بیست و سوم رمضان ۱۳۹۹ | تفسیر سوره مریم | آیت الله دستغیب
ولى طبق نص صریح قرآن حضرت عیسی علیه السلام کشته نشد و به دار آویخته نشد، بلکه خداوند او را زنده بهسوى خود برد و هماکنون زنده است و در آسمان به سر مىبرد و هنگام ظهور حضرت مهدى به زمین فرود خواهد آمد و پشت سر آن حضرت نماز مى خواند.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره مریم | جلسه ۱۳ | بیست و سوم رمضان ۱۳۹۹ | یکشنبه ۱۳۹۹/۲/۲۸
حضرت عیسی در قرآن
نام حضرت عیسی (علی نبینا و آله و علیه السلام) 25 مرتبه در قرآن آمده است. از جمله در سورههای بقره، آلعمران، مائده، نساء، انعام، مریم، احزاب، شوریٰ، زخرف، حدید و صف. در سورههای مریم و آلعمران بیشتر به موضوع تولد ایشان پرداخته شده.
در سورۀ مائده آیات ۱۱۰ تا ۱۱۸ خدای تعالی در گفتوگویی با جناب عیسی میفرماید:
«اى عیسى بن مریم! نعمت مرا بر خود و بر مادرت به یاد آور؛ هنگامى که تو را با روح القدس کمک کردم که در گهواره و در بزرگسالى با مردم سخن گفتى و هنگامى که کتاب و حکمت و تورات و انجیل به تو آموختم و هنگامى که به اذن من از گِل، چیزى شبیه پرنده مىساختى و در آن مىدمیدى و به اذن من پرنده مىشد و پرواز مىکرد و به اذن من کور مادرزاد و بیمارِ پیس را شفا مىدادى و به اذن من مردگان را زنده از گور بیرون مىآوردى و هنگامى که شرّ بنىاسرائیل را از تو باز داشتیم، آنگاه که برایشان دلیل روشن آوردى؛ پس کسانى از آنها که کافر شدند، گفتند: این جز جادویى آشکار نیست.
به حواریون وحى کردم به من و فرستادهام ایمان بیاورید! گفتند: «آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأنَّنا مُسْلِمُون» ایمان آوردیم و گواه باش که ما تسلیم شدهایم.»
در ادامه ضمن اشاره به درخواست حواریون مبنی بر نزول مائدۀ آسمانی و اجابت آن از جانب خداوند، میفرماید:
«خداوند فرمود: اى عیسى بن مریم! آیا تو به مردم گفتى من و مادرم را دو خدا بهجاى خداى یکتا برگزینید؟
گفت: منزّهى تو! مرا نشاید که آنچه حقّ من نیست بگویم. اگر گفته باشم، تو مىدانى. تو هر چه در ضمیر من است، مىدانى و من آنچه در ذات توست، نمىدانم؛ تو داناى اسرار نهانى. من چیزى جز آنچه تو به من فرمودى، به آنان نگفتم. گفتم: خدا را که پروردگار من و پروردگار شماست، بپرستید. تا در میان آنها بودم، بر آنان گواه بودم و چون مرا برگرفتى، خود مراقبشان بودى و تو بر همهچیز شاهدی.»
در آخر نیز جناب عیسی به خدای تعالی عرض میکند:
﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزیزُ الْحَکیم﴾[1]
«اگر عذابشان کنى، بندگان تواند و اگر بیامرزیشان، عزیز و حکیمى.»
عیسى علیهالسلام در فراق جانسوز مادر
عیسى علیهالسلام در عصر و زمانى بود که در راه هدایت مردم، رنجها برد و از مردم زخم زبانها و ناسزاها شنید، ولى وقتى نزد مادرش مریم علیهاالسلام مىآمد، دلش آرام مىشد و حالات و بیانات مادر مرهمى شفابخش براى دل غمبار عیسى علیهالسلام بود. مادرى که سراپا نور بود و محضرش انسان را به یاد خدا و ملکوت مىانداخت و هرگونه غم را از دل مىزدود.
