سوره یوسف آیه ۹۳ تا ۹۶ | جلسه ۲۶
فکر نکنید این اسلام از بین رفتنی است، لکن اراده پروردگار در موقع خود ظاهر میشود.
باید همیشه حواسمان باشد. وقتی از فرزندت عصبانی میشوی، بدان این بچه مظلوم است. مبادا الآن که زیردست توست، او را کتک بزنی. همسرت همینطور، مبادا او را عاجز کنی! اگر متوجه بعضی چیزها نیست، با ملایمت با او صحبت کن و مراقبش باش! سایر افراد خانواده همینطور. این زندگی لذت دارد که آدم به همه برسد و درونش اینطور باشد که خود را برتر از کسی نداند.
بسم ﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف آیه ۹۳ تا ۹۶ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ | جلسه ۲۶
حکمت ۴۵۴ نهجالبلاغه
«مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ أَوَّلُهُ نُطْفَهٌ وَ آخِرُهُ جِیفَهٌ وَ لَا یَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا یَدْفَعُ حَتْفَهُ»
«فرزند آدم را با فخرفروشی چهکار؟ اولش نطفه و آخرش مردار است. روزى خود را نمى دهد و مرگش را از خود نمى راند!»
فخرفروشی یعنی انسان به آنچه دارد، افتخار و مباهات کند؛ مثل قوم و خویش و خانواده یا مال و ریاست. یک وقت میخواهد شکر کند، میگوید الحمدللّه. خدا را شکر که پدر و مادر و خانواده ما خوباند. خدا را شکر محتاج کسی نیستیم؛ اینها خوب است. ذکر نعمت های خدا و شکر آنان کار پسندیدهای است، بهشرط اینکه نخواهد خود را جلو بیندازد و از خود تعریف کند.
حضرت در ادامه میفرمایند «أَوَّلُهُ نُطْفَه». این یک واقعیت است. اگر کمی فکر کنیم، میفهمیم اول ما نطفهای گندیده بود. از وقتی خدا بشر را خلق کرد تا به حال و از این به بعد، همه از نطفهای که به چشم دیده نمیشود، خلق شدهاند.
کمی فکر کن؛ آغاز تو نطفه بود. چه کسی در طول نه ماه در شکم مادر حفظت کرد؛ بعد هم بیرون آمدی و در دامان مادر رشد کردی تا این شدی. آیا اکنون فخرفروشی میکنی؟
«وَ آخِرُهُ جِیفَه» آخرت را هم نگاه کن. این بشر وقتی مُرد و اعضاء و جوارحش از کار افتاد، اگر یکیدو روز بیرون بماند، بو میکند. بعد از سهچهار روز بوی تعفنی از او بیرون میآید که از مردار هر جانوری بدتر است.
«وَ لَا یَرْزُقُ نَفْسَهُ» آیا خودت رزق و روزی خودت را میدهی؟ ممکن است بگوید: خودم کار میکنم و نان در میآورم! چه کسی این خوراکیها را برایت خلق کرده؟ این دندانها و زبان و زور بازو را آیا خودت درست کردهای؟
«وَ لَا یَدْفَعُ حَتْفَهُ» آیا وقتی مرگ آمد، میتوانی آن را دفع کنی؟ چه کسی میتواند جلوی مرگ را بگیرد؟ هیچکس! نه تو و نه بالاتر از تو. پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله هم باشد، همین است. ایشان هم البته تسلیم است و نمیگوید نمیخواهم بروم. به جهت احترامی هم که داشتند، وقتی حضرت عزرائیل برای گرفتن جانشان آمد، اجازه گرفت.
سلمیان نبی با آن قدرت و مقام نبوتش باید تسلیم مرگ باشد. روزی دستور داده بود کسی مزاحمش نشود تا استراحت کند. همینطور که به عصا تکیه داده و ایستاده بود، متوجه شد کسی داخل اتاق است. گفت مگر نگفتم کسی وارد نشود؛ از چه کسی اجازه گرفتی؟
گفت: از ربّ دار.
