سوره اعراف آیه ۱۰۴ تا ۱۱۳ | جلسه ۵۶ | ۱۰ رمضان ۱۴۳۶
بنده به همهى جوانها سفارش مىکنم خدا مىداند فرداها چه وضعى پیش آید، ولى اگر کسى در اعتقادات خود، به فساد و گمراهى رفت، دیگران را به این راه نکشاند، مخصوصآ فرزندان، همسر و نزدیکان خود را. گناه این کار، حتّى از آدمکشى و گناهان بزرگ دیگر سنگینتر است.
درباره گناهان هم همین طور؛ اگر کسى قدرت نگهداری خود را ندارد و نمىتواند گناه نکند، لااقل دیگران را در گناه نیندازد، که این گناهى به مراتب بدتر از آن است.
دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۴
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۱۰۴ تا ۱۱۳ جلسه ۵۶ | شنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۶ | ۱۰ رمضان ۱۴۳۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: «لِکُلِّ شَیءٍ رَبِیعٌ وَ رَبِیعُ اَلْقُرْآنِ شَهْرُرَمَضَانَ»
«هر چیزى بهارى دارد و بهار قرآن، ماه رمضان است.»
رسول خدا صلّى الله علیه و آله در خطبه شعبانیه مىفرماید :
«وَ مَنْ تَلا فِیهِ آیَهً مِنَ الْقُرْآنِ کَانَ لَهُ مِثْلُ أجْرِ مَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُورِ»
«هر کس یک آیه از قرآن در این ماه تلاوت کند، ثواب ختم قرآن در ماههاى دیگر را مىبرد.»
عَلِیِّ بْنِ أَبِی حَمْزَهَ قَالَ:«دَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ علیه السلام فَقَالَ لَهُ أبُو بَصِیرٍ جُعِلْتُ فِدَاکَ أقْرَأُ اَلْقُرْآنَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ فِی لَیْلَهٍ؟ فَقَالَ لاَ. قَالَ فَفِی لَیْلَتَیْنِ؟ قَالَ لاَ. قَالَ فَفِی ثَلاَثٍ؟ قَالَ هَا وَ أشَارَ بِیَدِهِ ثُمَّ قَالَ یَا أبَا مُحَمَّدٍ اِنَّ لِرَمَضَانَ حَقّاً وَ حُرْمَهً لاَ یُشْبِهُهُ شَیْ ءٌ مِنَ اَلشُّهُورِ وَ کَانَ أصْحَابُ مُحَمَّدٍ صلّى الله علیه و آله یَقْرَأُ أحَدُهُمُ اَلْقُرْآنَ فِی شَهْرٍ أوْ أقَلَّ اِنَّ اَلْقُرْآنَ لاَ یُقْرَأُ هَذْرَمَهً وَ لَکِنْ یُرَتَّلُ تَرْتِیلاً فَإذَا مَرَرْتَ بِآیَهٍ فِیهَا ذِکْرُ اَلْجَنَّهِ فَقِفْ عِنْدَهَا وَ سَلِ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اَلْجَنَّهَ وَ اِذَا مَرَرْتَ بِآیَهٍ فِیهَا ذِکْرُ اَلنَّارِ فَقِفْ عِنْدَهَاوَ تَعَوَّذْ بِاللَّهِ مِنَ اَلنَّارِ»
على بن أبى حمزه گوید: خدمت حضرت صادق علیه السلام شرفیاب شدم پس ابو بصیر به آن حضرت عرض کرد: قربانت بروم! در ماه رمضان همهى قرآن را در یک شب بخوانم؟ فرمود:نه. عرض کرد:در دو شب؟ فرمود: نه. عرض کرد: در سه شب؟ فرمود: ها یعنى آرى بخوان و با دست خود اشاره فرمود. سپس فرمود: اى ابا محمّد! براى ماه رمضان حقّى و حرمتى است که ماههاى دیگر مانند آن نیستند؛ یعنى این که اذنت دادم در سه شب بخوانى، به خاطر حرمت ماه رمضان و امتیازش با ماههاى دیگر است و اصحاب حضرت محمّد صلّى الله علیه و آله قرآن را در یک ماه یا کمتر مىخواندند و قرآن با سرعت و شتاب خوانده نشود و باید هموار و شمرده و با آهنگ خوش خوانده شود و هر گاه به آیهاى که در آن اوصاف بهشت آمده، گذر کردى، بایست و از خداى عزّ و جلّ بهشت را بخواه و چون به آیهاى که در آن ذکر دوزخ است، گذر کنى، آنجا نیز توقف کن و از دوزخ، به خدا پناه ببر!
