تفسیر سوره هودرمضان المبارک ۱۳۹۵-۱۴۳۷

سوره هود آیه ۳۱ | ۸ رمضان ۱۴۳۷

هیچ پیامبرى و هیچ بشرى به تنهایى غیب نمى‌داند، مگر آنکه خدا عنایت فرماید.

سنّت خداى تعالى همواره چنین بوده است که پیامبرانش را از جنس بشر قرار مى‌داد. اگر قرار بود فرشتگان براى هدایت بشر بیایند، بناچار باید خود را به هیئت انسان درآورند و لباس بشرى بپوشند؛ در این صورت باز همان اشکال که چرا اینان بشرند، پیش مى‌آمد.

 

فیلم جلسه

 


صوت جلسه

متن تفسیر
   

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره هود آیه ۳۱ | سهشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۲۵ | ۸ رمضان ۱۴۳۷

 

 

 

وَ لا أقُولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائِنُ اللهِ وَ لا أعْلَمُ الْغَیْبَ وَ لا أقُولُ اِنّی مَلَکٌ وَ لا أقُولُ لِلَّذینَ تَزْدَری أعْیُنُکُمْ لَنْ یُوْتِیَهُمُ اللهُ خَیْرآ اللهُ أعْلَمُ بِما فی أنْفُسِهِمْ اِنّی اِذآ لَمِنَ الظّالِمینَ(31)

من به شما نمى‌گویم گنجینه‌هاى خدا نزد من است و من غیب نمى‌دانم و نمى‌گویم فرشته‌ام و نمى‌گویم کسانى که پیش چشم شما حقیرند، خدا خیرشان نمى‌دهد. خدا به آنچه در دل آنهاست، آگاه‌تر است؛ در این صورت (اگر چنین بگویم) از ستمکاران خواهم بود.

 

وَ لا أقُولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائِنُ الله؛ اشراف قوم نوح به او گفتند: ما در شما فضلى نسبت به خود نمى‌بینیم. جناب نوح پاسخ مى‌دهد : من هم ادعا نکردم خزائن الهى نزد من است. من فرستاده خدا هستم؛ معجزه در دست دارم و کتاب خدا و احکام دین را برایتان آورده‌ام.

«خزائن» یعنى آنچه به طور عادى در دسترس انسان نیست. اگر کسى مستقل از خدا، بگوید: این چیزها را دارم و این کارها را مى‌کنم، این ادعا غلط است؛ باید بگوید: به مدد الهى، اگر خدا بخواهد، چنین خواهم کرد، یا بگوید: خدا این قدرت یا این علم را به من داده است.

منظور حضرت نوح این بود که مستقل از خدا چیزى ندارد، امّا به اذن خدا و با کمک او مى‌توانست معجزه کند؛ مثل همه‌ى پیامبران الهى و ائمه اطهار علیهم السلام.

ابو هاشم جعفرى مى‌گوید: روزى امام حسن عسکرى علیه السلام بر مرکبى سوار شد و به سوى صحرا رفت، من نیز با ایشان همراه شدم؛ حضرت جلو مى‌رفت و من پشت سرش بودم. ناگهان قرض‌هایم به ذهنم رسید و درباره آن به فکر افتادم که وقتشان فرارسیده است و اکنون چگونه باید آن را بپردازم.

امام علیه السلام متوجّه من شد و فرمود: اى ابو هاشم! خدا قرضت را ادا مى‌کند. سپس از زین اسب به طرفى خم شد و با تازیانه، خطّى بر زمین کشید و فرمود: پیاده شو، بردار و کتمان کن!

پیاده شدم، دیدم شمش طلاست. برداشتم و در کفشم گذاشتم و به راه افتادیم. دوباره به فکر رفتم که آیا با این شمش مى‌توانم تمام قرضم را بپردازم یا خیر؟ اگر به اندازه قرضم نشد، باید به طلبکار بگویم به همین مقدار راضى شود. بعد در فکر خرج و پوشاک و غذاى زمستان افتادم که چگونه آنها را تهیه کنم.

امام علیه السلام دوباره متوجّه من شده، مانند دفعه اول، خطى بر زمین کشیدند و فرمودند: پیاده شو، بردار و به کسى نگو!

پیاده شدم و دیدم شمش نقره‌اى است. آن را برداشتم و در کفش دیگرم گذاشتم. سپس برگشتیم و امام علیه السلام به منزل خود رفت و من هم به خانه خودم آمدم. در خانه، نشستم قرض‌های خود را حساب کردم و بعد طلا را وزن نمودم، دیدم درست به اندازه قرض‌هایم بود؛ نه کم و نه زیاد. سپس مایحتاج زمستان را حساب کردم که چه چیزهایى باید تهیه کنم که نه اسراف باشد و نه سختى. نقره هم به همان اندازه بود. قرضم را پرداختم و آنچه نیاز داشتم خریدم، نه کم آمد نه زیاد.

