سوره اعراف آیه ۱۱۷ تا ۱۲۲ | جلسه ۵۸ | ۱۲ رمضان ۱۴۳۶
باید بفهمیم که خداوند مىخواهد ما را بالا ببرد و همان چیزهایى را که خود دارد، به ما بدهد، لکن ارزان و رایگان نمىدهد؛ باید خود را فداى او کنیم! ساحران وقتى ایمان آوردند، پاى ایمان خود ایستادند و خود را فداى پروردگار کردند.
دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۴
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۱۱۷ تا ۱۲۲ جلسه ۵۸ | دوشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۸ | ۱۲ رمضان ۱۴۳۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
قال امیرالمومنین علیه السلام: «کُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أرْجَى مِنْکَ لِمَا تَرْجُو فَإنَّ مُوسَى خَرَجَ یَقْتَبِسُ لاِهْلِهِ نَاراً فَکَلَّمَهُ اللهُ وَ رَجَعَ نَبِیّاً مرسلا وَ خَرَجَتْ مَلِکَهُ سَبَإٍ فَأسْلَمَتْ مَعَ سُلَیْمَانَ وَ خَرَجَتْ سَحَرَهُ فِرْعَوْنَ یَطْلُبُونَ اَلْعِزَّ لِفِرْعَوْنَ فَرَجَعُوا مُوْمِنِینَ»
«به آنچه ناامیدى، امیدوارتر باش تا به آنچه در انتظار آن هستى؛ زیرا موسى رفت تا پارهاى آتش براى خانوادهاش برگیرد، امّا خدا با او سخن گفت و پیامبر شد و بازگشت، و ملکه سبا، خورشیدپرست بیرون شد و در مصاحبت سلیمان مسلمان شد، و ساحران فرعون در پى عزّت فرعون شتافتند و باایمان بازگشتند.»
گاه انسان با امید به خدا، در پى کارى مىرود، ولى آنچه بدست مىآورد، بالاتر از هدفى است که داشته.
وَ أوْحَیْنا اِلى مُوسى أنْ ألْقِ عَصاکَ فَإذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ(117)
و به موسى وحى کردیم که عصایت را بینداز! پس ناگهان آنچه را ساخته بودند، بلعید.
فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ(118)
پس حق آشکار شد و کارهایى که آنها کرده بودند، باطل شد.
فَغُلِبُوا هُنالِکَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرینَ(119)
در آنجا شکست خوردند و خوار و ذلیل گشتند.
وَ أُلْقِیَ السَّحَرَهُ ساجِدینَ(120)
و جادوگران به سجده افتادند.
قالُوا آمَنّا بِرَبِّ الْعالَمینَ(121)
و گفتند: ما به پروردگار جهانیان ایمان آوردیم.
رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ(122)
پروردگار موسى و هارون.
وَ أوْحَیْنا اِلى مُوسى أنْ ألْقِ عَصاکَ فَإذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ؛ «ما یَأْفِکُونَ » یعنى آنچه ساحران به دروغ ساخته و پرداخته بودند.
در سوره طه مىفرماید :
(وَ ألْقِ ما فی یَمینِکَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا اِنَّما صَنَعُوا کَیْدُ ساحِرٍ وَ لا یُفْلِحُ السّاحِرُ حَیْثُ أتى )
«آنچه در دست راست خود دارى، بینداز تا چیزهایى را که ساختهاند، ببلعد. آنچه اینان ساختهاند، نیرنگ جادوگر است و جادوگر هر جا باشد، رستگار نمىشود.»
«مَا صَنَعوا» یعنى آنچه ساحران ساختهاند. درباره بلعیده شدن ساختههاى ساحران، دو نظر وجود دارد؛ برخى مىگویند: منظور این است که اژدها، دست ساحران را رو کرد و مردم متوجّه شدند آنچه آنان انداختهاند، واقعیت ندارد و نیرنگى بیش نیست؛ در نتیجه فهمیدند آنچه در خیال و اعتقاد خود پذیرفته بودند، اشتباه بود. صاحب تسنیم معتقد به این قول است.