عزرائیل هستی؟
بله.
برای چه آمدهای؟
میخواهم جانت را بگیرم.
سلیمان وقت خواست بخوابد. اجازه نداد. خواست بنشیند، گفت نه. در همان حال جانش را گرفت و تا چند روز به همان حال ماند تا جنها که فکر میکردند غیب میدانند، بفهمند اگر چیزی از غیب میدانستند، زودتر خود را از عذاب نجات میدادند.
وقتی اول و آخر آدمی این است و احدی نمیتواند از مرگ فرار کند، دیگر فخرفروشی برای چه؟
چه زیبا مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام اشاره میفرماید به نطفه، جیفه، رزق و مرگ. این برای آنهاست که میخواهند از خود تعریف کنند تا بدانند چگونهاند.
سردار سلیمانی
رحمت خدا به شهید قاسم سلیمانی وصیت کرد در همان قبرستان کوچک زادگاهش دفن شود و روی قبرش فقط بنویسند «سرباز». با آنکه همه احترامش را داشتند؛ از رهبر گرفته تا همۀ مردم، ولی مغرور نشد و گفت همان قبرستان کوچک و یک قبر معمولی. خوب است آدم اینطور باشد. حتی نقل شده دست بعضی سربازها را میبوسید.
زمان شاه بعضی از سرهنگها و سرتیپها یا خود رضاخان و محمّدرضا توقعات بیجا از مردم داشتند و آنان را ذلیل کرده بودند. سربازانشان هم همینطور. ولی آخر چه؟ همه رفتند و جیفۀ مردار شدند؛ چه بزرگ و چه کوچک! آنها رفتند، کسی چون شهید سلیمانی هم رفت، امّا چه کسی برد کرد؟ آنکه با خدا ساخت، نه با مردم.
وقتی درون آدمی با خدای تعالی باشد، همین را همراه خودش میبرد. برای همین هم خدا بشر را خلق کرده، امّا فرموده امتحانتان میکنم. امتحان هم همین چیزهاست. آیا در این عمرت میخواهی منمن کنی یا میخواهی بنده باشی؟ اگر بندهای، بقیه هم مثل تواند؛ چه فرقی با آنها داری؟ اگر دستت میرسد و قدرت داری، کمکشان کن. آنها هم مثل تو هستند. بدان که برتری بر کسی نداری؟ چقدر لذت دارد کسی این طور باشد!
این خواست خدا بود که ایشان اینطور تشییع شود. خیلی از بهترین بندگان خدا هم هستند که هیچکس از آنها خبر ندارد. در گمنامی میمیرند و دفن میشوند، بدون اینکه کسی آنها را بشناسد. یعنی اینطور نیست که حتما برای هر آدم خوبی باید این جمعیت باشد. در عوض خدای تعالی در عالم برزخ و قیامت افتخارات بیحساب نصیبشان میکند.
زمان رضاخان دو قزاقِ اسبسوار از خیابان عبور میکردند و با هم میگفتند و میخندیدند، در حالی که دست یکی چپقی بود.
پیرمرد تاسی در مسیر آنها کنار خیابان نشسته و سر به زیر انداخته بود. وقتی قزاقها به پیرمرد رسیدند، آن قزاق که چپق دستش بود، آتش چپقش را بر سر پیرمرد ریخت و هر دو خندیدند.
مرد که سرش سوخته بود و دستش جایی بند نبود، سر بلند کرد و گفت: این سر صاحب دارد.
هنوز چند متری دور نشده بودند که اسب همان قزاق روی دو پا بلند شد؛ سوار خود را بر زمین زد و با پا بر سر و صورتش کوبید.
کسی آن پیرمرد را نمیشناخت، امّا وقتی درون انسان با خداست، خدا از او حمایت میکند.
آن بدبخت فکر میکرد همهکاره است و میتواند همهجا ظلم کند و هیچ خبری هم نباشد، امّا ناگهان اینطور میشود.
