سوره اعراف آیه ۱۲۳ تا ۱۲۶ | جلسه ۵۹ | ۱۳ رمضان ۱۴۳۶
غرض خداى تعالى از خلقت، خلیفه ساختن بشر بود. همه مىتوانند خلیفهى او بشوند، ولى فقط تعداد اندکى آمادهاند که در برابر همهى سختىها استقامت کنند؛ همانها هدف خلقت هستند.
دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۴
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۱۲۳ تا ۱۲۶ جلسه ۵۹ | سهشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۹ | ۱۳ رمضان ۱۴۳۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
صبر
امام صادق علیه السلام فرمود :
«الصَّبْرُ مِنَ الإیمَانِ بِمَنْزِلَهِ الرَّأسِ مِنَ الْجَسَدِ فَإذَا ذَهَبَ الرَّأسُ ذَهَبَ الْجَسَدُ کَذَلِکَ اِذَا ذَهَبَ الصَّبْرُ ذَهَبَ الإیمَانُ»
«نسبت صبر به ایمان، مانند نسبت سر است به تن؛ هر گاه سر برود، تن مىرود، همچنین هر گاه صبر برود، ایمان نیزمىرود.»
امام باقر علیه السلام فرمودند :
«الْجَنَّهُ مَحْفُوفَهٌ بِالْمَکَارِهِ وَ الصَّبْرِ فَمَنْ صَبَرَ عَلَى الْمَکَارِهِ فِى الدُّنْیَا دَخَلَ الْجَنَّهَ وَ جَهَنَّمُ مَحْفُوفَهٌ بِاللَّذَّاتِ وَ الشَّهَوَات فَمَنْ أعْطَى نَفْسَهُ لَذَّتَهَا وَ شَهْوَتَهَا دَخَلَ النَّارَ»
«بهشت در میان ناگوارىها و شکیبایى است پس هر که در دنیا بر ناگوارىها صبر کند، به بهشت رود و دوزخ در میان لذّتها و شهوتهاست؛ هر کس هر لذّت و شهوتى را که دلش بخواهد، به خود رساند، به دوزخ در آید.»
قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أنْ آذَنَ لَکُمْ اِنَّ هذا لَمَکْرٌ مَکَرْتُمُوهُ فِی الْمَدینَهِ لِتُخْرِجُوا مِنْها أهْلَها فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ(123)
فرعون گفت: آیا پیش از آنکه به شما اجازه بدهم به او ایمان آوردید؟ به طور قطع این توطئهاى است که در این شهر به راه انداختهاید تا مردمش را از آن بیرون کنید. به زودى خواهید دانست.
لاَُقَطِّعَنَّ أیْدِیَکُمْ وَ أرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لاَُصَلِّبَنَّکُمْ أجْمَعینَ(124)
یقینآ دستها و پاهایتان را برخلاف هم جدا مىکنم؛ سپس همهى شما را به دار مىآویزم.
قالُوا اِنّا اِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ(125)
گفتند: ما به سوى پروردگارمان باز مىگردیم.
وَ ما تَنْقِمُ مِنّا اِلّا أنْ آمَنّا بِآیاتِ رَبِّنا لَمّا جاءَتْنا رَبَّنا أفْرِغْ عَلَیْنا صَبْرآ وَ تَوَفَّنا مُسْلِمینَ(126)
و تو ما را کیفر نمىدهى جز به خاطر این که ما به آیات پروردگارمان، هنگامى که براى ما آمد، ایمان آوردیم. پروردگارا به ما صبر عطا کن و ما را مسلمان بمیران!
قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أنْ آذَنَ لَکُمْ؛ پس از آنکه ساحران گفتند: ما به ربّ العالمین، پروردگار موسى و هارون ایمان آوردیم، فرعون برآشفت. قاعدتآ شخص متکبّرى چون او، وقتى دید غرورش پایمال شد؛ ساحران مغلوب شدند و مردم کم و بیش حق را شناختند، دیگر برایش پذیرفتنى نبود که ساحران به سجده بیفتند و اظهار ایمان به خداى موسى کنند؛ آن هم در روز آزمایش بزرگ که گمان مىکرد پیروز میدان خواهد شد؛ از این رو به ساحران گفت: آیا به ربّ العالمین ایمان آوردید، پیش از آنکه من اجازه بدهم؟
این نشانهى اوج غرور و خودبینى او بود. این خاصیت نفس بشر است که اگر به ریاستى برسد و تقوا، ترس از خدا و اعتقاد به عالم دیگر نداشته باشد، هر کس باشد، طغیان مىکند.