برخى دیگر از جمله مجمع البیان معتقدند آیه همان معناى ظاهر خود را دارد؛ یعنى اژدها، بساط سحر جادوگران را بلعید و اثرى از آنها باقى نگذاشت.
به نظر مىرسد آنچه اهمیّت دارد این است که نیرنگ ساحران از میان رفت و معلوم شد کار آنها مبتنى بر واقعیت نبود، بلکه حقیقت، اژدهاى حضرت موسى بود که آثار سحر را باطل کرد؛ لذا پس از آن خداوند مىفرماید: «فَوَقَعَ الْحَقُّ».
فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ؛ «بطلان» به معناى از بین رفتن است. گاه چیزى معدوم مىشود و از بین مىرود، لکن این بطلان واقعى نیست. بطلان واقعى این است که بىاساس و دور از حقیقت بودن چیزى آشکار شود.
در قصهى سحره، اژدهاى موسى براى مردم معلوم کرد که ریسمانها و چوبهاى ساحران، حقیقتى ندارد. اهمیّت این کار هنگامى واضح مىشود که بدانیم علم سحر در زمان جناب موسى رونق فراوانى داشت و ساحران، عمر خود را بر این کار گذاشته بودند و بسیار متبحر و چیرهدست بودند. هنگامى که وارد شدند، فرعون و اطرافیانش غرق سرور و شادى شدند و مطمئن بودند که بر حضرت موسى غلبه خواهند کرد.
هنگامى که حقیقتى آشکار مىشود و پردههاى ابهام و تردید کنار مىرود، برخى از مردم که واقعآ در پى حق بودند و حقیقت، از همه چیز برایشان مهمتر بود، آن را مىپذیرند؛ لذا ساحران ـ که تعداد آنها را از هفت تا چهارصد نفر گفتهاند ـ ایمان آوردند؛ چراکه حق براى آنان چنان روشن شد که گویى آشکارا خداى تعالى را حس مىکنند.
گروهى از مؤمنان چنان در ایمان خود استوارند که هر چه مصیبت و بلا بر سرشان بیاید، شک و شبههاى درباره خداوند در دلشان ایجاد نمىشود و نمىگویند «خدا کجاست؛ پیامبر و اهل بیت کجا هستند؟» چه بسا به درجه «رضا» نرسیده، هیچ مکاشفهاى هم نداشته باشند، امّا خداوند چنان قلبشان را قوى کرده که هیچ تزلزلى در خود احساس نمىکنند. البتّه این از لطف خداست؛ یعنى خود شخص خواسته و خداوند نگهش داشته است.
در زمان شاه بعضى افراد زیر سختترین شکنجههاى ساواک تاب مىآوردند. آیت الله غفارى، چنان که نقل شده، پایش را با ارّه قطع کردند، ولى دست از اعتقاد خود برنداشت.
برخى دیگر از مؤمنان با کمک استاد، مراتب بالاترى را طى مىکنند و چون طالبند، خداوند دستشان را مىگیرد و عنایت مىکند. بعضى هم در مراتب پایینتر قرار دارند و گاه و بىگاه اسیر وسوسه و شبهات مىشوند؛ یعنى متوجّه پروردگار هستند و در پیشآمدهاى مختلف، دست خدا را دیدهاند، امّا در وقت امتحان، مىلرزند و به شک مىافتند. برخى هم خیلى پایینترند.
سحره موسى ناگهان مثل گروه اول شدند؛ یعنى مثل کسى که همهى عمر واجبات را انجام داده؛ محرّمات را ترک کرده و محکم بر عقیده خود ایستاده است، ایستادند.
گاه پیش مىآید که یک نوجوان شانزده، هفده ساله، مانند یک شخص پنجاه ساله، در اعتقاداتش محکم و پابرجاست؛ مثل شهدا که ناگهان همه چیز را رها مىکردند و به جبهه مىرفتند. گاه مجروح مىشدند و برمىگشتند، امّا همین که مقدارى بهبودى مىیافتند، دوباره راهى جبهه مىشدند.
در کربلا هم جناب قاسم ابن الحسن، نوجوان بود و جناب على اکبر، در سنین جوانى قرار داشت. نگویید ایشان فرزندان امام بودند که البته صحیح است؛ مهم، استقامتى بود که ایشان داشتند و برخى افراد هم آن را دارند.
