تفسیر سوره اعرافرمضان المبارک ۱۳۹۴-۱۴۳۶

سوره اعراف آیه ۱۰۳ | جلسه ۵۵ | ۸ رمضان ۱۴۳۶

بنده به همه‌ى جوان‌ها سفارش مى‌کنم خدا مى‌داند فرداها چه وضعى پیش آید، ولى اگر کسى در اعتقادات خود، به فساد و گمراهى رفت، دیگران را به این راه نکشاند، مخصوصآ فرزندان، همسر و نزدیکان خود را. گناه این کار، حتّى از آدمکشى و گناهان بزرگ دیگر سنگین‌تر است.

درباره گناهان هم همین طور؛ اگر کسى قدرت نگهداری خود را ندارد و نمى‌تواند گناه نکند، لااقل دیگران را در گناه نیندازد، که این گناهى به مراتب بدتر از آن است.

فیلم جلسه
 

 


صوت جلسه

دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۴


متن تفسیر
   

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره اعراف آیه  ۱۰۳  جلسه ۵۵ | پنج‌شنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۴ | ۸ رمضان ۱۴۳۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 

قرائت قرآن

عَنْ أبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: «الْقُرْآنُ عَهْدُ اللَّهِ اِلَى خَلْقِهِ فَقَدْ یَنْبَغِی لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أنْ یَنْظُرَ فِی عَهْدِهِ وَ أنْ یَقْرَأَ مِنْهُ فِی کُلِّ یَوْمٍ خَمْسِینَ آیَهً»

امام صادق علیه السلام فرمود: «قرآن عهد خداوند است بر خلقش؛ سزاوار است براى شخص مسلمان که در عهد خدا نظر افکند و روزى پنجاه آیه از آن بخواند.»

 

قرآن از آن جهت عهد خداست که انسان را به حقایق درون خود و توحید خداى تعالى منتقل مى‌کند. قرائت روزى پنجاه آیه، حداقل مقدارى است که در روایات آمده است. در بعضى روایات مى‌فرمایند قرآن را به سى و در بعضى دیگر به چهل قسمت تقسیم کنید و هر روز یک قسمت را بخوانید. درباره قرائت قرآن در ماه مبارک رمضان که بهار قرآن است، روایت‌هاى جداگانه‌اى وجود دارد که گفته خواهد شد ان شاء الله.

درباره این که چرا قرآن را عهد خدا نامیده‌اند و چرا روزى حداقل پنجاه آیه تلاوت کنید، فکر کنید.

 

ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسى بِآیاتِنا اِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ فَظَلَمُوا بِها فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَهُ الْمُفْسِدینَ(103)

بعد از آنان، موسى را با آیات خود به سوى فرعون و بزرگان قومش فرستادیم، ولى به آن ستم کردند. ببین سرانجام مفسدان چگونه بود.

 

 

زندگانى حضرت موسى

نام مبارک حضرت موسى على نبیّنا و آله و علیه السلام 136 بار در 34 سوره قرآن آمده است؛ از این رو مى‌توان گفت: قرآن عنایت و توجّه ویژه‌اى به زندگى حضرت موسى داشته است.

 

او از پیامبران اولوالعزم، داراى شریعت و کتاب مستقل (به نام تورات) و دعوت جهانى بود. او از نسل حضرت ابراهیم علیه السلام است و با شش واسطه به آن حضرت مى‌رسد، به این ترتیب: موسى بن عمران بن یصهر بن قاهث بن لیوى (لاوى) بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم و 500 سال بعد از ابراهیم خلیل علیه السلام ظهور کرد و 240 سال عمر نمود.

 

مادر موسى یوکابد نام داشت، موسى علیه السلام و مادرش، هر دو از نژاد بنى اسرائیل بودند و جدشان، اسرائیل (حضرت یعقوب) بود. نظر به این که حضرت یعقوب هفده سال آخر عمر در مصر مى‌زیست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بنى اسرائیل، از مصر برخاستند و در دنیا منتشر شدند.