امام علیه السلام از جانب خدا صاحب چنین قدرتى هستند.

وَ لا أعْلَمُ الْغَیْب؛ خداى تعالى در سوره انعام به رسول گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله مى‌فرماید :

(قُلْ لا أقُولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائِنُ اللهِ وَ لا أعْلَمُ الْغَیْبَ وَ لا أقُولُ لَکُمْ اِنّی مَلَکٌ اِنْ أتَّبِعُ اِلّا ما یُوحى اِلَیَّ)[3]

 

«بگو: من نمى‌گویم خزائن خداوند نزد من است و من غیب نمى‌دانم و نمى‌گویم فرشته‌اى هستم. جز آنچه به من وحى شده پیروى نمى‌کنم.»

هیچ پیامبرى و هیچ بشرى به تنهایى غیب نمى‌داند، مگر آنکه خدا عنایت فرماید.

شخصى به خانه امام صادق علیه السلام آمد و در زد. کنیز در را باز کرد و او موقع ورود، به سوى کنیز دست‌درازى کرد. هنگامى که وارد شد، امام به او فرمودند: آیا تو گمان مى‌کنى دیوارها براى ما حائل است؟ آیا خجالت نکشیدى چنین کردى؟

در همین سوره هود، خداوند به حضرت نوح مى‌فرماید :

(وَ أُوحِیَ اِلى نُوحٍ أنَّهُ لَنْ یُوْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ اِلّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَفْعَلُونَ * وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأعْیُنِنا وَ وَحْیِنا وَ لا تُخاطِبْنی فِی الَّذینَ ظَلَمُوا اِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ )[4]

«به نوح وحى شد که از قوم تو، جز کسانى که تا کنون ایمان آورده‌اند، کسى ایمان نمى‌آورد؛ پس از آنچه مى‌کردند، غمگین نباش * کشتى را زیر نظر ما و طبق وحى ما بساز و با من درباره ستمگران سخن مگو که آنان غرق خواهند شد.»

 

این خبر، غیبى بود که خداوند به جناب نوح فرمود و نوح نیز با اطمینان به کار خود پرداخت. درباره پیامبر اکرم هم همین است.

اگر اولیاى خدا کشف و کرامتى داشته باشند، مى‌فهمند که خدا به آنان داده است و چیزى از خود ندارند؛ نباید هم به این چیزها اعتنا کنند؛ آنچه باید محل اعتنا و اعتماد مؤمن باشد، مؤثریت خداى تعالى است. این فهمى است که رسیدن به آن ارزشمند است.

وَ لا أقُولُ اِنّی مَلَک؛ نوح فرمود: من فرشته نیستم، بلکه بشرى مثل همه‌ى شمایم.

(قُلْ اِنَّما أنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى اِلَیَّ أنَّما اِلهُکُمْ اِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحآ وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَهِ رَبِّهِ أحَدآ)[5]

«بگو: من هم بشرى مانند شما هستم، که به من وحى مى‌رسد. خداى شما، خداى یکتاست؛ پس هر کس به دیدار پروردگارش امید دارد، باید عمل صالح انجام دهد و در پرستش پروردگارش کسى را شریک نسازد.»

از اعجاز این آیه، اگر کسى آن را قبل از خواب، با توجّه بخواند، هر زمان بخواهد، بیدار مى‌شود. اگر گمان مى‌کنید بیدار نشده‌اید، اشتباه مى‌کنید؛ یا خسته بودید و دوباره خوابیدید یا اراده لازم براى بیدار شدن نداشتید.

سنّت خداى تعالى همواره چنین بوده است که پیامبرانش را از جنس بشر قرار مى‌داد. اگر قرار بود فرشتگان براى هدایت بشر بیایند، بناچار باید خود را به هیئت انسان درآورند و لباس بشرى بپوشند؛ در این صورت باز همان اشکال که چرا اینان بشرند، پیش مى‌آمد.

(وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَکآ لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَیْهِمْ ما یَلْبِسُونَ )[6]

 

«و اگر او (پیامبر) را فرشته‌اى قرار مى‌دادیم، او را به صورت مردى مى‌گرداندیم و همان چیزى را که براى مردم مشتبه مى‌کردند، برایشان مشتبه مى‌کردیم.»