حضرت مریم علیهاالسلام روزها به صحرا و کوهستان مىرفت و در آنجا به عبادت و نیایش خدا مىپرداخت. روزى در وادى دمشق در دامنه کوهى مشغول عبادت بود، خسته شد و همانجا خوابید تا رفع خستگى کند. همان دم از دنیا رفت. حوریان بهشت نزد او آمدند و او را غسل داده، تجهیز نمودند و پارچه سفیدى بر روى او کشیدند.
عیسى علیهالسلام به سراغ مادر آمد، دید خوابیده است و پارچه سفیدى بر روى او کشیده شده. او را بیدار نکرد. مدتى در اطراف او قدم زد، دید بیدار نشد. هنگام نماز و افطار مادرش فرا رسید، باز دید بیدار نشد. آهسته کنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابى نشنید. بلندتر صدا کرد، باز جواب نشنید. فهمید که مادرش جان سپرده است.
عیسى علیهالسلام بسیار ناراحت شد. داغ فراق مادر جگرش را کباب کرد. با دلى خونبار جنازه مادر را برداشت و به نزدیک درِ بیت المقدس آورد و در آنجا به خاک سپرد.
عیسى علیهالسلام از فکر مادر بیرون نمىرفت، در این حال روح مادرش را دید، شاد شد، پرسید: مادر! آیا هیچ آرزویى دارى؟
مریم علیهاالسلام پاسخ داد: آرى، آرزوى من این است که در دنیا بودم و شبهاى سرد زمستانى را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد مى رسانم و روزهاى گرم تابستان را روزه مى گرفتم.
از عمر همان بود که در یاد تو بودم
باقى همه سهو است و فسون است و فسانه[2]
بشارت عیسى به آمدن پیامبر اسلام و مهدى علیهماالسلام
روزى حضرت عیسى علیهالسلام از سرزمین اردن به طرف بیت المقدس مىرفت. در مسیر راه به همراهان فرمود: در فلانجا الاغى همراه کُرهاش مىچرخد، آن را به اینجا بیاورید.
همراهان رفتند و الاغ را آوردند.
عیسى علیهالسلام بر آن سوار شد و به شهر اورشلیم وارد گردید و در آنجا از چند نفر که بیمارى سختى داشتند، عیادت کرد و به اذن خدا به آنها شفا داد. سپس وارد بیت المقدس گردید. در آنجا بعضى از آن حضرت پرسیدند: اى رسول خدا! به ما خبر بده که پایان دنیا چگونه است و کى خواهد بود؟
عیسى علیهالسلام: به شما خبر مىدهم که بعد از من پیامبرى خواهد آمد که نام او احمد صلّیاللّهعلیهوآله است. یکى از فرزندان او (حضرت مهدى علیهالسلام) حجت خدا بر انسانها خواهد بود. او قیام مىکند و جهان را همانگونه که پر از ظلم و جور شده، پر از عدل و داد مى نماید و من در زمان او از آسمان فرود مىآیم و ظهورِ من نشانه ظهور قیامت خواهد بود.[3]
عروج عیسى علیهالسلام به آسمان
تبلیغات عیسى علیهالسلام و افزایش پیروان او موجب شد که یهودیان و روحانى نمایان یهود کینه آن حضرت را به دل گرفتند و به فکر افتادند تا توطئه قتل آن بزرگمرد را فراهم سازند. آنها براى اجراى اهداف شوم خود قیصر روم را تحریک کردند و به او گفتند: اگر این وضع ادامه یابد، سلطنت تو واژگون خواهد شد. براى حفظ سلطنت خود چارهاى جز کشتن عیسى علیهالسلام ندارى.