فَغُلِبُوا هُنالِکَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرینَ؛ به محض آنکه حضرت موسى عصا را انداخت و تبدیل به اژدها شد، سحر ساحران را باطل کرد و آنان را مغلوب ساخت. بدین ترتیب «باطل» از میان رفت و «حق» ظاهر شد. با ظاهر شدن حق، کسانى که در پى باطل بودند، مغلوب شدند و از نظر افتادند.
«صاغر» یعنى ذلیل و حقیر. فرعون خود را بزرگ و عزیز مىدانست، امّا ناگهان به حقارت و ذلّت افتاد. او از پیروزى خود مطمئن و بدین جهت شاد و مسرور بود و گمان مىکرد به زودى موسى و پیروانش مغلوب مىشوند، امّا ناگهان ورق برگشت و همه چیز برعکس شد. این قصه، بارها و بارها در تاریخ تکرار شده است؛ بسیار اتّفاق افتاده که شاهان مستکبر، سرمست قدرت بودند، امّا در مدّت زمان کوتاهى، به دلایل مختلف، همه چیز از بین رفت؛ بساطشان جمع شد و به ذلّت افتادند.
از نظر فردى، گاه انسان خود را سالم، بىنیاز و خوشبخت مىداند، امّا ناگهان اتفاقى مىافتد و خود را ذلیلترین افراد مىبیند. خداى تعالى نمىخواهد کسى را آزرده خاطر کند، بلکه از سر لطف، مىخواهد به بندگانش بفهماند این طور که شما فکر مىکنید، نیست؛ عزّت و ذلّت دست خداست؛ نباید گمان کنى آنچه دارى از آنِ خود تو است! چه بسا کسانى که امروز انسان را روى دست مىگیرند؛ فدایىاش مىشوند و به آنها افتخار مىکند، فردا دشمنش شوند و به زیرش کشند! باید همیشه دست خدا را ببیند و خود و اطرافیانش را مستقل از او نداند!
مگر شاه، با همهى تاج و تخت و لشکرش، هنگامى که از پلههاى هواپیما بالا مىرفت، جز گریه و اشک کارى از دستش برمىآمد؟
وَ أُلْقِیَ السَّحَرَهُ ساجِدینَ؛ ناگهان ساحران به سجده افتادند. از ظاهر آیات قرآن چنین برمىآید که همهى ساحران، یا اکثر قریب به اتّفاق آنان به سجده افتادند و ایمان آوردند. «أُلقِیَ» فعل مجهول است که فاعل آن مشخص نیست؛ یعنى آنها خود به سجده نیفتادند، بلکه چیزى باعث افتادنشان شد، و آن «حق» بود که درونشان جلوه کرد و خداى تعالى، با معجزه موسى، خود را به آنان نشان داد.
فراموش نکنیم که تا آدمى از درون خود، طالب حق نباشد، تسلیم آن نمىشود. ساحران، طالب حق بودند، امّا اشتباه مىکردند.
امام حسین علیه السلام وقتى براى لشکر عمر سعد صحبت کرد، از آن سى هزار نفر، فقط یک نفر توبه کرد و به سوى امام آمد. این به خاطر آن بود که جناب حرّ بن یزید ریاحى واقعآ در پى خدا بود، ولى موانعى وجود داشت که اجازه نمىداد از پیلهى اشتباه بیرون آید. هنگامى که مواعظ امام را شنید، آلودگىهاى درونش از بین رفت و حق برایش آشکار شد.
اگر کسى ناگهان با چشم دل ببیند که مؤثر، بلکه وجودى جز خداى تعالى نیست، از شوق، تکه پاره مىشود، مگر آنکه بتدریج این فهم برایش حاصل شود.
ائمه اطهار علیهم السلام این طور بودند که نور خدا را همراه همه چیز مىدیدند؛ یعنى در عین حال که اشتباه نمىکردند و چیزى را با چیز دیگرى اشتباه نمىگرفتند، نور وجود پروردگار را که همراه همه است، مىدیدند. ایشان اسم اعظم خدا بودند.