 

شاهان بنى اسرائیل در مصر را با لقب «فراعنه» (جمع فرعون) مى‌خواندند، بزرگ‌ترین و دیکاتورترین فرعون‌هاى مصر، سه نفر بودند به نام‌هاى 1 ـ اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت یوسف علیه السلام 2 ـ رامسیس دوم؛ که حضرت موسى علیه‌السلام در عصر سلطنت او متولد شد 3 – منفتاح پسر رامسیس دوم؛ که موسى و هارون از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوى خداى یکتا دعوت کنند. این فرعون همان است که با لشکرش در دریاى نیل غرق شده و به هلاکت رسیدند.

 

داستان زندگى پرفراز و نشیب موسى علیه السلام را مى‌توان در پنج دوره زیر خلاصه کرد :

1 ـ عصر ولادت و کودکى و پرورش او در دامان فرعون.

2 ـ دوران هجرت او از مصر به مَدین و زندگى او در محضر حضرت شعیب در آن سرزمین (بیش از ده سال)

3 ـ دوران پیامبرى و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونیان.

4 ـ دوران غرق و هلاکت فرعون و فرعونیان و نجات بنى اسرائیل و حوادث ورود موسى علیه السلام همراه بنى اسرائیل به بیت المقدس.

5 ـ عصر درگیرى‌هاى موسى علیه‌السلام با بنى اسرائیل.

 

نکته قابل توجّه این که از آیات متعدد از جمله آیه 39 عنکبوت و 24 مومن فهمیده مى‌شود که حضرت موسى علیه السلام از سوى خدا، از آغاز براى مبارزه با سه شخص فرستاده شد که عبارتند از : فرعون (سمبل طغیان و سرکشى و حاکمیت نظام) و هامان (سمبل و مظهر شیطنت و طرح‌هاى شیطانى) و قارون (مظهر سرمایه دارى و استثمارى، و ثروت‌اندوزى ناسالم).

 

این سه تن آشکارا با موسى علیه السلام مخالفت و دشمنى نموده و آن حضرت را به عنوان ساحر و دروغگو متهم نمودند، و هر سه نفر مذکور گرفتار غضب الهى شده و به هلاکت رسیدند.

 

 

خواب وحشتناک فرعون و تعبیر آن

فرعون (رامسیس دوم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود. او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستکبر (بردگان و اشرافیان) به نام سبطیان و قبطیان، تقسیم نمود؛ قبطیان همان فرعونیان بودند که در اطراف فرعون به هوسبازى و عیش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند و همه اختیارات کشور در دست آنها بود، ولى به عکس، سبطیان طبقه پایین اجتماع و ستمدیدگان مستضعف بودند، که همواره زیر چکمه و چنگال فرعونیان، رنج مى‌بردند. موسى علیه‌السلام و بنى اسرائیل از سبطیان بودند، ولى فرعون از قبطیان.

 

به این ترتیب نژادپرستى عجیبى در کشور مصر و اطراف، حکمفرما بود و قبطیان مى‌خواستند همین وضع ادامه یابد. چهار صد سال این وضع نابسامان ادامه یافت تا این که خداوند بر بنى اسرائیل لطف کرد، که پیامبرى به نام موسى علیه السلام بفرستد و آنها را از زیر یوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.

 

در همین ایام، یک شب فرعون در عالم خواب دید: آتشى از طرف شام شعله‌ور شد و زبانه کشید و به طرف مصر آمد و به خانه‌هاى قبطیان افتاد و همه آن خانه‌ها را سوزانید و سپس کاخ‌ها و باغ‌ها و تالارهاى آنها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل نمود.

 

فرعون در حالى که بسیار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت. ساحران، کاهنان و دانشمندان تعبیر خواب را به حضور طلبید و به آنها رو کرد و گفت: چنین خوابى را دیده‌ام، تعبیرش چیست؟

 

یکى از آنها گفت: چنین به نظر مى‌رسد که به زودى نوزادى از بنى اسرائیل به دنیا آید و واژگونى تخت و تاج فرعون و نابودى فرعونیان، به دست او انجام شود.