حضرت عیسى علیهالسلام از توطئه دشمن آگاه شد. مکان خود را با یاران مخصوصش عوض مى کرد و در مخفىگاهها به سر مى برد تا از گزند دشمن محفوظ بماند.
سرانجام یکى از یاران نزدیکش به نام یهودا اسخریوطى که یکى از حواریون دوازدهگانه آن حضرت بود، بهخاطرِ سى پاره نقره که دشمن به او رشوه داد، مکان عیسى علیهالسلام را به دشمن نشان داد تا آن حضرت را دستگیر کرده، به دار زنند. ولى خود او که شباهت زیادى به عیسى علیهالسلام داشت، به جاى عیسى علیهالسلام به دست یهود کشته شد و چاهى را که کنده بود، خود در میان آن سقوط کرد.
توضیح این که عیسى علیهالسلام با یاران مخصوصى به باغى وارد شد و در آنجا مخفى گردید، ولى بر اثر گزارش یهودا وقتى شب فرا رسید و هوا تاریک گردید، جاسوسان و جلادان دشمن از در و دیوار باغ وارد شدند و حواریون را احاطه کردند. وقتى حواریون خود را در خطر شدید دیدند، عیسى علیهالسلام را تنها گذاشته و گریختند.
در چنین لحظهاى خطرناک خداوند عیسى علیهالسلام را تنها نگذاشت، او را یارى کرد و وجودش را از چشم مهاجمان پوشاند، در نتیجه آنها مردى را که شباهت کامل به عیسى علیهالسلام داشت (همان یهودا اسخریوطى) به جاى عیسى علیهالسلام دستگیر کردند.
آن مرد بر اثر وحشت و ناراحتى شدید خود را باخت، دهانش لال شد و نتوانست خود را معرفى کند. یهودا به دست جلادان به دار آویخته شد و اعدام گردید و به مکافات عمل خود رسید.
قیصر روم و وزیران و لشگریان پنداشتند عیسى علیهالسلام را کشته اند، ولى به فرموده قرآن: «مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَکِن شُبِّهَ لَهُم» نه عیسى علیهالسلام را کشتند و نه به دار آویختند، ولى امر بر آنها مشتبه شد.
در جامعه منعکس شد که عیسى علیهالسلام اعدام گردید، حتى مسیحیان همین عقیده را دارند و شعار صلیب که در تمام شؤون زندگى مسیحیان دیده مى شود، بر اساس این اعتقاد است که عیسى علیهالسلام مصلوب شد؛ یعنى به دار آویخته شد و به شهادت رسید.
ولى طبق نص صریح قرآن او کشته نشد و به دار آویخته نشد، بلکه خداوند او را زنده بهسوى خود برد و هماکنون زنده است و در آسمان به سر مى برد و هنگام ظهور حضرت مهدى به زمین فرود خواهد آمد و پشت سر آن حضرت نماز مى خواند.[4]
گنجى که عیسى علیهالسلام پیدا کرد
روزى عیسى علیهالسلام با حواریون به سیر و سیاحت در صحرا پرداختند و هنگام عبور نزدیک شهرى رسیدند. در مسیر راه نشانه گنجى را دیدند. حواریون به عیسى علیهالسلام گفتند: به ما اجازه بده در اینجا بمانیم و این گنج را استخراج کنیم.
عیسى به آنها اجازه داد و فرمود: شما در اینجا براى استخراج گنج بمانید و به گمانم در این شهر نیز گنجى هست، من به سراغ آن مى روم.
حواریون در آنجا ماندند و حضرت عیسى علیهالسلام وارد شهر شد. در مسیر راه هنگام عبور، خانه ویران شده و سادهاى را دید. به آن خانه وارد شد و دید پیرزنى در آنجا زندگى مى کند. به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟
پیرزن پذیرفت. عیسى به او گفت: آیا در این خانه جز تو کسى زندگى مى کند؟
پیرزن گفت: آرى، پسرى دارم خارکن است. به بیابان مىرود و خارهاى بیابان را جمع کرده، به شهر مى آورد و مى فروشد و با پول آن معاش زندگى ما تأمین مى گردد.