باید همیشه حواسمان باشد. وقتی از فرزندت عصبانی میشوی، بدان این بچه مظلوم است. مبادا الآن که زیردست توست، او را کتک بزنی. همسرت همینطور، مبادا او را عاجز کنی! اگر متوجه بعضی چیزها نیست، با ملایمت با او صحبت کن و مراقبش باش! سایر افراد خانواده همینطور. این زندگی لذت دارد که آدم به همه برسد و درونش اینطور باشد که خود را برتر از کسی نداند.
سورۀ یوسف آیات ۹۳ تا ۹۶
اذْهَبُوا بِقَمیصی هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبی یَأْتِ بَصیراً وَ أْتُونی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعینَ (۹۳)
این پیراهن مرا ببرید و بر صورت پدرم بکشید که بینا میشود و همۀ خانوادۀ خود را نزد من آورید.
وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ ریحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴)
هنگامی که کاروان بیرون رفت، پدرشان گفت: اگر مرا کمعقل و خرِف نمیشمارید، من بوی یوسف را استشمام میکنم.
قالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ الْقَدیمِ (۹۵)
گفتند: به خدا سوگند تو در گمراهی دیرین خود هستی.
فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشیرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصیراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۹۶)
هنگامی که بشارت دهنده آمد، پیراهن را بر صورتش گذاشت و بینا شد. گقت: آیا به شما نگفتم من چیزی از خدا میدانم که شما نمیدانید!
«اذْهَبُوا» جناب یوسف به برادرانش گفت: بروید و ببرید «بِقَمیصی هذا» این پیراهن مرا «فَأَلْقُوه عَلى وَجْهِ أَبی» آن را بر صورت پدرم بکشید، بیندازید «یَأْتِ بَصیراً» بینا میشود «وَ أْتُونی» و نزد من بیاورید «بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعین» همۀ خانوادۀ خود را.
«وَ لَمَّا فَصَلَتِ» هنگامی که بیرون آمد، جدا شد «الْعیرُ» کاروان (از مصر) «قالَ أَبُوهُمْ» پدرشان یعقوب گفت: «إِنِّی لَأَجِدُ» من مییابم، میفهمم «ریحَ یُوسُفَ» بوی یوسف را «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ» اگر مرا به کمعقلی و نادانی متهم نمیکنید.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند: به خدا سوگند «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ الْقَدیم» تو در همان گمراهی دیرین خود هستی.
«فَلَمَّا» هنگامی که «أَنْ جاءَ الْبَشیرُ» بشارت دهنده آمد «أَلْقاهُ» آن (پیراهن) را انداخت «عَلى وَجْهِهِ» بر صورت یعقوب «فَارْتَدَّ بَصیراً» و او بینا شد. «قالَ» جناب یعقوب گفت «أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ» آیا به شما نگفتم «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ» من از خدا چیزی میدانم «ما لا تَعْلَمُونَ» که شما نمیدانید!
اذْهَبُوا بِقَمیصی هذا؛ حضرت یوسف به برادرانش گفت: پیراهن مرا با خود ببرید و بر صورت پدر بکشید تا بینا شود.
دربارۀ پیراهن در برخى روایات شیعه و سنی نقل شده که این همان پیراهنى بود که از بهشت نازل شد و جبرئیل آن را براى حضرت ابراهیم آن زمان که مىخواستند او را در آتش بیفکنند، آورد و با پوشیدن آن آتش برایش خنک و بىآزار شد. ابراهیم آن را به اسحاق و اسحاق به یعقوب سپرد. یعقوب نیز آن را بهصورتِ بازوبند درآورد و وقتى یوسف به دنیا آمد، به گردن او انداخت. پیراهن همچنان در گردن یوسف بود تا در چنین روزى آن را از بازوبند بیرون آورد؛ نزد پدر فرستاد و بوى بهشت از آن منتشر شد. همین بوى بهشت بود که به مشام یعقوب رسید.[1]
وَ أْتُونی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعین؛ حضرت یوسف به برادرانش گفت: بروید و با همۀ خاندانتان به اینجا بازگردید. آنها یوسف را در چاه انداختند تا کنارشان نباشد، ولی او اکنون میگوید بیایید تا در کنار هم به دور از فقر و قحطی کنعان زندگی کنیم. اینهمه بلا سرش آوردند، امّا حالا که بزرگ شده و خداوند سیادت و بزرگیاش داده، میگوید: همگی به اینجا بیایید تا از نعمت های خدا بهره بگیرید و مورد احترام مردم باشید.
