سوره اعراف آیه ۳۸ و ۳۹ | جلسه ۲۰
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۳۸ و ۳۹ | چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۶ | جلسه ۲۰ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره اعراف
قالَ ادْخُلُوا فی أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الاْنْسِ فِی النّارِ کُلَّما دَخَلَتْ أُمَّهٌ لَعَنَتْ أُخْتَها حَتّى اِذَا ادّارَکُوا فیها جَمیعآ قالَتْ أُخْراهُمْ لاُِولاهُمْ رَبَّنا هوُلاءِ أضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذابآ ضِعْفآ مِنَ النّارِ قالَ لِکُلِّ ضِعْفٌ وَ لکِنْ لا تَعْلَمُونَ
مىفرماید: داخل آتش شوید با امّتهایى از جنّ و انس که پیش از شما بودند. هر گاه گروهى وارد شود، همکیشان خود را لعن کند تا آنکه همگى در آنجا جمع شوند. پیروانشان درباره پیشوایانشان گویند: پروردگارا اینها ما را گمراه کردند، پس عذابشان را از آتش دو چندان کن! خداوند فرماید: براى هر کدامتان دو چندان عذاب است، ولى نمىدانید.(38)
وَ قالَتْ أُولاهُمْ لاُِخْراهُمْ فَما کانَ لَکُمْ عَلَیْنا مِنْ فَضْلٍ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کُنْتُمْ تَکْسِبُونَ
و پیشوایان آنها به پیروانشان گویند: شما را بر ما هیچ امتیازى نیست؛ پس بچشید عذاب را به خاطر آنچه انجام مىدادید!(39)
قالَ ادْخُلُوا فی أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الاْنْسِ فِی النّارِ؛ کسانى که پشت پا به دین زدند و از خدا اعراض کردند، در دوزخ، با هم به اختلاف و دعوا برمىخیزند و این خود عذابى براى آنهاست. در آنجا پیروان به جلوداران خود مىگویند: تقصیر شما بود که ما گمراه شدیم و در آتش افتادیم. پیشوایان نیز پاسخ مىدهند: شما خود از ما اطاعت کردید و مىخواستید نکنید! این مخاصمه در سورههاى ص، احزاب، یونس و سبأ نیز آمده است. مخصوصآ در سوره سبأ آیات 31 تا 33 خداى تعالى گفتگوى این دو گروه را بیان فرموده است.
در همین دنیا هم وقتى عدّهاى جلو مىافتند و برخى دیگر را با خود به سوى گمراهى و تبهکارى مىبرند، چون گیر مىافتند، هر کدام تقصیر را گردن دیگرى مىاندازد.
از سوى دیگر، مؤمنان هم در بهشت دور هم جمع مىشوند و مىگویند :
(وَ أقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ * قالُوا اِنّا کُنّا قَبْلُ فی أهْلِنا مُشْفِقینَ * فَمَنَّ اللهُ عَلَیْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ * اِنّا کُنّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ اِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحیمُ )
«و برخى رو به برخى دیگر کرده، احوال هم را مىپرسند. مىگویند : ما پیش از این در میان خانواده خود (از عذاب) ترسان بودیم. پس خدا بر ما منّت نهاد و از عذاب مرگبار حفظمان کرد. ما پیش از این او را مىخواندیم. به راستى که او است نیکوکار و مهربان.»
در سوره زخرف مىفرماید :
(الاْخِلّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ اِلّا الْمُتَّقینَ )
«در آن روز دوستان، دشمن یکدیگرند، مگر پرهیزکاران.»
چون متّقین در راه تقوا به یکدیگر کمک مىکردند و مانع لغزش هم مىشدند، در قیامت نیز دوست هم خواهند بود.