پیرزن عیسى علیهالسلام را -که نمىشناخت- در اطاق جداگانهاى وارد کرد و از او پذیرایى نمود. طولى نکشید که پسرش از صحرا آمد.
مادر به او گفت: امشب مهمان ارجمندى داریم که نورهاى زهد و پاکى و عظمت از پیشانیش مىدرخشد. خدمت و همنشینى با او را غنیمت بشمار.
خارکن نزد عیسى علیهالسلام رفت و به او خدمت کرد و احترام شایان نمود. در یکى از شبها عیسى علیهالسلام احوال خارکن را پرسید و با او به گفتوگو پرداخت و دریافت که خارکن انسان خردمند و باهوشی است، ولى اندوه جانکاهى قلب او را مشغول نموده.
به او فرمود: چنین مى نگرم که غم و اندوه بزرگى در دل دارى.
خارکن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست که هیچکس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نیست.
عیسى: غم دلت را به من بگو، شاید خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام کند.
خارکن: در یکى از روزها که هیزم بر پشتم حمل مى کردم، از کنار کاخ شاه عبور نمودم. به کاخ نگاه کردم، چشمم به جمال دختر شاه افتاد. عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به این عشق افزوده مى شود. ولى کارى از من ساخته نیست و این درد، درمانى جز مرگ ندارد.
عیسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسایل وصال تو با او را فراهم مىکنم.
خارکن ماجرا را به مادرش گفت. مادر گفت: پسرم به گمانم این مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده، حتما به آن وفا مى کند. نزد او برو و هرچه گفت، از او بشنو و اطاعت کن.
صبح آن شب خارکن نزد عیسى علیهالسلام آمد. عیسى به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگارى کن.
خارکن به طرف کاخ شاه رفت. وقتى به آن رسید، نگهبانان سر راه او را گرفتند و پرسیدند: چه کارى دارى؟
گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمده ام.
آنها از روى مسخره خندیدند و براى این که شاه را نیز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت: براى خواستگارى دخترت آمده ام!
شاه از روى استهزاء گفت: مهریه دختر من فلان مقدار کلان از گوهر، یاقوت، طلا و نقره است که مجموع آن در تمام خزانه کشورش وجود نداشت.
خارکن: من مى روم و بعداً جواب تو را مى آورم.
خارکن نزد عیسى علیهالسلام آمد و ماجرا را گفت.
عیسى علیهالسلام با او به خرابه اى که سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عیسى علیهالسلام به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و یاقوت تبدیل کرد، به همان اندازه که شاه گفته بود و به خارکن فرمود: اینها را برگیر و نزد شاه ببر.
خارکن آنها را به کاخ برد و به شاه تحویل داد. شاه و درباریانش شگفت زده و حیران شدند و به او گفتند: این مقدار کافى نیست به همین مقدار نیز بیاور.
خارکن نزد عیسى علیهالسلام آمد و سخن شاه را بازگو کرد. عیسى علیهالسلام فرمود: به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.
خارکن همین کار را کرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد.
شاه با او به گفتوگو پرداخت و دریافت که همه این معجزات از ناحیه مهمانى است که در خانه خارکن است و آن مهمان جز عیسى علیهالسلام شخص دیگرى نیست. به خارکن گفت: به مهمانت بگو به اینجا بیاید و عقد دخترم را براى تو بخواند.
خارکن نزد عیسى علیهالسلام آمد و با هم نزد شاه رفتند و عیسى علیهالسلام شبانه عقد دختر شاه را براى خارکن خواند.
صبح آن شب شاه با خارکن گفتوگو کرد و دریافت که خارکن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود.