فرعون چون خود را «ربّ الأعلى» مىدانست، گمان مىکرد حضرت ربّ العالمین هم زیردست او است و او باید اجازه دهد تا دیگران به آن خدا ایمان آورند؛ همان طور که اجازه داده بود مردم بتها را بپرستند. آیا چنین کسى سزاوار نیست در لحظهى آخر که خواست اظهار ایمان کند، جناب جبرئیل لجن به دهانش بزند؟
نفس آدمى رام نمىشود، جز با مبارزه و مجاهده. منظور از مبارزه با نفس، ابتدا انجام واجبات و ترک محرّمات و سپس مقید بودن به مستحبات مؤکد و پرهیز از مکروهات شدید است، و این اصلا کار آسانى نیست. لازم است در این مبارزه، فقط رضاى خدا را لحاظ کرد، نه رضایت نفس را. اگر کسى مداومت بر این کار داشته باشد، پس از سالها بتدریج نفسش آماده تسلیم شدن مىشود.
اِنَّ هذا لَمَکْرٌ مَکَرْتُمُوهُ فِی الْمَدینَهِ…؛ فرعون گفت: شما ساحران با موسى توطئه کردهاید و مىخواهید شهر را تصرف کرده، مردم را بیرون کنید. این سیاست فرعون بود؛ چراکه خود او خوب مىدانست که ساحران از شهرهاى مختلف آمدهاند و اصلا فرصت ملاقات با موسى و طراحى توطئه را نداشتند.
این سیاست فرعونى را همهى طاغوتها دارند؛ یعنى هر کس بخواهد انتقادى از آنها کند یا مقابل ظلمشان بایستد، به او تهمت توطئه مىزنند.
محمّد رضا شاه، امام خمینى رحمه الله را هندى مىخواند و مىگفت: «او از هند آمده تا کشور را به هم بریزد». هر کدام از روحانیون و علما هم علیه او حرف مىزدند، مىگفت: «اینها از خارج پول مىگیرند». این منحصر به فرعون نیست؛ همهى طاغوتها همین را مىگفتند تا بر گرده مردم سوار شوند و هر کارى بخواهند، بکنند.
لاَُقَطِّعَنَّ أیْدِیَکُمْ وَ أرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لاَُصَلِّبَنَّکُمْ أجْمَعینَ؛ «لاَُقَطِّعَنَّ» و «لاَُصَلِّبَنَّکُم» با سه عامل تأکیدى، مؤکد شدهاند. این سخن فرعون فقط یک تهدید نبود، بلکه به طور رسمى و در حضور همه اعلام کرد و بدان عمل نمود. در چنین شرایطى چه کسى جرأت داشت از ساحران یا از موسى و هارون طرفدارى کند؟
پدرى که از صبح تا شب زحمت مىکشد و لقمه نانى سر سفره خانواده خود مىگذارد، اگر توجّه به خدا نداشته باشد و خود را رازق خود و خانوادهاش بداند، همواره به خاطر کار کردن و نان آوردنش بر اهل و عیالش منّت دارد. اگر همسرش کمى چون و چرا کند یا بچههایش سر و صدا کنند، فریادش بلند مىشود و بر سر آنها مىزند؛ این از فرعونیّت نفس است.
همین مطلب درباره کدخداى یک ده یا هر کسى که متولى عدّهاى شده، صادق است؛ در حالى که باید متوجّه خدا بود و او را رازق و مدبّر خود و دیگران دانست؛ باید بداند که خداوند او را وسیله رزق و روزى آنها قرار داده و از بابت این لطف، شکر او را بجا آورد! در این صورت خانه، کار و رفت و آمد، همه برایش بهشت مىشود؛ همیشه از پروردگار خود راضى است و دنیا و آخرت برایش بهشت مىشود.