هر کس مایل بود بر این روایات تفکّر کند و آنچه درباره آنها به ذهنش رسید، یادداشت نماید.
وَ قالَ مُوسى یا فِرْعَوْنُ اِنّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمینَ(104)
و موسى گفت: اى فرعون! من پیامبرى از جانب پروردگار جهانیانم.
حَقیقٌ عَلى أنْ لا أقُولَ عَلَى اللهِ اِلّا الْحَقَّ قَدْ جِئْتُکُمْ بِبَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ فَأرْسِلْ مَعِیَ بَنی اِسْرائیلَ(105)
شایسته است که من درباره خدا جز حق نگویم. دلیل روشنى از پروردگارتان براى شما آوردهام پس بنى اسرائیل را با من بفرست.
قالَ اِنْ کُنْتَ جِئْتَ بِآیَهٍ فَأْتِ بِها اِنْ کُنْتَ مِنَ الصّادِقینَ(106)
فرعون گفت: اگر نشانهاى آوردهاى، ارائه کن، اگر از راستگویانى.
فَألْقى عَصاهُ فَإذا هِیَ ثُعْبانٌ مُبینٌ(107)
پس عصاى خود را بینداخت و ناگهان اژدهایى آشکار گردید.
وَ نَزَعَ یَدَهُ فَإذا هِیَ بَیْضاءُ لِلنّاظِرینَ(108)
و دستش را بیرون آورد و ناگاه براى بینندگان، سپید و درخشان شد.
قالَ الْمََلأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ اِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلیمٌ(109)
اشراف و بزرگان قوم فرعون گفتند: به راستى که این، جادوگرى داناست.
یُریدُ أنْ یُخْرِجَکُمْ مِنْ أرْضِکُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ(110)
مىخواهد شما را از سرزمینتان بیرون کند؛ چه دستور مىدهید؟
قالُوا أرْجِهْ وَ أخاهُ وَ أرْسِلْ فِی الْمَدائِنِ حاشِرینَ(111)
گفتند: او و برادرش را نگه دار و جمع کنندگانى را به شهرها بفرست.
یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلیمٍ(112)
تا هر جادوگر دانایى را نزد تو آورند.
وَ جاءَ السَّحَرَهُ فِرْعَوْنَ قالُوا اِنَّ لَنا لاَجْرآ اِنْ کُنّا نَحْنُ الْغالِبینَ(113)
و جادوگران نزد فرعون آمدند. گفتند: اگر ما پیروز شدیم آیا پاداشى خواهیم داشت؟
ادامه سرگذشت حضرت موسى
موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پیاده به سوى مدین روانه شد و فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز پیمود. در این مدّت، غذاى او سبزىهاى بیابان بود و بر اثر پیادهروى، پایش آبله کرد.
هنگامى که به نزدیک مدین رسید، گروهى از مردم را در کنار چاهى دید که از آن چاه با دلو، آب مىکشیدند و چهارپایان خود را سیراب مىکردند. در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزدیک نمىشوند، نزد آنها رفت و گفت: چرا کنار ایستادهاید؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمىدهید؟
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شکستهاى است و به جاى او، ما گوسفندان را مىچرانیم، اکنون بر سر این چاه مردها هستند؛ در انتظار رفتن آنها هستیم تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.
در کنار آن چاه، چاه دیگرى بود که سنگ بزرگى بر سر نهاده بودند که سى یا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند. موسى علیه السلام به تنهایى کنار آن چاه آمد؛ آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگینى که چند نفر آن را مىکشیدند، به تنهایى از آن چاه آب کشید و گوسفندهاى آن دختران را آب داد؛ آن گاه موسى از آنجا فاصله گرفت و به زیر سایهاى رفت و به خدا متوجّه شد و گفت :
(رَبِّ اِنّی لِما أنْزَلْتَ اِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ )
«پروردگارا! من به هر خیرى که تو برایم برسانى، نیازمندم.»
دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب علیه السلام پیامبر بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند. شعیب یکى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى علیه السلام فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت کن، تا مزد کارش را بدهم. صفورا در حالى که با نهایت حیا گام برمىداشت، نزد موسى آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود.
موسى علیه السلام به سوى خانه شعیب حرکت کرد، در مسیر راه، دختر که براى راهنمایى، جلوتر حرکت مىکرد، در برابر باد قرار گرفت. باد لباسش را به بالا و پایین حرکت مىداد، موسى به او گفت: تو پشت سر من بیا، هرگاه از مسیر راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده؛ زیرا ما پسران یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمىکنیم. صفورا پشت سر موسى علیه السلام آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعیب رسیدند.