از آن طرف، گمراهان، در همین دنیا هم چندان خالص و مخلص در پى هم نبودند، بلکه معمولا به خاطر دنیا از رئیسان و سرکردگان خود اطاعت مىکردند و طمع مال و مقام در دل داشتند، نه محبّت آنان را. سران بنى امیه و بنى عباس هم به خوبى حق را مىشناختند و دانسته آن را مىپوشاندند.
(وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أنْفُسُهُمْ ظُلْمآ وَ عُلُوّآ )
«از سر ظلم و گردنکشى انکار کردند، در حالى که به آن یقین داشتند.»
معاویه به خوبى امیرالمؤمنین را مىشناخت، امّا دستور داده بود در سراسر بلاد اسلامى، بر منابر و مساجد، ایشان را لعن کنند. طورى شده بود که این کار جزء لازم خطبههاى نماز جمعه شده بود و اگر کسى فراموش مىکرد، قضاى آن را بجا مىآورد. حتّى بعد از شهادت مولا در محراب مسجد، برخى از هم مىپرسیدند: «مگر على هم نماز مىخواند؟»
شاید براى بعضى واقعآ امر مشتبه شده بود، ولى اگر به درون خود رجوع مىکردند، مىفهمیدند معاویه نمىتواند امام حق باشد، حداقل عدّهاى بودند که مىفهمیدند، امّا به فهم خود اعتنا نمىکردند.
بنابراین هر کس گمراهى را برگزیند، خداى تعالى از درون و برون به او تذکّر مىدهد. قرآن در آیات مختلف، سرگذشت امّتهاى پیشین را خاطرنشان کرده، برخى را چند بار تکرار فرموده است تا بفهماند. بارها از راههاى مختلف به کافران هشدار مىداد، امّا آنها خود نخواستند بفهمند؛ برخى از ترس و برخى به طمع دنیا در پى ستمگران مىافتادند. گاهى هم پیش مىآمد که کسانى مثل فرعون مردم را استحمار مىکردند و فریبشان مىدادند، امّا تا کسى خودش نخواهد، فریب نمىخورد. چگونه ممکن بود فرعونیان این همه معجزه؛ از خون و شپش و ملخ تا اژدها و ید بیضا ببینند، ولى ایمان نیاورند و بگویند سحر است؟ اگر فقط نیمى از قوم فرعون به موسى مىپیوستند، پایههاى حکومت فرعون از هم مىپاشید.
نیازى نیست ندایى در قیامت بلند شود و بگوید وارد دوزخ شوید. آتش و عذاب همراه کافران است و از لحظهى مرگ برایشان ظاهر مىشود.
فرض کنید کسى در خواب ببیند در گودال عمیقى افتاده و به شدت بترسد. چنین کسى تا چند روز وحشت زده و مضطرب است. این وحشت همراه او است. عالم برزخ، خوابی نیست که در پی آن بیداری باشد. مؤمنانى که وارد آن مىشوند، ارواح دوستان خود را مىبینند و پیش هم هستند و بیشتر از دنیا با هم انس دارند. در آنجا کاملا آزاد هستند و هیچ محدودیت و حجابى ندارند. در مقابل، گنهکاران و کافران در شدت و عذاب و فشارند؛ مثل کسى که در جاى کوچکى گیر افتاده و هیچ راه خروجى پیدا نمىکند.
کُلَّما دَخَلَتْ أُمَّهٌ لَعَنَتْ أُخْتَها؛ «اُخت» در اینجا به معناى «امّت» یا گروه است. از پیشوایان یا پیروان، هر گروهى که وارد دوزخ مىشوند، گروه دیگر را لعن مىکنند.
حَتّى اِذَا ادّارَکُوا فیها جَمیعآ…؛ وقتى همه جمع شدند، پیروان درباره پیشوایان خود مىگویند: خدایا اینها ما را گمراه کردند، تو نیز به آنها دو برابر عذاب بچشان!