این همه تکرار قصه فرعون و موسى، براى همین است که ما متوجّه فرعون درون خود شویم و بدانیم که باید با او مبارزه کنیم! وجود این فرعون لازم است؛ چراکه مبارزه با او، ما را رشد مىدهد. قرار نیست مانند ملائکه ساکن باشیم و یک جا بایستیم؛ بشر خلق شده براى تعالى و همین جنگ و مبارزه با نفس، او را رشد مىدهد و بالا مىبرد، تا آنجا که پس از چند سال، مىبیند همان نفس چموش، چنان رام و تسلیم شده که هر وقت بخواهد مىتواند افسارش را بکشد و هر طور بخواهد مهارش کند. همین نفس سرکش، مىتواند انسان را به سوى پروردگار بالا ببرد. اگر دهنهى آن را بگیرد، از پستى و بلندىها عبورش مىدهد و از تاریکىها به سوى نورش مىبرد. از این رو مىفرماید :
«مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه»
«هر کس نفس خود را بشناسد، پروردگارش را شناخته است.»
قالُوا اِنّا اِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ؛ «انقلاب» یعنى زیر و رو شدن؛ یعنى تاکنون نفس سوار ما بود، ولى اکنون ما سوار نفس مىشویم. تا به حال روح، قلب و عقل، تحت سیطره نفس بود و اکنون نفس زیردست آنها قرار مىگیرد.
ساحران گفتند: ما منقلب شدیم؛ یعنى فهمیدند که باید به جاى غرور، عجب، خودرأیى، تکبّر، ریا، بخل، حسد، کینه و… صفات الهى در خود ظاهر نمایند. اگر کسى چنین شود، بىشک از زندگى دنیا لذّت مىبرد. فراموش نکنیم سخن امیرالمؤمنین را درباره زندگى دنیا:
«دنیا، مسجد عاشقان خدا و جایگاه نماز فرشتگان و محل فرود آمدن وحى و تجارتخانه اولیاى خداست که در آن کسب رحمت کردند و بهشت را سود بردند.»
وَ ما تَنْقِمُ مِنّا اِلّا أنْ آمَنّا بِآیاتِ رَبِّنا لَمّا جاءَتْنا؛ «تَنْقِم» از نقمت، به معناى عذاب است. ساحران، نه علیه فرعون قیام کرده بودند و نه کارى با او داشتند؛ فقط راه خود را شناختند و خود را نجات دادند. اکنون به جرم ایمان آوردن، فرعون مىخواست از آنها انتقام بگیرد و عذابشان کند. آنان فهمیدند که موسى و معجزاتش، ظهور حقّانیّت خداى تعالى است؛ حال که حق ظاهر شد، غیر او، همه چیز باطل شد.
وقتى انسان، خداى تعالى را به چشم دل مىبیند و معناى «لا اله الّا الله» را مىفهمد، دیگر کسى و چیزى غیر از او در نظرش باقى نمىماند.
رَبَّنا أفْرِغْ عَلَیْنا صَبْرآ وَ تَوَفَّنا مُسْلِمینَ؛ «افرغ» یعنى پُر کن؛ یعنى درون ما را از صبر و پایدارى لبریز فرما و ما را مسلمان بمیران!
ساحران چه صبرى از خدا خواستند؟ فرعون مىخواست دست و پاى آنها را ببُرّد و بردارشان بزند؛ همین کار را کرد. در مقابل، ساحران از خدا صبرى خواستند که بتوانند عذاب او را تحمّل کنند و در موقع مرگ، مسلمان و تسلیم باشند و «الله، الله» گویان جان بدهند.
این دو حکایت از ستمگرى فرعون و صبر و مقاومت زنان مؤمن، شنیدنى است :
فرعون در کاخش براى دخترانش آرایشگر مخصوصى داشت که همسر حزقیل (مومن آل فرعون) بود که ایمان خود را مخفى مىداشت. روزى او در قصر فرعون مشغول آرایش کردن سر و صورت دختر فرعون بود، ناگهان شانه از دستش افتاد و طبق عادت خود گفت: بسم الله. دختر فرعون گفت: آیا منظورت از خدا، در این کلمه پدرم فرعون بود؟
آرایشگر: نه، بلکه منظورم پروردگار خودم، پرودگار تو و پروردگار پدرت بود. دختر فرعون: این مطلب را به پدر خبر خواهم داد. آرایشگر: برو خبر بده؛ باکى نیست. او نزد پدر رفت و ماجرا را گزارش داد. فرعون، آرایشگر و فرزندش را طلبید و به او گفت: پروردگار تو کیست؟ آرایشگر: پروردگار من و تو خداست!