 

فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباریان و ساحران، دو تصمیم خطرناک گرفت: نخست این که فرمان داد در آن شبى که منجمین و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه کودک موعود (موسى) مشخص کرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.

 

این فرمان اعلام شد و در همه جا کنترل شدیدى به وجود آمد. مردان از شهر بیرون رفتند و زنان در شهر ماندند و هیچ همسرى جرئت نداشت با همسر خود تماس بگیرد.

 

ولى در نیمه همان شب، عمران که در کنار کاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت، همسرش یوکابد را دید که نزدش آمده است. آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسى علیه السلام منعقد گردید.

 

عمران، به همسرش گفت: مثل این که تقدیر الهى این بود که آن کودک موعود از ما پدید آید. این راز را پنهان دار و در پوشیدن آن بکوش که وضع بسیار خطرناک است. یوکابد با شتاب و نگرانى از کنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، کوشش بسیار کرد.

 

دومین تصمیم فرعون، کشتن نوزادان پسر بود که به طور وسیع و بسیار خطرناک‌تر از تصمیم نخست، اجرا شد. از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، این اعلامیه صادر گردید :

همه مأموران و قابله‌ها باید در میان بنى اسرائیل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسرى از آنها به دنیا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند، ولى دختران را براى کنیزى نگهدارند.

 

به دنبال این اعلامیه، جلادان خون‌آشام حکومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زن‌هاى باردار تحت مراقبت شدید قرار گرفتند؛ قابله‌ها از هر سو زنان را کنترل مى‌کردند. در این گیر و دار، شکم بسیارى از زنان شکافته شد و بسیارى از نوزادهایى که در رحم مادرانشان بودند، در اثر فشار و لگد زدن مأموران سنگ دل، سقط شدند و کشتن نوزادان پسر به هفتاد هزار نفر رسید.

 

هنگام ولادت موسى علیه السلام هرچه نزدیک‌تر مى‌شد، مادر موسى نگران‌تر مى‌گردید و همواره در این فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون حفظ کند.

 

امداد و لطف الهى موجب شد که آثار حمل در یوکابد، مادر موسى چنان آشکار نباشد، از سوى دیگر یوکابد با قابله‌اى دوست بود و آن قابله به خاطر دوستى، حمل مادر موسى را گزارش نمى‌داد.

 

لحظات تولد موسى علیه السلام فرا رسید، مادر موسى به دنبال دوست قابله‌اش فرستاد و از او استمداد نمود. قابله آمد و مادر موسى را یارى نمود، موسى علیه السلام در مخفیگاه، دور از دید مردم متولد شد. در این هنگام نور مخصوصى از چهره موسى درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبّت موسى در قلب قابله جاى گرفت.

 

قابله به مادر موسى گفت: من تصمیم گرفته بودم تولد موسى را به مأموران خبر دهم (و جایزه‌ام را بگیرم) ولى محبّت این نوزاد به قدرى بر قلبم چیره شد که حتّى حاضر نیستم مویى از او کم شود.

 

قابله از خانه مادر موسى بیرون آمد، بعضى از جاسوسان حکومت، او را دیدند، تصمیم گرفتند به خانه مادر موسى وارد گردند، خواهر موسى ماجرا را به یوکابد گفت. یوکابد دستپاچه شد که چه کند، در این میان از شدت وحشت، هوش از سرش رفته بود، نوزاد را به پارچه‌اى پیچید و به تنور انداخت.

 

مأمورین وارد خانه شدند و در آنجا جز تنور آتش ندیدند، تحقیقات از مادر موسى شروع شد، به او گفتند: قابله در این جا چه مى‌کند؟ یوکابد گفت: او دوست من است و به عنوان دیدار به اینجا آمده بود. مأمورین مأیوس شده و از خانه خارج شدند.