شعیب علیه السلام از موسى استقبال گرمى کرد و به او گفت: هیچ گونه نگران نباش! از گزند ستمگران رهایى یافتهاى. اینجا شهرى است که از قلمرو حکومت ستمگران فرعونى، خارج است.
موسى ماجراى خود را براى شعیب تعریف کرد. شعیب او را دلدارى داد و به او گفت: از غربت و تنهایى رنج نبر! همه چیز به لطف خدا حل مىشود.
موسى علیه السلام دریافت که در کنار استاد بزرگى قرار گرفته که چشمههاى علم و معرفت از وجودش مىجوشد، شعیب نیز احساس کرد که با شاگرد لایق و پاکى روبرو گشته است.
جالب این که نقل شده هنگامى که موسى علیه السلام بر شعیب وارد شد، شعیب در کنار سفره غذا نشسته بود و غذایى مىخورد، وقتى که نگاهش به موسى (آن جوان غریب و ناشناس) افتاد، گفت : بنشین از این غذا بخور. موسى گفت: «اعُوذُ بِاللهِ» پناه مىبرم به خدا. شعیب: چرا این جمله را گفتى، مگر گرسنه نیستى؟
موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم که این غذا را مزد من در برابر کمکى که به دخترانت در آب کشى از چاه کردم، قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستیم که عمل آخرت را با هیچ چیزى از دنیا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمىکنیم.
شعیب گفت: نه؛ ما نیز چنین کارى نکردیم، بلکه عادت ما، احترام به میهمان است. آنگاه موسى کنار سفره نشست و غذا خورد.
در این میان یکى از دختران شعیب علیهالسلام گفت :
(یا أبَتِ اسْتَأْجِرْهُ اِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الاْمینُ )
«اى پدر! او را استخدام کن؛ چراکه بهترین کسى را که مىتوانى استخدام کنى، همان کسى است که نیرومند و امین باشد.»
شعیب گفت: نیرومندى او از این جهت است که او به تنهایى سنگ بزرگ را از سر چاه برداشت و با دلو بزرگ آب را کشید، ولى امین بودن او را از کجا فهمیدى؟
دختر جواب داد: در مسیر راه به من گفت: پشت سر من بیا تا باد لباس تو را بالا نزند و این دلیل عفّت و پاکى و امین بودن او است.
شعیب به موسى گفت: من مىخواهم یکى از این دو دخترم را به همسرى تو در آورم به این شرط که هشت سال براى من کار (چوپانى) کنى و اگر تا ده سال کار خود را افزایش دهى، محبّتى از طرف تو است. من نمىخواهم کار سنگینى بر دوش تو نهم، ان شاء الله مرا از شایستگان خواهى یافت. موسى با پیشنهاد شعیب موافقت کرد.
به این ترتیب موسى با کمال آسایش در مَدیَن ماند و با صفورا ازدواج کرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خود ادامه داد تا روزى فرا رسد که به مصر باز گردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونى رهایى بخشد.
موسى پس از ده سال سکونت در مدین، در آخرین سال سکونتش، به شعیب چنین گفت: من ناگزیر باید به وطنم بازگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم. در این مدّت که در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟
شعیب گفت: امسال هر گوسفندى که زائید و نوزاد و اَبلَق (دو رنگ و سیاه و سفید) بود، مال تو باشد.
موسى (با اجازه شعیب) هنگام جفتگیرى گوسفندان، چوبى را در زمین نصب کرد و پارچه دو رنگى روى آن افکند، همین پارچه دو رنگ در روبروى چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر کرد و آن سال همه نوزادهاى گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوى مصر حرکت کنند.
موسى هنگام خروج به شعیب گفت: یک عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.
با توجّه به این که چندین عصا از پیامبران گذشته مانده بود و شعیب آنها را در خانه مخصوصى نگهدارى مىکرد، شعیب به موسى گفت: به آن خانه برو و یک عصا از میان آن عصاها براى خود بردار.
موسى به آن خانه رفت، ناگاه عصاى نوح و ابراهیم علیهما السلام به طرف موسى جهید و در دستش قرار گرفت.
شعیب گفت: آن را به جاى خود بگذار و عصاى دیگرى بردار!
موسى آن را سر جاى خود نهاد تا عصاى دیگرى بردارد، باز همان عصا به طرف موسى جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه، سه بار تکرار شد.
وقتى که شعیب آن منظره عجیب را دید، به موسى گفت: همان عصا را براى خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.