قالَ لِکُلِّ ضِعْفٌ وَ لکِنْ لا تَعْلَمُون؛ خداى تعالى مىفرماید: براى هر دوى شما دو برابر عذاب است؛ چراکه شما تابعان بودید که آنها را تقویت کرده، در سرکشى و ستمگرى یارىشان نمودید. اگر شما نبودید، آنها چنین جرأت و جسارتى پیدا نمىکردند.
على بن ابى حمزه گفت: دوستى داشتم، از مأمورین و نویسندگان بنى امیه. از من خواهش کرد برایش اجازه بگیرم تا خدمت حضرت صادق علیه السلام برسد. اجازه گرفتم. وقتى خدمت حضرت صادق رسید، سلام کرد و نشست. عرض کرد: آقا من در اداره حکومتى بنى امیه کار مىکردم و از دنیاى آنها ثروت زیادى انباشتم. کسى از من بازخواست نمىکرد.
فرمود: اگر بنى امیه نمىیافتند کسى را که نویسنده آنها باشد و مالیات جمع کند و جنگ نماید و در اجتماعات آنها حاضر شود، حقّ ما را غصب نمىکردند. اگر مردم اطراف آنها را نگیرند، چیزى پیدا نخواهند کرد، مگر همان اندازهاى که به دستشان برسد.
وَ قالَتْ أُولاهُمْ لاُِخْراهُمْ…؛ پیشوایان به پیروان خود مىگویند : این آتش، حاصل کردهى خودتان است. درست است که ما به شما دستور مىدادیم، امّا این خود شما بودید که مرتکب کارهاى زشت شدید؛ مىخواستید انجام ندهید!
دو حکایت
علّامه طباطبایى مىگوید :
در سالهایى که در حوزه نجف اشرف مشغول تحصیل علم بودم، مرتب از ناحیه مرحوم والدم هزینه تحصیلم به نجف مىرسید و من فارغ البال مشغول بودم تا آنکه چند ماهى مسافر ایرانى به عراق نیامد و خرجىام تمام شد. در همین وضع، روزى مشغول مطالعه بودم و دقیقا در یک مسئله علمى فکر مىکردم که ناگهان بىپولى و وضع روابط ایران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و بخود مشغول کرد. شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم در منزل را مىکوبند، در حالى که سر روى دستم نهاده و دستم روى میز بود، برخاستم و در را باز کردم. مردى دیدم بلند بالا و داراى محاسنى حنایى و لباسى که شباهت به لباس روحانى عصر حاضر نداشت، نه فرم قبایش و نه فرم عمامهاش، امّا هر چه بود قیافهاى جذاب داشت.
به محضى که در را باز کردم، سلام کرد و گفت: من شاه حسین ولى هستم. پروردگار متعال مىفرماید در این مدت هیجده سال، کى گرسنهات گذاشتهام که درس و مطالعهات را رها کرده، به فکر روزىات افتادهاى؟! آن گاه خداحافظى کرد و رفت.
من بعد از بستن در و برگشتن به پشت میز، تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه دیدم تعجب کردم و چند سوال برایم پیش آمد؛
اول اینکه آیا راستى من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم و یا آنچه دیدم همین جا دیدم؟ ولى یقین دارم که خواب نبودم.
دوم اینکه این آقا خود را به نام شاه حسین ولى معرفى کرد، ولى از قیافهاش بر مىآید که گفته باشد شیخ حسین ولى، لکن هر چه فکر کردم نتوانستم به خود بقبولانم که گفته باشد: شیخ، از طرفى هم قیافهاش قیافه شاه نبود، این سوال همچنان بدون جواب ماند تا آنکه مرحوم والدم از تبریز نوشتند که تابستان به ایران بروم. در تبریز بر حسب عادت نجف، بین الطلوعین قدم مىزدم. روزى از قبرستان کهنه تبریز مىگذشتم، به قبرى برخوردم که از نظر ظاهر پیدا بود قبر یکى از بزرگان است. وقتى سنگ قبر را خواندم، دیدم قبر مردى است دانشمند، بنام شاه حسین ولى و حدود سیصد سال پیش از آمدن به در خانه، از دنیا رفته است.
