شناسایى رد پا اهمیّت زیادى مى دادند ـ فهمیدند قاسم تا کنار دجله آمده است.
قاسم همان شب فرار کرد و خود را به بصره رساند. عبدالله بصرى مىگوید: دیوار خانه ما خراب شده بود و احتیاج به یک کارگر داشتم. میان بازار آمدم تا کارگرى پیدا کنم. جوانى را مشاهده کردم، کنار مسجدى نشسته و قرآن مىخواند. بیل و زنبیلى هم در جلو خود گذاشته. پرسیدم: آیا کار مى کنى؟ گفت: چرا نکنم؟ خداوند ما را براى همین خلق کرده که زحمت بکشیم و نان تهیه کنیم.
گفتم: پس برخیز و با من بیا! گفت: اول اجرت مرا تعیین کن! من یک درهم اجرت برایش تعیین کردم و به خانه رفتیم. تا شامگاه به اندازه دو نفر کار کرد، شب به او خواستم دو درهم بدهم، راضى نشد، گفت: همان مقدار که قرار گذاشتیم بیشتر نمىگیرم. اجرت خود را گرفت و رفت.
فردا صبح به محل روز گذشته رفتم تا او را بیاورم، ولى در آنجا نبود. از کسى پرسیدم. گفت او روزهاى شنبه فقط کار مىکند و بقیه هفته را به عبادت و پرستش مىگذراند. پس صبر کردم تا روز شنبه دیگر او را در همان مکان یافتم و براى انجام کار به خانه بردم. مشغول کار شد و مقدار زیادى کار کرد. هنگام نماز ظهر دست و پاى خود را شست و وضو گرفته به نماز مشغول شد. بعد از نماز بر سر کار خود رفت و تا غروب کار کرد. شامگاه اجرت خود را گرفت و بیرون شد.
شنبه دیگر چون کار دیوار تمام نشده بود، از پىاش رفتم. این مرتبه او را نیافتم. پس از جستجو، گفتند: دو سه روز است که مریض شده. از محل او سؤال کردم، مرا به خرابهاى راهنمایى کردند. بر سر بالین او رفتم و سرش را بر دامن گرفتم. همین که چشم باز کرد، پرسید: تو کیستى ؟ گفتم: همان کسى که دو روز برایش کار کردى، من عبدالله بصرىام.
گفت: شناختم تو را، آیا تو میل دارى مرا بشناسى ؟ گفتم: آرى. گفت: من قاسم پسر هارون الرشیدم. تا این حرف را از او شنیدم، بدنم به لرزه افتاد، از تصور این که اگر هارون بفهمد من پسر او را به عنوان عملگى به کار واداشتهام با من چه خواهد کرد.
قاسم فهمید من ترسیدم. گفت هراس نداشته باش! تاکنون کسى در این شهر مرا نشناخته، اکنون هم اگر آثار مرگ را در خود نمىدیدم، نامم را نمىگفتم. امّا از تو خواهشى دارم. وقتى که از دنیا رفتم این بیل و زنبیل را به کسى بده که برایم قبر مىکند و این قرآن را که مونس من بود، به شخصى بسپار که بخواند و به او انس گیرد. انگشترى از انگشت خود بیرون کرد و گفت: به بغداد مىروى، پدرم هارون روزهاى دوشنبه بار عام دارد و هر کس بخواهد مىتواند با او ملاقات کند. آن روز داخل مىشوى و انگشتر را در مقابلش مىگذارى. او انگشتر را مىشناسد، چون خودش به من داده. مىگویى: پسرت قاسم در بصره از دنیا رفت و این انگشتر را وصیت کرد براى شما بیاورم و گفت: به شما بگویم که پدر! تو جراءتت در جمع آورى مال مردم زیاد است. این انگشتر را هم بر آن اموال سرشار اضافه کن! مرا طاقت حساب روز قیامت نیست.
در این هنگام ناگاه خواست حرکت کند، ولى نتوانست از جاى برخیزد. براى مرتبه دوم خود را حرکت داد، باز نتوانست به من گفت: بازویم را بگیر و مرا حرکت ده که مولایم على بن ابیطالب علیه السلام آمده. تا او را حرکت دادم، در همین موقع روحش از آشیانه بدن پرواز کرد «کأنّما سراج طفئت» گویا چراغى بود که خاموش شد.