خارکن را ولیعهد خود نمود و به همه درباریان و رجال و برجستگان کشورش فرمان داد با دامادش بیعت کنند و از فرمانش پیروى نمایند.
شب بعد شاه بر اثر سکته ناگهانى مرد. رجال و درباریان، داماد او (خارکن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امکانات کشور را در اختیارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر کشور گردید.
روز سوم عیسى علیهالسلام نزد او آمد تا با او خداحافظى کند.
خارکن سابق به عیسى گفت: اى حکیم! تو بر گردن من چندین حق دارى که حتى قدرت شکر یکى از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گرچه همیشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالى به دلم راه یافت که اگر پاسخ آن را به من بدهى، آنچه را که در اختیار من نهاده اى، سودى به حالم نخواهد داشت.
عیسى: آن سؤال چیست؟
خارکن: سؤالم این است که اگر تو قدرت آن را دارى که دو روزه مرا از خارکنى به پادشاهى برسانى، چرا براى خودت یک زندگى ساده بیابانگردى را برگزیدهاى و از مقام پادشاهى و رفاه و عیش و نوش دنیا رو برتافته اى؟
عیسى: آن کسى که خدا را شناخته و به خانه کرامت و پاداش او آگاهى دارد و ناپایدارى دنیا را درک نموده، به سلطنت فانى دنیا و امور ناپایدار آن دل نمىبندد. ما در پیشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذتهاى روحانى خاصى هستیم که این لذتهاى دنیا نزد آنها بسیار ناچیز است.
آنگاه عیسى علیهالسلام مقدارى از لذت هاى معنوى و درجات و نعمت هاى ملکوتى را براى او توضیح داد که آن خارکن مطلب را به خوبى دریافت.
تحولى در او ایجاد شد و با قاطعیت به عیسى علیهالسلام رو کرد و گفت: من بر تو حجتى دارم و آن این که چرا خودت به راهى که بهتر و شایسته تر است رفته اى، ولى مرا به این بلاى بزرگ دنیا افکنده اى؟
عیسى: من این کار را کردم تا عقل و هوش تو را بیازمایم و ترک این امور موجب پاداش براى تو و عبرت براى دیگران گردد.
خارکن همه سلطنت و تشکیلاتش را رها کرد و همان لباس خارکنى قبل را پوشید و به دنبال عیسى علیهالسلام به راه افتاد که تا زنده است، همدم و همنشین عیسى علیهالسلام شود.
عیسى علیهالسلام همراه او نزد حواریون آمد و گفت: این مرد گنجى است که به گمانم در این شهر وجود داشت. به جستجویش پرداختم، او را یافتم و با خود نزد شما آوردم.
این است گنج، نه آن گنج مادى که شما را در اینجا زمینگیر کرده است.[5]
منظور از این حکایت این نیست که هر کس پول و ریاستی دارد، رها کند و سر به بیابان بگذارد، صحبت در این است که دل باید متوجه خدا باشد. این مهم است!
پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله در مدینه حاکم بود. علی علیهالسلام هم حداقل در پنج سالِ خلافت، حاکم بود و نظر ایشان جز رضای خدا نبود.
هر کاری حضرت میکرد و هر دستوری میداد، طبق رضای خدا و از قرآن بود. خودشان میفرمودند من از قرآن حرف میزنم. پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله به تنزیل قرآن عمل میکردند و من به تأویل قرآن عمل میکنم، امّا مردم زیربار حکومت علی علیهالسلام نرفتند. همان پنج سال هم قبول نکردند و چه زخم ها به دل مولا زدند! حضرت چقدر از آنها شکایت کرد. در نهجالبلاغه شکوایههای حضرت به درگاه خدا و به خود مردم وجود دارد.
[1] ـ مائده، ۱۱۸.
[2] ـ قصههای قرآن به قلم روان، محمّدمهدی اشتهاردی.
[3] ـ همان.
[4] ـ همان.
[5] ـ همان.