وَ لا أقُولُ لِلَّذینَ تَزْدَری أعْیُنُکُمْ لَنْ یُوْتِیَهُمُ اللهُ خَیْرآ؛ «تَزدَری» یعنى حقیر شمردن. جناب نوح گفت: «من نمى‌توانم بگویم کسانى که پیش چشم شما حقیرند، خدا خیرشان نمى‌دهد». آنان به خدا ایمان آوردند؛ به همه چیز پشت پا زدند؛ براى خدا در برابر ناسزاها و کتک‌هاى کفّار استقامت کردند و دست از دین خود بر نداشتند با این همه چرا باید آنان را از خود برانم و خوارشان ببینم؟

اللهُ أعْلَمُ بِما فی أنْفُسِهِم؛ خدا مى‌داند آنان چه جواهراتى هستند و چه گل‌ها و باغ‌هایى در نفشان است که بعد از مرگ ظاهر مى‌شود.

هر عمل خوبى که انسان انجام مى‌دهد، از ذکر، دعا، قرآن، نماز و… در آخرت صورت پیدا مى‌کند و به شکل باغ‌ها، بساتین، غذاهاى لذیذ و شراب‌هاى رنگارنگ، متناسب با عالم برزخ ظاهر مى‌شود. این وعده حق پروردگار است.

اِنّی اِذآ لَمِنَ الظّالِمین؛ نوح فرمود: اگر غیر از این را بگویم، از ستمکاران خواهم بود. ایشان بهتر از هر کسى مى‌دانست که خزائن غیب متعلّق به او نیست؛ اگر قدرتى داشته باشد یا غیب بداند، از خداست؛ پس اگر ادعا مى‌کرد چیزى از خود دارد، پا از گلیم خود درازتر کرده، ستمکار مى‌گشت. همچنین اگر مؤمنان فقیر را خوار مى‌شمرد، به آنان ستم کرده بود، حال آنکه آنان نزد خدا بسیار ارزشمند بودند؛ خداوند جواهراتى درونشان قرار داده بود، لکن کفّار نمى‌فهمیدند.

 

حکایت

ابو عتیبه گوید: خدمت حضرت باقر علیه السلام بودم. مردى وارد شد و گفت: من اهل شام هستم و ارادتمند شما و از دشمنانتان بیزارم، ولى پدرم دوستدار بنى امیه بود و ثروت زیادى داشت. جز من فرزندى نداشت و در رمله (شهرى در فلسطین) ساکن بود. یک باغ داشت که خودش تنها در آن رفت و آمد مى‌کرد. پس از مرگش هر چه جستجو کردم، مالش را نیافتم. من یقین دارم ثروت خود را از من مخفى کرده است.

امام باقر علیه السلام فرمود: مایلى او را ببینى و درباره محل پول‌ها از خودش سوال کنى؟

عرض کرد: آرى به خدا قسم فقیر و محتاجم.

امام علیه السلام نامه‌اى نوشت و آن را مهر کرد. فرمود با این نامه امشب میروى در بقیع. وسط آن که رسیدى، صدا میزنى «درجان، درجان!» مردى با عمامه خواهى دید، نامه را به او بسپار و بگو من از طرف محمّد بن على بن الحسین علیهم السلام آمده‌ام. او پدرت را مى‌آورد، هر چه مایلى بپرس.

نامه را گرفت و رفت. ابو عتیبه گفت: فردا صبح من آمدم خدمت حضرت باقر ببینم آن مرد چه کرده است. دیدم در خانه ایستاده، منتظر اجازه است. اجازه ورود دادند. من هم با او داخل شدم.

گفت: خدا مى‌داند علم را به که بسپارد. من دیشب رفتم و آنچه را دستور داده بودید، انجام دادم. آن مرد آمد و گفت همین جا باش تا پدرت را بیاورم. ناگاه مردى سیاه چهره را آورد و گفت: این پدر تو است.

گفتم: این پدر من نیست.

گفت: شراره آتش و دود جهنّم و عذاب دردناک، قیافه‌اش را تغییر داده است.

گفتم تو پدر منى؟ جواب داد: آرى. پرسیدم: چرا چنین تغییر قیافه داده‌اى؟

گفت: پسر جان! من دوستدار بنى امیه بودم و آنها را بر اهل بیت پیغمبر مقدم مى‌داشتم. خداوند مرا براى همین عذاب نمود، ولى تو دوستدار آنها بودى و من از تو بدم مى‌آمد؛ به همین جهت ثروت خود را از تو مخفى کردم، امّا امروز پشیمانم. پسرم برو در همان باغ، زیر درخت زیتون را بکن و پول‌ها را بردار! صد هزار درهم است؛ پنجاه هزار درهم آن را تقدیم کن به حضرت محمّد بن على علیهما السلام و پنجاه هزار درهم دیگر مال خودت.

عرض کرد: آقا من الان مى‌خواهم بروم به آنجا و پول شما را بیاورم.

