بیست و هفتم رمضان ۱۳۹۹ | تفسیر سوره مریم | آیت الله دستغیب
ولى طبق نص صریح قرآن حضرت عیسی علیه السلام کشته نشد و به دار آویخته نشد، بلکه خداوند او را زنده بهسوى خود برد و هماکنون زنده است و در آسمان به سر مىبرد و هنگام ظهور حضرت مهدى به زمین فرود خواهد آمد و پشت سر آن حضرت نماز مى خواند.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره مریم | جلسه ۱۴ | بیست و هفتم رمضان ۱۳۹۹ | پنجشنبه ۱۳۹۹/۳/۱
فرستادگان حضرت عیسی
در سورۀ یس آیات ۱۳ تا ۲۸ خدای تعالی حکایت فرستادگان حضرت عیسی به شهر انطاکیه را آورده که بعضی کتب تفسیری و روایی آن را با جزئیات بیشتری نقل کردهاند.
آنچه در این آیات بهطورِ اجمالی بیان شده این است که حضرت عیسی دو نفر را برای دعوت مردم شهر انطاکیه، در قلمرو روم قدیم به آنجا فرستاد. مردم آن دو را تکذیب کردند. سپس حضرت عیسی یک نفر دیگر را برای کمک آنها فرستاد.
آنها میگفتند: ما برای هدایت شما آمدهایم، امّا مردم میگفتند: شما انسانهایی مثل ما هستید. خداوند چیزی نازل نکرده و شما دروغ میگویید.
رسولان گفتند: پروردگار ما میداند که ما بهسوی شما فرستاده شدهایم و وظیفهای جز تبلیغ حق و رساندن پیام خدا به شما نداریم.
اهالی شهر گفتند: ما به شما فال بد میزنیم. اگر از این گفتار خود دست بر ندارید، شما را سنگسار میکنیم و شکنجههای دردناکی به شما میدهیم.
رسولان گفتند: منشأ فال بد خود شما هستید و شما قومی اسرافکارید.
در این زمان مردی از بیرون شهر به نام حبیب نجار که به مؤمن آلیاسین معروف است، بهسوی آنها آمد و به مردم گفت: ای قوم من! از فرستادگان خدا پیروی کنید. آنها از شما مزدی نمیخواهند و مردمانی هدایت یافتهاند.
بعد هم اظهار ایمان کرد و گفت: چرا خدایی که مرا آفرید و بهسوی او بازگشت میکنم، نپرستم؟ آیا خدایانی غیر او برای خود برگزینم که اگر خدای یکتا بخواهد ضرری به من برساند، شفاعت آنها به هیچ کار من نیاید و مرا خلاص نسازد؟ اگر این کار را بکنم، گمراهام. بعد هم ایمان آورد.
مردم بر سرش ریختند و او را کشتند. چون روح از بدنش جدا شد، به او گفته شد: به بهشت وارد شو!
گفت: کاش قوم من میدانستند چطور خداوند مرا آمرزید و در زمرۀ گرامیان وارد ساخت!
طبق روایات این شخص از کسانی است که خدای تعالی در سورۀ واقعه دربارۀ آنها میفرماید: «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ۞ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُون»[1] از امّت پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله نیز سلمان و ابواذر و مقداد شمرده شدهاند. در هر دورهای نیز کسانی بودهاند.
تفسیر مجمعالبیان حکایت دیگری در این باره نقل میکند، بدین شرح:
وهب بن منبه گوید: حضرت عیسى دو رسول به انطاکیه فرستاد. آنها به آن شهر رفتند، امّا دسترسى به شاه پیدا نکردند و توقّف آنها طول کشید.
روزی پادشاه از قصر بیرون آمد و آنها سر راه او ایستادند و تکبیر گفتند و خدا را یاد کردند. پادشاه خشمگین شد و امر به حبس و زندان آنها کرد و دستور داد هرکدام را صد ضربه شلّاق زدند.
پس از آن حضرت عیسى علیهالسلام شمعون صفا بزرگ حواریین را به دنبال آنها فرستاد تا آنها را یارى دهد و از بند و گرفتارى آزاد کند.
شمعون بهطورِ ناشناس وارد شهر شد و با اطرافیان پادشاه معاشرت کرد تا با او مأنوس شدند و خبر او را به پادشاه دادند. شاه او را طلبید و از معاشرت او خشنود شد و با او انس گرفت و او را گرامى داشت.
روزى شمعون به پادشاه گفت: شنیدهام شما دو نفر را در زندان حبس کردهاید و شلاق زدهاید، بهخاطرِ اینکه شما را به دینی غیر از دین شما دعوت کردهاند، آیا سخن آنها را شنیدهاى؟
شاه گفت: آن روز چنان خشمناک شدم که نتوانستم گفتار آنها را بشنوم.