فرعون دستور داد تنورى را که از مس ساخته بودند پر از آتش کردند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند. آرایشگر به فرعون گفت: من یک تقاضا دارم و آن این که استخوانهاى من و فرزندانم را در یک جا جمع کرده و دفن کنید. فرعون گفت: چون بر گردن ما حق دارى، این کار را انجام مىدهم!
فرعون براى این که زن اعتراف به خدا بودنش کند، فرمان داد نخست فرزندان آرایشگر را یکى یکى در درون تنور انداختند، ولى او همچنان مقاومت کرد و فرعون را خدا نخواند، سپس نوبت به کودک شیرخوارش که آخرین فرزندش بود رسید. جلادان او را از آغوش مادر کشیدند تا به درون تنور بیفکنند. (مادر بسیار مضطرب شد) کودک به زبان آمد و گفت: «اِصبِرى یا اُمَّاه! اِنَّکِ عَلَى الحَقِّ» (مادرم صبر کن که تو بر حق هستى). آنگاه او و کودکش را در میان تنور انداخته، سوزاندند.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله پس از نقل این حادثه جگرسوز، فرمود: در شب معراج در آسمان بوى بسیار خوشى به مشامم رسید، از جبرئیل پرسیدم: این بوى خوش از چیست؟ جبرئیل گفت: این بوى خوش (از خاکستر) آرایشگر دختران فرعون است که به شهادت رسید.
آسیه همسر فرعون، از بانوان محترم بنى اسرائیل بود و به طور مخفى خداى حقیقى را مىپرستید. فرعون نزد او آمد و ماجراى شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسیه: واى بر تو اى فرعون! چه چیز باعث شده که این گونه بر خداوند متعال جرأت یابى و گستاخى کنى؟
فرعون: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شدهاى؟آسیه: دیوانه نشدهام، بلکه ایمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانیان.
فرعون مادر آسیه را طلبید و به او گفت: دخترت دیوانه شده، سوگند یاد کردهام اگر به خداى موسى کافر نگردد او را با آتش بسوزانم.
مادر آسیه در خلوت با آسیه صحبت کرد که خود را به کشتن نده و با شوهرت توافق کن! ولى آسیه، سخن بیهوده مادر را گوش نکرد و گفت: هرگز به خداوند متعال، کافر نخواهم شد.
فرعون فرمان داد دستها و پاهاى آسیه را به چهارمیخى که در زمین نصب کرده بودند بستند و او را در برابر تابش سوزان خورشید نهادند و سنگ بسیار بزرگى را روى سینهاش گذاشتند. او نیمه نیمه نفس مىکشید و در زیر شکنجه بسیار سختى قرار داشت.
موسى علیهالسلام از کنار او عبور کرد. او با حرکات انگشتانش از موسى استمداد نمود. موسى علیهالسلام براى او دعا کرد و به برکت دعاى موسى، او دیگر احساس درد نکرد و به خدا متوجّه شد و عرض کرد: خدایا! خانهاى در بهشت براى من فراهم ساز!
خداوند همان دم روح او را به بهشت برد، او از غذاها و نوشیدنىهاى بهشت مىخورد و مىنوشید. خداوند به او وحى کرد : سرت را بلند کن! او سرش را بلند کرد و خانه خود را در بهشت که از مروارید ساخته شده بود، مشاهده کرد و از خوشحالى خندید.
فرعون به حاضران گفت: دیوانگى این زن را ببینید! در زیر فشار چنین شکنجه سختى مىخندد.
به این ترتیب این بانوى مقاوم و مهربان که حق بسیارى بر موسى داشت و او را در موارد گوناگون از گزند دشمن نجات داده بود، به شهادت رسید.
خداى تعالى از میان همهى بشر، یکى چون ابراهیم را مىخواست که به تنهایى، یک امّت بود؛ (اِنَّ اِبْراهیمَ کانَ أُمَّهً ) نمرود او را در آتشى به طول و عرض یک فرسخ در یک فرسخ انداخت، امّا متزلزل نشد. جبرئیل نازل شد که آیا حاجتى دارى؟ فرمود: از تو، نه. گفت: از خدا بخواه! فرمود: «حسبى من سؤالى علمه بحالى» (نیازى به خواستن نیست، او از حال من آگاه است).