 

مادر، هنگامى که حال عادى خود را باز یافت، به دخترش گفت : نوزاد کجاست؟ دختر گفت: اطلاع ندارم. در این لحظه صداى گریه نوزاد از درون تنور بلند شد. مادر به سوى تنور رفت و دید خداوند آتش را براى موسى خنک و گوارا کرده است. نوزادش را با کمال سلامتى از درون تنور بیرون آورد.

 

ولى باز مادر نگران بود، چرا که یک بار صداى گریه نوزاد کافى بود که جاسوسان را متوجّه سازد. متوجه خدا شد و از خدا خواست راه چاره‌اى پیش روى او بگشاید.

 

خداوند با الهام خود به مادر موسى، او را از نگرانى حفظ کرد در این مورد از زبان قرآن چنین مى‌خوانیم :

(وَ أوْحَیْنا اِلى أُمِّ مُوسى أنْ أرْضِعیهِ فَإذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَألْقیهِ فِی الْیَمِّ وَ لا تَخافی وَ لا تَحْزَنی اِنّا رَادُّوهُ اِلَیْکِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلینَ )

«ما به مادر موسى الهام کردیم که او را شیر بده و هنگامى که بر او ترسیدى، وى را در دریا بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز مى‌گردانیم و او را از رسولان قرار مى‌دهیم.»

 

از امدادهاى غیبى دیگر این که یوکابد سه ماه مخفیانه به موسى علیه السلام شیر داد. در این مدّت هیچ گاه موسى گریه نکرد و حرکتى که موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.

 

مادر موسى طبق الهام الهى تصمیم گرفت کودکش را به دریا بیفکند. به طور محرمانه به سراغ یک نفر نجار مصرى که از فرعونیان بود آمد و از او درخواست یک صندوقچه کرد. نجار گفت: صندوقچه را براى چه مى‌خواهى؟ یوکابد که زبانش به دروغ عادت نکرده بود، گفت: من از بنى اسرائیلم، نوزاد پسرى دارم، مى‌خواهم نوزادم را در آن مخفى نمایم.

 

نجار مصرى تا این سخن را شنید، تصمیم گرفت این خبر را به جلادان برساند. به سراغ آنها رفت، ولى آن چنان وحشتى عظیم بر قلبش مسلط شد که زبانش از سخن گفتن باز ایستاد. مى‌خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو کند، مأمورین از حرکات او چنین برداشت کردند که یک آدم مسخره کننده است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.

 

او وقتى که حالت عادى خود را بازیافت، بار دیگر براى گزارش نزد جلادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت و این موضوع سه بار تکرار شد. او وقتى که به حال عادى بازگشت، فهمید که در این موضوع، یک راز الهى نهفته است. صندوق را ساخت و به مادر موسى علیه‌السلام تحویل داد.

 

مادر موسى نوزاد خود را در میان آن صندوق نهاد. صبحگاهان هنگامى که خلوت بود، کنار رود نیل آمد و آن صندوق را به رود نیل انداخت. امواج نیل آن صندوق را با خود برد. این لحظه براى مادر موسى، لحظه‌اى بسیار حساس و پرهیجان بود. اگر لطف الهى نبود، مادر فریاد مى‌کشید و از فراق نور دیده‌اش جیغ مى‌زد و در نتیجه جاسوسان متوجّه مى‌شدند، ولى خطاب «وَ لا تَخافى وَ لا تَحزَنِى» (نترس و محزون نباش، ما موسى را به تو بازمى‌گردانیم) قلب مادر را آرام کرد. چه بهتر که در این جا رشته سخن را به پروین اعتصامى بدهیم که مى‌گوید :

 

مادر موسى چو موسى را به نیل           در فکند از گفته‌ى ربّ جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه           گفت کاى فرزند خرد بى‌گناه