موسى آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر حرکت مىداد. همین عصا بود که در مسیر راه نزدیک کوه طور، به اذن خدا به صورت مارى در آمد و از نشانههاى نبوت موسى گردید که در قرآن آیه 17 تا 21 سوره طه مىخوانیم :
«خداوند به موسى فرمود: آن چیست که در دست راستت است؟ موسى گفت: این عصاى من است، بر آن تکیه مىکنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مىریزم و نیازهاى دیگرى را نیز با آن برطرف مىسازم. خداوند فرمود: اى موسى! آن را بیفکن! موسى آن را افکند، ناگهان مار عظیمى شد و به حرکت در آمد. خدا فرمود: آن را بگیر و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مىگردانیم.»
موسى علیه السلام اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدایى شعیب را برداشت و همراه خانوادهاش، مدین را به مقصد مصر ترک کرد و قدم در راه گذاشت؛ راهى که لازم بود با پیمودن آن در طى هشت شبانهروز، به مصر برسد. موسى در مسیر، راه را گم کرد و شاید گم کردن راه از این رو بود که او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بیراهه مىرفت.
موسى در این وقت در جانب راست غربى کوه طور بود، ابرهاى تیره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شدیدى از هر سو شنیده و دیده مىشد. از سوى دیگر درد زایمان به سراغ همسرش آمده بود. موسى در آن شرایط سخت و در هواى تاریک، حیران و سرگردان بود. ناگهان نورى در کوه طور مشاهده کرد. گمان برد در آنجا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت :
همین جا بمانید تا من به جانب کوه طور بروم، شاید اندکى آتش براى گرم کردن شما بیاورم.
وقتى که به نزدیک آن نور رسید، دید آتش عظیمى از آسمان تا درخت بزرگى که در آنجا بود، امتداد یافته است، موسى علیه السلام با دیدن آن منظره ترسید و نگران شد، زیرا آتشِ بدون دودى را دید که از درون درخت سبزى شعلهور بود و لحظه به لحظه شعلهورتر مىشد.
اندکى نزدیک شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. امّا نیاز او و خانوادهاش به آتش، او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزدیک شد تا اندکى از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمین بلند و پربرکت از میان یک درخت ندا داده شد :
(یا مُوسى اِنّی أنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمینَ )
«اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانیان.»
عصاى خود را بیفکن!
وقتى که موسى عصاى خود را افکند، مشاهده کرد که عصا، چون مارى با سرعت به حرکت در آمد. ترسید و به عقب بازگشت، حتّى پشت سر خود را نگاه نکرد.
به او گفته شد: برگرد و نترس! تو در امان هستى. اکنون دستت را در گریبانت فرو بر! هنگامى که خارج مىشود، سفید و درخشنده است! و این دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون، و اطرافیان او است که آنها قوم فاسقى هستند.
به این ترتیب موسى علیهالسلام به مقام پیامبرى رسید و نخستین نداى وحى را شنید که با دو معجزه (اژدها شدن عصا و ید بیضاء) همراه بود و مأمور شد که براى دعوت فرعون به توحید، حرکت کند.
حضرت موسى علیه السلام به مصر نزدیک شد. خداوند به هارون برادر موسى که در مصر زندگى مىکرد، الهام نمود که برخیز و به برادرت موسى علیهالسلام بپیوند.
هارون به استقبال برادر شتافت و کنار دروازه مصر، با موسى ملاقات کرد، همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
یوکابد مادر موسى از آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسى علیه السلام را در بر کشید و بوسید و بویید.
حضرت موسى علیه السلام برادرش هارون را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماند و در آنجا با بنى اسرائیل دیدار کرد و مقام پیامبرى خود را به آنها ابلاغ نمود و به آنها گفت: من از طرف خدا به سوى شما آمدهام تا شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم. آنها دعوت موسى را پذیرفتند و بسیار شاد شدند.
از جانب خداوند به موسى علیه السلام خطاب شد که همراه هارون نزد فرعون بروید، و او را با نرمى و اخلاق نیک به سوى خدا دعوت کنید، شاید پند گیرد و ایمان آورد.
موسى و هارون عرض کردند: پروردگارا! از این مىترسیم که او بر ما پیشى گیرد یا طغیان کند.
خداوند فرمود: نترسید من با شما هستم، همه چیز را مىشنوم و مىبینم.
موسى و هارون با زحمات بسیار توانستند با شخص فرعون روبرو شوند، آن دو، دعوت خود را در پنج جمله کوتاه، امّا پرمحتوا و قاطع بیان کردند :
1 ـ ما فرستادگان پروردگار توایم.
2 ـ بنىاسرائیل را همراه ما بفرست و به آنها آزار نرسان.
3 ـ ما بیهوده و بى دلیل سخن نمىگوییم، بلکه از طرف پروردگارت نشانه (و معجزهاى) براى تو آوردهایم.