قالُوا آمَنّا بِرَبِّ الْعالَمین؛ «ربّ العالمین» یعنى آن که همهى عالم را پرورش مىدهد. جاى تعجبى ندارد که افرادى بدون هیچ قصد و غرضی، فقط براى خدا، به جبهه مىرفتند. آنان با چشم دل و بعضى نیز در مکاشفه و به طور آشکار، عالم دیگر را دیدند و رفتند.
رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ؛ فرعون خود را «ربّ العالمین» مىخواند. ساحران نیز گفتند: ما به ربّ العلمین ایمان آوردیم، امّا نه آن ربّى که او مىگفت؛ آنها به خداى یکتاى عالمیان که پروردگار موسى و هارون بود، ایمان آوردند. سجده، ظهور خاکسارى و خضوع انسان است و ساحران براى نشان دادن همین خضوع به خاک افتادند.
بسیارى از مردم، عمرى سر به سجده مىگذارند و «سبحان ربى الأعلى و بحمده» مىگویند ـ مستحب است هنگام سجده، علاوه بر هفت موضع، تمام سینه را روى زمین گذاشت ـ یعنى در مقابل پروردگار عالم، اظهار بندگى و نیستى مىکنند؛ بعضى این را مىفهمند و بعضى دیگر در راه این فهمند.
به راستى چه چیز ما دست خودمان است؟ اگر یکى دو رگ قلبمان بسته شود، چه مىتوانیم بکنیم؟ اینها همه دست خداست؛ نمىشود منکر وجود خداى تعالى شد. هر کس خدا را انکار کند، ابتدا منکر وجود خود شده است؛ چون اصل وجود از خداست. بلى؛ خداوند در مغز ما نمىگنجد. فقط باید از راه بندگى، او را شناخت.
از مولى على علیه السلام پرسیدند خداى خود را دیدهاى؟ فرمود : من آن نیستم که پرورگارى را که ندیدهام بپرستم. پرسید: چگونه او را دیدهاى؟ فرمود :
«وَیْلَکَ لا تُدْرِکُهُ الْعُیُونُ فِى مُشَاهَدَهِ الأَبصَارِ وَ لَکِنْ رَأتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الإیمَانِ»
«چشمها با نظر افکندن، او را درک نکنند، ولى دلها با حقایق ایمان او را دریابند.»
وقتى ایمان انسان زیاد شود، خداى تعالى را در همه جا، با قلبش درک مىکند، و این هیچ راهى ندارد، مگر این که بفهمد خودش هیچ است. این فهم باید در دل قرار گیرد و همیشگى شود؛ به یک ساعت و دو ساعت نیست، و این اتّفاق مىافتد، اگر خدا بخواهد؛
(وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أنْ تُوْمِنَ اِلّا بِإذْنِ اللهِ )
«و هیچ کس ایمان نمىآورد، جز به اذن پروردگار.»
تا این ایمان و فهم حاصل نشود، التفات به این حقیقت که خدا همه جا و همراه همه است، حاصل نمىشود. بىشک اگر طلبى باشد، خداوند بتدریج عنایت مىکند.
ساحران ملتفت شدند که هیچ ندارند. البتّه این التفات، ناگهانى به دست نمىآید؛ معلوم مىشود آنها پیش از این در پى حق بودند.
چگونه ممکن است در برابر دیدگان همه، چنین اعجاز بزرگى رخ دهد و ساحران این گونه تسلیم شوند و اظهار بندگى کنند، امّا خود فرعون هیچ تغییرى نکند؟ او مىدانست؛ مىفهمید امّا بر اثر ظلمهایى که کرده بود، تحت تأثیر حق قرار نمىگرفت؛ لذا مىگفت : آخرتى نیست و همه چیز همین دنیاست؛
(وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أنْفُسُهُمْ ظُلْمآ وَ عُلُوّآ )
«از سر ظلم و گردنکشى انکار کردند، در حالى که به آن یقین داشتند.»
این یک اتّفاق منحصر به فرد نیست. تاریخ نمونههاى بسیارى از این دست افراد به خود دیده است؛ عبید الله بن زیاد، مولا على علیه السلام را خوب مىشناخت و یارانش را مىدید، امّا هشت هزار نفر از شیعیان ایشان را به شهادت رساند.