سوال سومى که برایم پیش آمد، تاریخ هیجده سال بود که این تاریخ ابتدایش چه وقت بوده است؟ وقتى است که من شروع به تحصیل علوم دینى کردهام؟ که من بیست و پنج سال است مشغولم، و یا وقتى است که من به حوزه نجف اشرف مشرف شدهام؟ که آنهم بیش از ده سال نیست. پس ماده تاریخ هیجده از چه وقت است؟ و چون خوب فکر کردم، دیدم هیجده سال است که به لباس روحانیت ملبس و مفتخر شدهام.
عارف عظیمالشّأن و الهى، ملّا محمّد مهدى نراقى، صاحب کتاب «جامع السعادات» مىگوید: هنگامى که در نجف اشرف بودم، روزى به وادى السلام رفتم. وقتى وارد شدم، دیدم جنازهاى را براى دفن آوردند. من هم براى تشییع او رفتم. همین که بدن را در قبر گذاشتند، دیدم مثل اینکه من هم وارد قبر شدم. وحشت کردم امّا تا وارد شدم، دیدم یک باغ وسیع بسیار عالى، زیبا و مفرّح است. شخص جوانى روى تختى نشسته بود. تا من را دید، پایین آمد، احترام کرد و من را کنار خودش نشاند. آن جوان به من گفت : این جنازه را که دیدى، متعلّق به من بود. من را از فلان شهرستان آوردند و تا در این قبر گذاشتند، من را به این باغ آوردند. بعد گفت : مىخواهى در باغ بگردیم؟ گفتم: بله.
شروع کردم با او باغ را گشتم. دیدم از این باغ به یک باغ دیگرى وارد شدیم. پدر و مادرم را هم دیدم، سلام کردم و بعد خوشحال شدم و گفتم: نکند من هم آمدم که دیگر باشم، امّا به من گفتند: نه، تو متعلّق به اینجا نیستى. پدر و مادرم از حال من و بچّهها سراغ گرفتند و من هم گفتم: وضع معیشتمان خیلى بد است. پدرم اتاقى را معرّفى کرد که دیدم یک سالن عجیبى است. گفت: از اینجا طعام بردار! دیدم برنجهایى بسیار عجیب و غریب است. امّا من ظرفى نداشتم، لذا عبایم را پهن کردم و برنجها را در آن ریختم.
قبل از بیرون آمدنم، به آن جوان گفتم: تو چه کردى؟ گفت: من سعى کردم در دنیا گناه نکنم و فهمیدم اگر خدا خیر کسى را بخواهد، تنفّر از گناه را در دل او قرار مىدهد و من از گناه متنفّر بودم.
در این حال بود که یک دفعه با کمال تعجّب دیدم بیرون از قبر هستم و دارند لحد را مىچینند. نه خواب بودم و نه تصور و توهم بود. حتّى عبایم را در دستم گرفته بودم، درحالى که مقدارى برنج در آن بود! فهمیدم لطف خدا شامل حالم شده و من را بردند که آن صحنهها را ببینم و از طرفى به من پیغام دادند که گناه نکنم.
به آرامى از آن جمع جدا شدم تا متوجّه من نشوند. برنج را به منزل آوردم و مدّت مدیدى از آن استفاده مىکردیم. همسرم مدام اصرار مىکرد که موضوع این برنج چیست؟ هم طعمش فرق مىکند و هم حالتش! اصلا در نجفى که این وضعیّت است، این برنج را از کجا آوردى؟! آن قدر اصرار کرد تا مجبور شدم ماجرا را تعریف کنم. تا همسرم فهمید که این از بهشت است و رفت مجدد از آن برنج بردارد و بپزد، دیدیم دیگر نیست!