4 ـ سلام و درود بر آنها که از راه هدایت پیروى مىکنند.
5 ـ به ما وحى شده است که عذاب الهى دامان کسانى را که آیاتش را تکذیب کنند، و سرکشى نمایند خواهد گرفت.
فرعون: اى موسى! پروردگار شما کیست؟
موسى: پروردگار ما کسى است که به هر موجودى آن چه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش کرده است.
فرعون: پس تکلیف پیشینیان ما چه خواهد شد که به خدا ایمان نیاوردند؟
موسى: آگاهى مربوط به آنها نزد پروردگارم در کتابى ثبت است، پروردگار من هرگز گمراه نمىشود و فراموش نمىکند.
همان خدایى که زمین را براى شما محل آسایش قرار داد، و راههایى را در آن پدید آورد، و از آسمان آبى فرستاد که به وسیله آن، انواع گوناگون گیاهان را (از خاک تیره) بر آورد.
فرعون خیره سر در برابر گفتار منطقى و نرم موسى و هارون نه تنها هیچ گونه تمایلى نشان نداد، بلکه به رجال و شخصیتهاى اطراف خود رو کرد و گفت :
(یا أیُّهَا الْمَلأُ ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْری )
«اى جمعیت (درباریان) من معبودى جز خودم براى شما سراغ ندارم.»
سپس فرعون با کمال غرور و گستاخى، به وزیرش هامان گفت : قصر و برجى بسیار بلند براى من بساز تا بر بالاى آن روم و خبر از خداى موسى بگیرم، به گمانم موسى از دروغگویان است.
هامان دستور داد در زمین بسیار وسیعى، به ساختن کاخ و برجى بلند مشغول شدند. پنجاه هزار بنّا و معمار مشغول کار گشتند و دهها هزار کارگر، شبانه روز به کار خود ادامه دادند و در همه جا سر و صداى آن پیچید. به گفته بعضى، معماران آن را چنان ساختند که از پلههاى مارپیچ آن، مرد اسب سوارى مىتوانست بر فراز برج قرار گیرد.
پس از پایان کار ساختمان، فرعون شخصاً بر فراز برج رفت، نگاهى به آسمان کرد، منظره آسمان را همان گونه دید که از روى زمین صاف معمولى مىدید. تیرى به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد، تیر بر اثر اصابت به پرنده (یا طبق توطئه قبلى خودش) خون آلود بازگشت، فرعون از فراز برج پایین آمد و به مردم گفت : بروید فکرتان راحت باشد، خداى موسى را کشتم.
وَ قالَ مُوسى یا فِرْعَوْنُ اِنّی رَسُولٌ؛ امیرالمؤمنین در بیان صفات متقین مىفرماید :
«عَظُمَ الخَالِقُ فِی أنْفُسِهِم فَصَغُرَ مَا دُونِه فی أعْیُنِهِم»
«خالق، نزدشان بزرگ است و غیر او در چشمشان کوچک است.»
شخص متکبّر نزد مؤمنان خاص ارزشى ندارد. ارزش نزد ایشان مخصوص بندگان خداست.
حضرت موسى متوجّه پروردگار است و به نور خدایى نگاه مىکند؛ لذا فارغ از همهى القاب و عناوین فرعون، چون بر او وارد شد، فرمود: اى فرعون! من فرستادهى پروردگار جهانیانم.
مِنْ رَبِّ الْعالَمین؛ فرعونیان قبول داشتند که «ربّ العالمین» یکى بیشتر نیست، ولى مىگفتند: امور جزئى دست بتهاست و رئیس بتها، فرعون است؛ هرچند پس از مدّتى، فرعون خود را «ربّ الاعلى» نامید و همردیف ربّ العالمین قرار داد.
حَقیقٌ عَلى أنْ لا أقُولَ عَلَى اللهِ اِلّا الْحَقَّ؛ مسلمآ خداى تعالى کسى را به عنوان رسول خود انتخاب مىکند که راستگو، امین و درستکار باشد. امام صادق علیه السلام فرمود :
«اِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ یَبْعَثْ نَبِیّاً اِلّا بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أدَاءِ الأمَانَهِ اِلَى الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ»
«خداى عزّ و جلّ هیچ پیغمبرى را مبعوث نفرمود، جز با راستگویى و اداء امانت به نیکوکار و بدکردار.»
قرآن کریم از قول حضرت موسى مىفرماید :
(أنْ أدُّوا اِلَیَّ عِبادَ اللهِ اِنّی لَکُمْ رَسُولٌ أمینٌ )
«بندگان خدا را به من بسپارید که من براى شما رسول امینى هستم.»