ابو عتیبه گفت: سال بعد از حضرت باقر علیه السلام پرسیدم آن مرد پول را آورد؟

فرمود: بلى. پنجاه هزار درهم آورد؛ قرضى داشتم، پرداخت نمودم و زمینى در ناحیه خیبر خریدم و مقدارى هم به کسانى از فامیلم که احتیاج داشتند، دادم.[7]

 

حکایت دیگر

 

(اِنَّ اللهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ آمَنُوا)[8]

«خداوند از مؤمنان دفاع مى‌کند.»

 

بى‌تردید خداى تعالى در مواقع حساس، از مؤمنان دفاع و آنان را حفظ مى‌کند.

جابر بن یزید جعفى از ثقات راویان حدیث و نزد امام باقر علیه السلام بسیار محترم و موثق بود. او را سلمان زمان مى‌شناختند. از جوانى خدمت امام باقر علیه السلام رسید و ایشان را رها نکرد. هفتاد هزار حدیث از بر داشت که بخاطر سختى و سنگینى معنا، نمى‌توانست آنها را براى کسى بگوید.

نعمان بن بشیر گوید: با جابر بن یزید جعفى هم‌کجاوه بودم. چون به مدینه رسیدیم، جابر خدمت امام باقر علیه السلام رسید و از آن حضرت خداحافظى کرد و شادمان از نزدش بیرون شد، تا روز جمعه به چاه اخیرجه رسیدیم. آنجا براى کسى که از فید به سوى مدینه برمى‌گردد، نخستین منزل است.

چون نماز ظهر را خواندیم و شترمان را حرکت دادیم، مرد بلند قامت گندم‌گونى پدیدار شد که نامه‌اى داشت و آن را به جابر داد. جابر آن را گرفت؛ بوسید و بر دیده گذاشت. در آن نوشته بود: از جانب محمّد بن على به جابر بن یزید، و بر آن نامه مهر سیاهى بود که هنوز تر بود.

جابر به او گفت: کى نزد آقایم بودى؟ گفت: هم اکنون. جابر گفت : پیش از نماز یا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز.

جابر مهر را برداشت؛ شروع به خواندن کرد و چهره‌اش را درهم مى‌کشید تا به آخر نامه رسید. سپس نامه را نگهداشت و تا کوفه، او را خندان و شادان ندیدم.

شبانگاه به کوفه رسیدیم، چون صبح شد، من به خاطر احترام و بزرگداشت او، نزدش رفتم، امّا دیدمش بیرون آمده، به جانب من مى‌آید، در حالى که مهره‌هایى به گردنش آویخته، بر نى سوار شده است و مى‌گوید: «أجد منصور بن جمهور أمیرا غیر مأمور» (منصور بن جمهور را فرماندهى مى‌بینم که فرمانبر نیست) و أشعارى از این قبیل مى‌خواند.

او به من نگریست و من به او. نه او چیزى به من گفت و نه من به او. من از وضعى که از او دیدم، شروع به گریستن نمودم. کودکان و مردم گرد ما جمع شدند. او آمد تا وارد رحبه شد و با کودکان مى‌چرخید. مردم مى‌گفتند: جابر بن یزید، دیوانه شده است.

به خدا سوگند از این ماجرا چند روز بیش نگذشت که از جانب هشام بن عبد الملک نامه‌اى به والیش رسید که مردى به نام جابر بن یزید جعفى را پیدا کن؛ گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست!

والى به اهل مجلس گفت: جابر بن یزید جعفى کیست؟

گفتند: خدا تو را اصلاح کند! مردى بود دانشمند، فاضل و محدث که حج گزارد و دیوانه شد. اکنون در رحبه بر نى سوار مى‌شود و با کودکان بازى مى‌کند.

والى آمد و از بلندى نگریست، او را دید بر نى سوار است و با بچه‌ها بازى مى‌کند، گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او برکنار داشت. روزگارى نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه جابر مى‌گفت عملى شد.[9]

 

این غیبى بود که خداى تعالى به امام باقر علیه السلام عنایت فرموده بود. خداوند در هر کجا لازم بداند با اسباب مختلف مؤمنان را از سختى‌ها و ناراحتى‌ها حفظ مى‌کند، به طورى که گاه بعضى افراد متحیر مى‌مانند. گاهى هم اگر صلاح بداند، براى بالا بردن درجات مؤمن، سختى‌ها و بلاهایى، به اندازه تحمّلش، برایش مى‌فرستد، نمونه‌ى آن، سختى‌هایى بود که ائمه اطهار علیهم السلام تحمّل کردند.

 

السلام علیک یا ابا جعفر یا محمّد بن على ایها الباقر

 

[1] ـ کافى، 1، 32.

[2] ـ کافى، 2، 641.

[3] ـ انعام، 50.

[4] ـ هود، 36 و 37.

[5] ـ کهف، 110.

[6] ـ انعام، 9.

[7] ـ بحارالأنوار، 46، 245.

[8] ـ حج، 38.

[9] ـ کافى، 1، 396.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است