این پاکی چقدر لذتبخش است! چه زیباست کسی بتواند چنین گذشتهایی برای خدا بکند. خوب است همۀ ما این خصلتها را یاد بگیریم و با کسانی که فکر میکنیم ظلمی به ما کردهاند، اینگونه گذشت کنیم.
اگر عذرخواهی کرد، قبول کنید و بگویید خدا تو را ببخشد. حتی اگر عذرخواهی هم نکرد، شما ببخشید و بگویید خدایا او را ببخش و کمکش کن متنبّه شود. اینها لذت دارد. چرا نفرین؟ نفرین به کجا میرسد؟ فرض کن تکهپاره شد، چه نفعی به تو میرسد؟ ولی اگر بگویی خدایا او را ببخش؛ بیدارش کن؛ نعمتهای خوب به او بده، خودت لذت میبری و آدم خوبی میشوی.
وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعیر؛ وقتی کاروان فرزندان یعقوب -بهجز یوسف و بنیامین- از مصر بیرون آمدند، حضرت یعقوب گفت: اگر مرا به کمعقلی و خِرِفی نسبت ندهید، به شما میگویم که من بوی یوسف را احساس میکنم.
چگونه وقتی یوسف در چاه بود، یعقوب نفهمید و او را نیافت، امّا اکنون بوی پیراهنش را از مصر استشمام کرد؟ اصلاً آیا ممکن است چیزی از پیامبر خدا پنهان بماند؟
آری، این علم را خدا به ایشان داده، هر وقت هم بخواهد، آن را میگیرد. همۀ انبیاء و ائمه مطیع امر پروردگارند. گاهی او اراده میکند چیزی از آنان مخفی بماند و آنان هم تسلیماند.
خدایی که این همه علم و قدرت دارد که گوشههایی از آن را از پیامبران و ائمۀ اطهار علیهمالسلام میبینیم، خودش کجاست؟ چرا پیدا نیست؟
البته او پیداست؛ همراه ماست «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم» امّا باید حضور و همراهیاش را فهمید. برای فهمیدن هم باید از خودش خواست، امّا نه یک روز و دو روز و یک سال و دو سال. باید شبانه روز بخواهی و عمری استقامت کنی تا ذرهذره بفهمی؛ یعنی سال به سال که میگذرد انسان متوجه عنایت خدا میشود، طوری که نهفقط خدا، بلکه میفهمد پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام هم همراهش هستند.
در این صورت به جایی میرسد که میگوید خدایا تو همهجا و وجود هر چیز از تو است. صحبت از دیدن با چشم نیست. فهم انسان به آنجا میرسد که میگوید خدایا من ذرهام و کمتر از ذرهام. این را «فنا» میگویند.
حضرت زین العابدین علیهالسلام چنین میفرمود: «انا ذره بل اقل من ذره»
خدا نخواست حضرت یعقوب تا کنون بفهمد یوسف کجاست. شاید پیامبران دیگری هم باشند که خدا بهخاطرِ مصالحی چیزهایی را از آنان مخفی کرده باشد.
قالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ الْقَدیم؛ در تفسیر است که بعضی پسران یعقوب برای نگهداری از پدر کنار او ماندند و با دیگر برادران نرفتند. وقتی جناب یعقوب گفت من بوی یوسف را میشنوم، آنها گفتند: تو هنوز مثل همان زمانی که یوسف را تازه از دست داده بودی و هر روز برایش گریه میکردی. دست از کار خود بر نمیداری.