شمعون گفت: اگر اجازه دهید آنها را بیاورند تا ببینیم چه دارند و چه میگویند.
پادشاه آنها را طلبید. شمعون به آنها گفت: چه کسی شما را به اینجا فرستاده؟
گفتند خدایى که هر چیزى را خلق کرده و شریکى براى او نیست.
گفت: دلیل شما چیست؟
گفتند: هر چه از ما بخواهید، انجام میدهیم.
شاه امر کرد جوان کورى را که جاى چشمانش مانند پیشانیش صاف بود، آوردند و آنها شروع کردند به خواندن خدا. پس از مدتی جاى چشمانش شکافت و آنها دو فندق گِلى بهجاى چشمان او گذاشتند و تبدیل به دو چشم شد و بینا گشت.
شاه تعجّب کرد. شمعون به شاه گفت: اگر صلاح میدانید شما هم از خدایان خود بخواهید مانند اینها نابینا را بینا کنند تا شرافتى براى شما و خدایانتان باشد.
شاه گفت: من چیزى را از تو پنهان نمىکنم، این خدایانى که ما میپرستیم نه زیانى به کسى میزنند و نه سودى میبخشند. آنگاه به آن دو گفت: اگر خداى شما قدرت زنده کردن مرده را دارد، ما ایمان میآوریم.
گفتند: خداى ما به هر چیزى تواناست.
شاه گفت: در اینجا مُردهاى هست که هفت روز پیش مرده و ما او را دفن نکردهایم تا پدرش از سفر برگردد.
جسد را آوردند، در حالى که تغییر کرده و متعفّن شده بود. آن دو شروع کردند به خواندن خدا و شمعون هم در دلش خدا را میخواند.
ناگهان مرده برخاست و گفت: من هفت روز قبل مُردم و وارد هفت وادى آتش شدم. اکنون شما را بیم میدهم و از آنچه در آن هستید، میترسانم. به خدا ایمان بیاورید.
پادشاه تعجّب کرده و به فکر فرو رفت. وقتی شمعون دانست سخن او در پادشاه اثر کرده، او را بهسوی خدا خواند. شاه و عدهاى از مردم ایمان آوردند و عدهاى به کفر خود باقى ماندند.
در بعضى روایات آمده است مردهاى را که خدا به دعای آنها زنده کرد، پسر پادشاه بود و او را دفن کرده بودند، لکن از قبرش بیرون آمد، در حالى که خاک قبر از سرش میریخت.
شاه به او گفت: پسرم حالت چگونه است؟
گفت: من مرده بودم، امّا دیدم دو مرد در سجده افتادهاند و خدا را میخوانند که مرا زنده کند.
شاه گفت: پسرم! اگر آنها را ببینى، میشناسى؟
گفت: بله.
شاه دستور داد مردم را از شهر بیرون کرده، به صحرایى بردند و مردم یکیک از جلو پسر شاه عبور کردند تا یکى از آن دو نفر رسید. پسر گفت: بابا این یکى از آنهاست. پس از آن دیگرى عبور کرد، او را هم شناخت و با دستش به آنها اشاره کرد، پس پادشاه و اهل انطاکیه ایمان آوردند.[2]
صاحب المیزان به این روایت خدشه وارد کرده، امّا فارغ از صحت و سقم آن استفادهای که میتوان از آن کرد، این است که مبلّغین دینی و کسانی که میخواهند دیگران را متوجه خدای تعالی کنند، اگر به شهری یا دهی یا منطقهای رفتند که مردمانش اعتقاد صحیح ندارند، نباید از همان اول آنان را کافر و فاسق و مشرک بخوانند، بلکه باید بهتدریج با آنها دوست شود و کمکم آنها را به واقعیات بکشاند.
با اهل خانواده هم همینطور. کسی که با فرزندش مشکل دارد و فکر میکند منحرف شده، نباد او را از خانه بیرون کند یا هر روز با او دعوا کند. بهتر است با مهربانی و اخلاق خوب سعی کند او را برگرداند.
خانمی میگفت: شوهر من شراب میخورد. ۸ سال زحمت کشیدم تا او را ترک دادم. این مدت که دائم دعوا و قهر نمیکردند. قطعاً با صبر و مهربانی و امتحان روشهای مختلف رفتار کرده تا نتیجه گرفته است.
بنابراین مبلّغ دینی نباید تا خلافی از کسی دید یا شنید، فوری بگوید: ای بیدین؛ ای لا مذهب! و او را طرد کند. او هم کسانی اطرافش هستند و این کار موجب دشمنی آنها میشود. بهترین راه اخلاق خوب و مهربانی است. باید با سخنان خوب با آنها گفتوگو کند و آنان را بهسوی خدای تعالی بکشاند.
[1] ـ واقعه، ۱۰ و ۱۱.
[2] ـ تفسیر مجمعالبیان، ۸، ۶۵۵.