آن پلید فرمان داد میثم را دستگیر کنند. میثم، چون وارد دارالکفر ابن زیاد شد، گفتند: این مرد، موقعیتش نزد على از همه بالاتر بود. ابن زیاد تعجب کرد و گفت: واى بر شما! همین مرد عجمى اهمیّت بسزایى نزد على داشته است؟ گفتند: آرى.
ابن زیاد از او پرسید: پروردگار تو در کجاست؟ پاسخ داد: در کمین ستمکاران است و تو یکى از آنهایى.
ابن زیاد برآشفت و گفت: تو با آنکه مردى عجمى هستى، کارت به جایى رسیده که با من این گونه درشتى مىکنى؟ بگو بدانم آقاى تو درباره کارى که من با تو انجام مىدهم چه فرموده است؟
گفت: آقاى من فرموده من دهمین کسى هستم که بدست تو به دار آویخته مىشوم و دار من از همه کوتاهتر است و نزدیک بیت الطهاره خواهد بود. ابن زیاد گفت: اکنون من خلاف فرموده او را انجام خواهم داد.
میثم گفت: چگونه ممکن است بر خلاف فرموده او رفتار کنى با آنکه آن حضرت آنچه فرموده از گفته رسول خدا صلّى الله علیه و آله بوده و او هم از جبرئیل، از خداى متعال استفاده مىکرده؛ بنابراین چگونه مىتوانى با ایشان مخالفت نمایى؟ من مىدانم در چه محلى از کوفه به دار آویخته مىشوم. من نخستین خلقى هستم که در سرزمین اسلامى، لجام زده مىشوم.
ابن زیاد پس از شنیدن این سخن، دستور داد او را حبس کنند. همراه او، مختار بن ابى عبیده ثقفى را نیز محبوس داشت. میثم در حبس به او خبر داد که تو از حبس نجات پیدا خواهى کرد و خونخواهى حسین علیه السلام مىکنى و این بدبخت را خواهى کشت.
عبیدالله فرمان داد میثم را به دار بیاویزند. چون او را به چوب دار آویختند، در همان حال فضائل بنى هاشم را نشر مىداد. به ابن زیاد اطّلاع دادند که او شما را رسوا کرد. وى برآشفت و فرمان داد لجام بر دهانش بزنند. او نخستین مسلمانى بود که بر دهان او لجام زدند.
روز سوم که از دار کشیدن وى گذشت، او را با نیزه زدند. میثم تکبیر گفت و در آخر روز، دهان و دماغ او خون آلود شد.
وقتى لطف و عنایت خداى تعالى باشد، دیگر درد و رنج معنا ندارد و شوق پروردگار، رنجها را آسان مىکند. کسانى هم که در پى دنیا مىافتند، به شوق دنیا هر رنجى را تحمّل مىکنند و خسته نمىشوند.
عبیدالله، سمبل فرعون در زمان خود بود و اصحاب امیرالمؤمنین و سید الشهدا علیهما السلام تا پاى جان در برابر او و ارباب پلیدش ایستادند و هیچ باکى از مرگ نداشتند.
این بدن، جز یک قالب و لباس نیست. نهایت کارى که ستمکاران مىتوانند انجام دهند، این است که این لباس را پاره کنند، ولى آیا دسترسى به روح و اعتقادات مؤمنان هم دارند؛ آیا توانستند آن را از بین ببرند؟ این بدن چه اهمیتى دارد، وقتى قرار است خاک شود.
از خدا مىخواهیم که این حقایق را براى ما هم روشن کند تا بفهمیم مرگ، نابودى نیست؛ دنیا محل ماندن نیست. باید برایمان واضح شود که دنیا جایگاه ورزیده ساختن ایمان است؛ باید خود را براى جاى دیگرى آماده کنیم! هر کس به اینجا آمد، باید روزى برود.
از این بالاتر، باید بفهمیم که خداوند مىخواهد ما را بالا ببرد و همان چیزهایى را که خود دارد، به ما بدهد، لکن ارزان و رایگان نمىدهد؛ باید خود را فداى او کنیم! ساحران وقتى ایمان آوردند، پاى ایمان خود ایستادند و خود را فداى پروردگار کردند.