قَدْ جِئْتُکُمْ بِبَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ؛ بیّنهى حضرت موسى، هم دلایل عقلى بود که براى مردم بیان مىکرد و هم معجزه، که به دفعات ظاهر فرمود.
هنگامى که فرعون پرسید: «ربّ العالمین» چیست؟
فرمود: پروردگار آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست؛ پروردگار شما و نیاکان شماست؛ پروردگار مشرق و مغرب و آنچه در بین آنهاست.
فرعون رو به اطرافیانش کرد و گفت: آیا نمىشنوید؟ رسول شما دیوانه است.
فرعون مىفهمید که جناب موسى چه مىگوید و مىدانست درست مىگوید، امّا خود را به نافهمى زده بود و تکبّر و حبّ ریاست، مانع پذیرش حق مىشد.
فَأرْسِلْ مَعِیَ بَنی اِسْرائیل؛ فرعون تعداد زیادى از مردان بنى اسرائیل را به زندان انداخته بود؛ آنها را شکنجه مىداد و کارهاى سخت از آنان مىکشید. موسى گفت: من فرستاده شدهام تا بنى اسرائیل را از چنگال ستم تو نجات دهم.
قالَ اِنْ کُنْتَ جِئْتَ بِآیَهٍ فَأْتِ بِها اِنْ کُنْتَ مِنَ الصّادِقینَ؛ فرعون گفت: اگر راست مىگویى و واقعآ فرستادهى خدا هستى، دلیلى بر رسالتت بیاور!
فَألْقى عَصاهُ فَإذا هِیَ ثُعْبانٌ مُبینٌ؛ «ثعبان مبین» یعنى اژدهاى بزرگ. اندازه اژدهایى که از انداختن عصا ظاهر مىشد، در مواقع مختلف، متفاوت بود؛ اولین بار در هنگام ابلاغ رسالت، یک مار معمولى شد؛ در برابر فرعون، اژدهایى بزرگ شد، امّا بزرگترین اژدها، هنگامى بود که عصا را در مقابل ساحران انداخت و مارهاى آنان و برخى از انسانها و حتّى سنگها را خورد بنا بر قولی.
وَ نَزَعَ یَدَهُ فَإذا هِیَ بَیْضاءُ لِلنّاظِرین؛ نشانه دومى که حضرت موسى به فرعون نشان داد، «ید بیضا» بود؛ یعنى دست در زیر بغل خود کرد و وقتى بیرون آورد، سپید و درخشان بود.
قالَ الْمََلأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ اِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلیمٌ؛ اطرافیان فرعون چون اژدها و ید بیضا را دیدند، گفتند: این مرد جادوگر دانایى است؛ یعنى معجزات پروردگار را سحر خواندند، در حالى که فرق معجزه با سحر کاملا روشن است.
یُریدُ أنْ یُخْرِجَکُمْ مِنْ أرْضِکُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ؛ اطرافیان فرعون گفتند: موسى مىخواهد با جادوگرى شما را از سرزمینتان بیرون کند. او داعى قدرت و سلطنت دارد و مىخواهد مردم را زیر فرمان خود درآورد. بعد هم به فرعون گفتند: چه دستور مىدهى؟
قالُوا أرْجِهْ وَ أخاهُ وَ أرْسِلْ فِی الْمَدائِنِ حاشِرینَ؛ گفتند: او و برادرش را نگه دار و پیکهایى به شهرهاى اطراف بفرست تا جادوگران را از سراسر کشور فرابخوانند تا با سحر موسى مقابله کنند.
«ارجه» به معناى نگه داشتن است، ولى معنى زندانى کردن نمىدهد، به نوعى مهلت دادن یا مهلت گرفتن تعبیر مىشود.
امام صادق علیه السلام ضمن حدیثى مىفرمایند: فرعون زمان ابراهیم و اطرافیان او از رشد و زیرکى برخوردار نبودند؛ چراکه فى البداهه ابراهیم را به سوختن در میان آتش محکوم کردند، در حالى که فرعون زمان موسى و مشاورینش از بلوغ فکرى و زیرکى خاصى برخوردار بودند و در نحوه مجازات موسى چنین حکم کردند. «قالُوا أرْجِهْ وَ أخاهُ وَ أرْسِلْ فِی الْمَدائِنِ حاشِرینَ یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلیمٍ»
وَ جاءَ السَّحَرَهُ فِرْعَوْنَ؛ از محمّد بن اسکندر نقل شده که از میان ساحران هفت هزار ساحر را برگزیدند و از میان هفت هزار ساحر، هفتصد ساحر و از هفتصد ساحر، هفتاد ساحر را که از همه استادتر و زبردستتر بودند انتخاب نمودند.