گر فراموشت کند لطف خداى              چون رهى زین کشتى بى ناخداى

وحى آمد کاین چه فکر باطل است             رهرو ما اینک اندر منزل است

ما گرفتیم آنچه را انداختى               دست حق را دیدى و نشناختى

سطح آب از گاهوارش خوش‌تر است             دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان مى‌کنند              آنچه مى‌گوییم ما آن مى‌کنند

به که برگردى به ما بسپاریش                 کى تو از ما دوست‌تر مى‌داریش

 

فرعون در کاخ خود بود و همسرى به نام آسیه داشت آنها فرزندى جز یک دختر به نام (انیسا) نداشتند و او نیز به بیمارى شدید و بى درمان «برص» مبتلا بود و همه طبیب‌هاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند. فرعون در مورد شفاى او به کاهنان متوسل شده بود. کاهنان گفته بودند: اى فرعون! ما پیش‌بینى مى‌کنیم که از درون این دریا انسانى به این کاخ گام مى‌نهد که اگر آب دهانش را به بدن این دختر بیمار بمالند، شفا مى‌یابد.

 

فرعون و همسرش، آسیه در انتظار چنین ماجرایى بودند که ناگهان روزى در کنار رود نیل صندوقچه‌اى را دیدند که امواج دریا آن را حرکت مى‌داد. به دستور فرعون، بى‌درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند. آسیه درِ صندوق را گشود؛ ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد؛ همان لحظه محبّت موسى علیه السلام در قلب آسیه جاى گرفت.

 

وقتى که فرعون نوزاد را دید، خشمگین شد و گفت: چرا این پسر کشته نشده است؟

آسیه گفت: این پسر، بچه‌هاى این سال نیست و تو فرمان داده‌اى که پسرهاى نوزاد این سال را بکشند. بگذار این کودک بماند! در آیه 9 سوره قصص، این مطلب چنین آمده: «همسر فرعون (آسیه) گفت: او را نکشید شاید نور چشم من و شما شود و براى ما مفید باشد بتوانیم او را به عنوان پسر خود برگزینیم.»

 

انیسا دختر فرعون از آب دهان آن کودک به بدنش مالید و شفا یافت. آن کودک را به بغل گرفت و بوسید. اطرافیان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما این کودک، همان است که موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دریا بیفکنند!

 

فرعون چنین تصمیم گرفت، ولى آسیه نگذاشت و با به کار بردن انواع شیوه‌ها که شاید یکى از آنها شفاى دخترش بود، از کشتن موسى جلوگیرى نمود.

به هر حال مشیت نافذ پروردگار موجب شد که این نوزاد در درون کاخ فرعون، مهم‌ترین کانون خطر، پرورش یافت.

 

مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى‌گیرى کن.

خواهر موسى علیه السلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت و از دور دید که فرعونیان آن صندوقچه را از آب گرفتند. بسیار شاد شد که برادر کوچکش از خطر آب نجات یافت.

 

طولى نکشید که احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد. به دستور آسیه و فرعون، مأمورین به دنبال یافتن دایه حرکت کردند، امّا عجیب این که چندین دایه آوردند، ولى نوزاد پستان هیچیک از آنها را نگرفت. مأمورین همچنان در جستجوى دایه بودند که ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد کردند که گفت: من خانواده‌اى را مى‌شناسم که مى‌توانند این کودک را شیر دهند و سرپرستى کنند.

 

آن دختر، خواهر موسى بود، مأمورین که او را نمى‌شناختند با راهنمایى او نزد مادر موسى رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شیر دهد. نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت و شیر خورد. همه حاضران خوشحال شدند و به مادر موسى آفرین گفتند. از آن پس مادر موسى، موسى علیه‌السلام را به خانه‌اش برد و به او شیر داد. (یا به کاخ فرعون رفت و آمد مى‌کرد و به موسى شیر مى‌داد.)