خداى تعالى کسى چون محمّد صلّى الله علیه و آله مىخواهد؛ چون على علیه السلام و مانند یاران ایشان؛ سلمان، ابوذر، مقداد، میثم و شهداى کربلا. ایشان گلهاى سرسبد خلقت هستند و از برکتشان مردم بسیارى اهل بهشت مىشوند.
غرض خداى تعالى از خلقت، خلیفه ساختن بشر بود. همه مىتوانند خلیفهى او بشوند، ولى فقط تعداد اندکى آمادهاند که در برابر همهى سختىها استقامت کنند؛ همانها هدف خلقت هستند.
بلال یک غلام حبشى بود؛ وقتى ایمان آورد، اربابانش او را روى ریگهاى داغ مىخواباندند و سنگ بزرگ داغى بر سینهاش مىگذاشتند تا از خداى یکتا و رسولش بیزارى جوید و به بتها ایمان آورد، ولى او جز یک کلمه بر زبان نمىآورد: «احد، احد، احد».
اصحاب حضرت صاحب الزمان عجّل الله تعالى فرجه با آنکه همه بزرگوار و محترمند، ولى همه در یک سطح نیستند.
امام جواد علیه السلام
امام جواد علیه السلام در سن ده سالگى به امامت رسید.
قاسم بن عبدالرحمن روایت کرده است که گفت: من زیدى مذهب بودم، وقتى رفتم به بغداد، روزى در بغداد بودم دیدم که مردم در حرکت و اضطرابند؛ بعضى مىدوند و بعضى بالاى بلندىها مىروند و بعضى ایستادهاند. پرسیدم: چه خبر است؟
گفتند: ابن الرضا، ابن الرضا؛ یعنى حضرت جواد پسر امام رضا علیهما السلام مىآید.
گفتم به خدا سوگند که من نیز مىایستم و او را مشاهده مىکنم. پس ناگاه دیدم که آن حضرت پیدا شد و سوار بر استرى بود. من با خود گفتم: لعن اللّه اصحاب الامامه؛ یعنى دور باشند از رحمت خدا گروه امامیه، هنگامى که اعتقاد کردند که خداوند طاعت این جوان را واجب گردانده! تا این خیال در دل من گذشت، حضرت رو به من کرد و فرمود: یا قاسم بن عبدالرحمن! (أ بَشَرآ مِنّا واحِدآ نَتَّبِعُهُ اِنّا اِذآ لَفی ضَلالٍ وَ سُعُرٍ )[6] یعنى آیا از بشرى از جنس خود پیروى کنیم؟ در این صورت در گمراهى و جنون خواهیم بود.
دوباره در دل خود گفتم که او ساحر است، دیگر باره رو کرد به من و فرمود: (أ أُلْقِیَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذّابٌ أشِرٌ )یعنى آیا از میان ما فقط بر او وحى نازل شده است؟ خیر؛ بلکه او دروغگوى خودپسندى است.
آن وقت که حضرت از خیالات من خبر داد، من اعتقادم کامل شد و اقرار بر امامت او نمودم و اذعان نمودم که او حجه اللّه است بر خلق خدا.
وقتى بناى خداى تعالى بر این است که کسى را به عنوان امام مردم معرفى کند و علم خود را در اختیار او قرار دهد، آیا نمىتواند این علم را در اختیار کودک ده سالهاى قرار دهد؟
شیخ کلینى و دیگران روایت کردهاند، از على بن ابراهیم از پدرش که گفت: رخصت خواستند گروهى از اهل نواحى از ورود بر حضرت جواد علیه السلام. آن جناب اذن داد. پس داخل شدند و سوال کردند از آن حضرت در یک مجلس، از سى هزار مسأله. حضرت همه را جواب داد، و در آن وقت، آن حضرت ده سال داشت.
عمر بن فرج در آن موقعى که با امام جواد علیه السّلام لب دریا نشسته بود، به آن حضرت عرض کرد: شیعیان تو ادعا مىکنند که شما وزن دریا را مىدانید! فرمود: آیا خدا قدرت دارد که این علم را به یک پشه عطا کند یا نه! گفت: آرى. فرمود: من که از یک پشه پیش خدا گرامىترم.
خداوند مىتواند این علم را به هر کسى بدهد، به شرط آنکه تاب بیاورد، و خداوند چنین تحملى را در همان سن کودکى به امام جواد علیه السلام داده بود.
السلام علیک یا محمّد بن على ایها الجواد یابن رسول الله