مولوى مىگوید: دو نفر از جادوگران، براى این که ببینند کار موسى سحر است یا واقعآ پیامبر خداست، سر قبر پدرشان رفتند و از او کمک خواستند.
پدر، به خواب آنها آمد و گفت: من نمىتوانم حقیقت را براى شما بگویم، امّا راهى مقابلتان مىگذارم؛ هنگامى که موسى در خواب است به آرامى نزد او بروید و عصاى او را بدزدید؛ اگر موفق به این کار شدید، معلوم مىشود که او ساحر است و مىتوانید سحرش را باطل کنید ولى اگر نتوانستید، بدانید که او واقعآ فرستادهى خداست.
آن دو خواستند این کار را انجام دهند، امّا همین که خواستند عصا را بردارند، تبدیل به اژدها شد و به دنبالشان گذاشت.
خدایى که حضرت موسى را به رسالت برانگیخت و عصا را تبدیل به اژدها کرد، هرگز خواب نمىرود؛
(لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ )
«هیچ خواب سبک و سنگینى او را در نمىرباید.»
خداى تعالى شبیه هیچ کس نیست و به وصف نمىآید؛ فقط بندگان مخلَص مىتوانند او را توصیف کنند.
(سُبْحانَ اللهِ عَمّا یَصِفُونَاِلّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصینَ )
«منزه است خداوند از آنچه برایش توصیف مىکنند، مگر بندگان مخلص خدا.»
فقط پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام مىتوانند او را توصیف کنند.
حق الناس
شهید آیت الله دستغیب در کتاب داستان هاى شگفت این حکایت را آورده است :
بزرگى از علماى اعلام و سلسله جلیله سادات که شاید از ذکر نام شریفش راضى نباشد نقل فرمود: وقتى پدر علّامهام را در خواب دیدم، پرسشهایى از ایشان نمودم و پاسخهایى شنیدم :
1 – ارواحى که در عالم برزخ معذبند عذاب و سختىهاى آنها چگونه است؟ در پاسخ فرمود: آنچه براى تو که هنوز در عالم دنیا هستى مىتوان بیان کرد به طور مثال آن است که هرگاه در درّهاى از کوهستان باشى و از چهار سمت کوههاى بسیار مرتفعى که هیچ توانایى بر بالا رفتن از آنها نباشد و در آن حال گرگى هم تو را دنبال کند و هیچ راه فرارى از او نباشد.
2 – آیا خیراتى که در دنیا براى شما انجام دادهام به شما رسیده و کیفیت بهرهمندى شما از خیرات ما چگونه است؟ در پاسخ فرمود : بلى تمام آنها به من رسیده است و امّا کیفیت بهرهمندى از آنها را هم به ذکر مثالى براى شما بیان مىکنم: هرگاه در حمّام بسیار گرم پر از جمعیتى باشى که در اثر کثرت تنفّس و بخار و حرارت، نفس کشیدنت سخت باشد در آن حال گوشه درب حمام باز شود و نسیم خنک به تو برسد چقدر شاد و راحت و آزاد مىشوى؟ چنین است حال ما هنگام رسیدن خیرات شما.
3 – چون بدن پدرم را سالم و منوّر دیدم و تنها لبهاى او زخمدار و آلوده به چرک و خون بود از آن مرحوم سبب زخم بودن لبهایش را پرسیدم و گفتم اگر کارى از دست من برمى آید براى بهبود لبهاى شما، بفرمایید تا انجام دهم. در پاسخ فرمود: تنها علاج آن به دست علویه مادر شما است؛ زیرا سبب آن اهانتى بود که در دنیا به او مىنمودم و چون نامش سکینه است هر وقت او را صدا مىزدم خانم سکو مىگفتم و او رنجیده خاطر مىشد و اگر بتوانى او را از من راضى کنى امید بهبودى است.
ناقل محترم فرمود: این مطلب را به مادرم گفتم در جواب گفت بلى پدر شما هر وقت مرا مىخواند از روى تحقیر مىگفت خانم سکو و من سخت آزرده و رنجیده خاطر مىشدم ولى اظهار نمىکردم و به احترام ایشان چیزى نمىگفتم و چون فعلاً گرفتار و ناراحت است او را حلال نموده و از او راضى هستم و از صمیم قلب برایش دعا مىکنم.
وقتى یک عالم بزرگوار و سید اولاد پیغمبر، چنین به خاطر یک کلمه، مجازات مىشود، چگونه کسى که دائم با همسر یا فرزندش دعوا مىکند، ناسزا مىگوید یا آنها را کتک مىزند، از عقوبت خدا ایمن است. چنین کسى باید آماده باشد در این عالم یا عالم برزخ تنبیه شود! در این مسئله فرقى میان زن و مرد نیست.