 

به این ترتیب خداوند به وعده‌اش وفا کرد که به مادر موسى فرموده بود: او را به دریا بیفکن، ما او را به تو بر مى‌گردانیم. به گفته بعضى، غیبت موسى از مادرش بیش از سه روز طول نکشید.

 

جالب این که روزى در دوران شیرخوارگى در آغوش فرعون بود، با دست خویش ریش فرعون را گرفت و کشید. مقدارى از موى ریش او کنده شد و سیلى محکمى به صورت فرعون زد و به گفته بعضى با چوب کوچکى بازى مى‌کرد با همان چوب بر سر فرعون کوبید.

فرعون خشمگین شد و گفت: این کودک، دشمن من است، همان دم به دنبال جلادان فرستاد تا بیایند و او را بکشند.

 

آسیه به فرعون گفت: دست بردار! این نوزاد است و خوب و بد را نمى‌فهمد. براى این که حرف مرا تصدیق کنى، یک قطعه یاقوت و یک قطعه ذغال آتشین نزدش مى‌گذارى، اگر یاقوت را برداشت معلوم مى‌شود که مى‌فهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم مى‌شود نمى‌فهمد. آن گاه آسیه همین کار را کرد، موسى دست به طرف یاقوت دراز کرد، ولى جبرئیل دست او را به طرف آتش برد. موسى ذغال آتشین را برداشت و به دهان گذاشت، زبانش سوخت، آن گاه خشم فرعون فرونشست و از کشتن او منصرف شد.

 

مطابق بعضى از روایات دیگر، روزى موسى علیه السلام عطسه کرد، سپس بى‌درنگ گفت: «اَلْحَمْدُلِلَّه» فرعون از شنیدن این سخن عصبانى شد و به موسى سیلى زد، موسى ریش بلند فرعون را گرفت و کشید. فرعون سخت عصبانى شد و تصمیم گرفت او را به دست جلادان بسپرد تا او را بکشند، آسیه همسر فرعون، پا در میانى کرد و به عنوان این که موسى کودک است و به کارهاى خود متوجه نیست، او را از چنگال فرعون نجات داد.

 

هنگامى که موسى علیه السلام به حد رشد و بلوغ رسید، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بین مردم عبور مى‌کرد. دید دو نفر گلاویز شده‌اند و همدیگر را مى‌زنند. یکى از آنها از بنى اسرائیل و دیگرى قبطى یعنى از فرعونیان بود. در همین هنگام، بنى اسرائیل از موسى استمداد نمود.

 

از آنجا که موسى علیه السلام مى‌دانست فرعونیان از طبقه اشرافى هستند و همواره به بنى اسرائیل ستم مى‌کنند، به یارى مظلوم شتافت و تصمیم گرفت از ظلم ظالم جلوگیرى کند.

 

به گفته بعضى، موسى دید یکى از آشپزهاى فرعون مى‌خواهد یک نفر بنى اسرائیل را براى حمل هیزم، به بیگارى کشد و بر سر همین موضوع با هم گلاویز شده‌اند.

موسى علیه السلام به یارى مظلوم شتافت و مشتى محکم بر سینه مرد فرعونى زد، امّا همین یک مشت کار او را ساخت، او بر زمین افتاد و مُرد.

موسى علیه السلام قصد کشتن او را نداشت، نه از این جهت که آن مرد مقتول، سزاوار کشته شدن نبود، بلکه به خاطر پیامدهاى دشوارى که براى موسى علیه السلام و بنى اسرائیل داشت؛ از این رو موسى علیه السلام به خاطر این ترک اولى، از درگاه خدا تقاضاى عفو کرد و از کار خود اظهار پشیمانى نمود.

 

این قتل، یک قتل ساده نبود، بلکه جرقه‌اى براى یک انقلاب، و مقدمه آن به حساب مى‌آمد؛ لذا موسى علیه السلام نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه‌اى به سر مى‌برد. در این گیر و دار در روز بعد، باز موسى علیه السلام مردى دیگر از فرعونیان را دید که با همان مظلوم، گلاویز شده است و آن مظلوم از موسى استمداد نمود. موسى علیه السلام به طرف او رفت تا از او دفاع نموده و از ظلم ظالم جلوگیرى کند، ظالم به موسى گفت: آیا مى‌خواهى مرا بکشى همان گونه که دیروز شخصى را کشتى؟

موسى دریافت که حادثه قتل، شایع شده؛ از این رو براى این که مشکلات دیگرى پیش نیاید کوتاه آمد.

فرعون و اطرافیانش از ماجرا با خبر شدند و در جلسه مشورت خود، حکم اعدام موسى علیه السلام را صادر کردند.

یکى از خویشان فرعون به نام حزقیل (که بعدها به عنوان مومن آل فرعون معروف گردید) از اخبار جلسه مشورت فرعونیان، اطلاع یافت. از آنجا که او در نهان به موسى علیه السلام ایمان داشت، خود را محرمانه به موسى رساند و گفت: اى موسى! این جمعیت (فرعون و فرعونیان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته‌اند، بى درنگ از شهر خارج شو که من از خیرخواهان تو هستم.

موسى علیه‌السلام تصمیم گرفت به سوى سرزمین مَدیَن که شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات یابد؛ گرچه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولى چاره‌اى جز این نداشت. با توکّل به خدا و امید به امدادهاى الهى حرکت کرد، در حالى که مى‌گفت :

(رَبِّ نَجِّنى مِنَ القَومِ الظّالِمینَ )

«خدایا مرا از گزند ستمگران نجات بده!» 

به راستى در هر گوشه از سرگذشت حضرت موسى على نبیّنا و آله و علیه السلام دست قدرت و تدبیر خداى تعالى ظاهر است که بسى جاى تأمل دارد.

 

ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسى؛ «بعث» به معناى برانگیختن به نبوت است و با «ارسال رُسل» کمى فرق دارد. بعثت مربوط به زمانى است که اتفاقاتى به طور ناگهانى رخ مى‌دهد و موجب تنبّه برخى مى‌شود یا برعکس باعث خشم و خشونت آنان مى‌گردد.

بِآیاتِنا اِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ؛ حضرت موسى در ابتدا با دو آیه یعنى عصا و ید بیضاء به سوى فرعون رفت. هنگامى که عصا را انداخت، تبدیل به اژدها شد و در برابر فرعون دهان گشود، به طورى که تمام قامت فرعون در مقابل دهان او قرار گرفت. فرعون وحشت زده شد و با التماس از موسى خواست آن را کنار براند.

آیات دیگرى نیز پس از آن براى فرعونیان آمد، ولى آنها ایمان نیاوردند.

فَظَلَمُوا بِها؛ ظلم به آیات قرآن، نپذیرفتن و اعتنا نکردن به آنهاست. شخص ظالم، هم به خود ستم مى‌کند و هم به دیگران.

 

فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَهُ الْمُفْسِدینَ؛ «مفسد» کسى است که مردم را از اصل خود دور مى‌کند. یکى از بالاترین ظلم‌ها، باز داشتن مردم از فطرت اولیه خویش و گمراه کردن آنهاست.

بنده به همه‌ى جوان‌ها سفارش مى‌کنم خدا مى‌داند فرداها چه وضعى پیش آید، ولى اگر کسى در اعتقادات خود، به فساد و گمراهى رفت، دیگران را به این راه نکشاند، مخصوصآ فرزندان، همسر و نزدیکان خود را. گناه این کار، حتّى از آدمکشى و گناهان بزرگ دیگر سنگین‌تر است.

درباره گناهان هم همین طور؛ اگر کسى قدرت نگهداری خود را ندارد و نمى‌تواند گناه نکند، لااقل دیگران را در گناه نیندازد، که این گناهى به مراتب بدتر از آن است.

 

 

السلام علیک یا ابا جعفر یا محمّد بن على ایها الباقر

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است