مرحوم استاد احمد امین در کتاب «التکامل فى الاسلام» نقل کرده است: دو نفر ماءمور پست، تهران را به منظور زیارت قبر حضرت سید الشهداء علیه السلام ترک کردند و چون دولت اجازه مسافرت به عتبات مقدسه را به کسى نمى داد ناچار از راه قاچاق رفتند. در بیابان شورهزارى گرفتار شدند و به قدرى تشنگى بر آنها فشار آورد که یکى از آنها از تشنگى مُرد و دیگرى سخت به زحمت افتاد و بالأخره خودش را به تهران رساند.
پس از مدتى آن دوست و همکار و همسفر خود را در خواب دید که در باغ زیبایى با کمال راحتى به سر مى برد، از حال او پرسید، پاسخ داد خدا را سپاسگزارم کاملاً راحتم ولى عقربى همه روزه پیش من مى آید و انگشت ابهام پاى مرا نیش مى زند و به قدرى مرا رنج مى دهد که نزدیک است جان بدهم.
به من خبر داده اند که این ناراحتى براى این است که روزى در خانه فلان دوستم مهمان بودم و ضمن این که با دوستم باقلا مىخوردم، چاقوى کوچکى از خانه او سرقت کردم و آن را در گوشه سمت چپ در فلان نقطه خانهام پنهان ساختهام، از تو انتظار دارم که به خانهام بروى و سلام مرا به همسرم برسانى و از قول من به او بگویى که چاقو را به تو بدهد و به صاحبش برگردانى و از او براى من بخشش بخواهى، شاید خداوند از خطاى من بگذرد.
این شخص گوید من طبق خوابى که دیده بودم عمل نمودم. مرتبه دیگر دوستم را در خواب دیدم که در کمال خوشى و راحتى است و از من سپاسگزارى نمود.
مفلس حقیقى کیست ؟
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به اصحاب فرمود آیا مى دانید مفلس کیست؟
گفتند مفلس در بین ما کسى است که وجه نقد و اثاثیه و دارایى هیچ ندارد.
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: جز این نیست که مفلس از امّت من کسى است که در قیامت با نماز و روزه و زکات و حج که بجا آورده بیاید در حالى که به کسى فحشى داده و سب کرده و مال دیگرى را خورده و خون شخصى را هدر داده و دیگرى را زده است پس، از حسناتش به این و آن داده مى شود و چون حسناتش تمام شود و هنوز بدهکار باشد پس، از گناهان بستانکار گرفته مىشود و بر او انداخته مى گردد.
در فقه آمده است که اگر کسى حتّى در کودکى مالى از کسى برده باشد، باید جبران کند یا حلالیت بطلبد یا اگر آن شخص را نمىشناسد، از طرفش صدقه بدهد.
حق الناس اهمیّت خیلى زیادى دارد؛ اگر کسى مال کسى را برده، باید پس دهد؛ اگر آبروى کسى را ریخته، باید بداند که خدا از او نمىگذرد! واى اگر مؤمنى را کتک بزند یا او را بى گناه به قتل برساند! فرقى هم بین سید و غیر سید نیست. درست است که سادات محترم هستند و نور جدشان را همراه دارند، ولى اگر خطا کنند، جدشان امیرالمؤمنین آنان را زندانى مىکند؛ مثل پدرى که فرزند خطاکارش را تنبیه مىکند.
منظور، ناامید کردن نیست؛ قطعآ خداى تعالى آمرزنده است و شفاعت اهل بیت نصیب دوستان ایشان مىشود، امّا بخشش و شفاعت، حساب دارد و بى حساب و کتاب نیست.
فراموش نکنید داستان على گندمى را که دزد بود، ولى توبه کرد؛ همهى اموالش را به مردم بازگرداند، وقتى همه چیزش را داد، به مساجد مىرفت و حلالیت مىطلبید. مىگفت: مردم! من دزد بودم و حالا توبه کردهام؛ پولى هم ندارم، از شما مىخواهم مرا ببخشید.
قطعآ این کارِ آسانى نیست، امّا توبه حقیقى همین است. بعد هم به نجف رفت و مقابل در حرم امیرالمؤمنین ایستاد و با حال ندامت و شرم گفت: یاعلى! تو على هستى و من هم على هستم. من جلوتر از این نمىتوانم بیایم؛ همین جا جانم را بگیر!
همان جا از دنیا رفت و علما و طلاب، به عنوان یکى از اولیاى خدا به تشییع جنازهاش آمدند.
السلام علیک یا ابا عبد الله یا جعفر بن محمّد ایها الصادق