«ضَلال» در اینجا به معنای گمراهی باطنی نیست؛ چون آنها قبول داشتند جناب یعقوب پیامبر خداست. بلکه یعنی از جهت ظاهری متوجه نیستی. حال آنکه خودشان متوجه نبودند.
این آیه به ما هم میآموزد که وقتی در روایات صحیح و معتبر سخنی از پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام میبینیم، نباید تعجب کنیم. خدا همۀ علوم گذشته و آینده را به ایشان داده؛ لذا وقتی مولا علی علیهالسلام میفرماید «سَلونی قبل ان تفقدونی». (از من بپرسید قبل از اینکه مرا نیابید) این علمِ خودش نیست، از خداست و تا دستور و رضای خدای تعالی نباشد، ایشان چیزی نمیگوید.
حتی وقتی حقش را غصب میکنند، اگر رضای خدا نباشد، اقدامی نمیکند. وقتی میبیند مردم دورِ دیگری جمع شدهاند و جز سه نفر همه تنهایش گذاشتند، سکوت میکند. دست به شمشیر نمیبرد تا همه را به زور مطیع خود کند. آنها مسلماناند و رضای خدا این است که فعلاً صبر کند. لذا با آن قدرتش صبر کرد، در حالی که خار در چشم و استخوان در گلو داشت.
وقتی فاطمۀ زهرا سلاماللّهعلیها آمدند مسجد و آن خطبۀ غراء را خواندند، میخواستند نفرین کنند، امّا مولا علی علیهالسلام کسی را فرستاد که یا فاطمه نفرین نکن! اینها همه مسلماناند. الآن را نبین. آینده را ببین که چطور دین اسلام عالمگیر میشود و مردم به اختیار خود مسلمان میشوند.
فکر نکنید این اسلام از بین رفتنی است، لکن اراده پروردگار در موقع خود ظاهر میشود.
یا علی یا فاطمۀ زهرا! شما اینطور خون دل خوردید، در حالی که اگر لب میجنباندید، ورق بر میگشت، امّا دیدید اگر صبر کنید، بهتر است؛ چراکه دین خدا در آینده بهتر از این میشود. کسانی مثل رشید حجری، مثل اصحاب امام حسین علیهالسلام از پشت همینها پیدا میشوند و خود را فدای دین خدا میکنند یا امثال شهید سلیمانی در آینده ظاهر میشوند.
فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشیرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصیراً؛ هنگامی که بشارت دهنده آمد و پیراهن یوسف را به صورت یعقوب کشید، جناب یقعوب بینا شد.
قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون؛ گفت: آیا به شما نگفتم من از خدا چیزی میدانم که شما نمیدانید؟ من میدانستم یوسف زنده است، ولی شما نمیدانستید و باور نمیکردید.
خدا کمک کند از قرآن بیشتر استفاده کنیم و هر روز بهتر از روزِ پیش و آینده بهتر از اکنون باشیم. مهم این است که صبر کنید. عجله فایدهای ندارد. همین که بخواهید، خوب است. اگر کسی این طلب را رها نکند، سال به سال که به درون خود نگاه میکند، میبیند به لطف خدا بهتر از گذشته شده؛ نمازش بهتر، امیدش به خدای تعالی بیشتر و آیندۀ خوبی برای خود ترسیم میکند. این لذت دارد.
پول هم اگر رسید، شکر، اگر هم نرسید، شکر. مهم این است که انسان ناامید نشود. نگوید هر وقت گفتم خدایا میخواهم تو را بشناسم، وضعم بد شد. این حرفها را از سر بیرون کن. از کجا میدانی اگر نخواسته بودی، وضعت بهتر بود؟
برای مؤمن خیلی زشت است بگوید از وقتی نماز میخوانم، وضعم بد شده.
خدایا به حق محمّد و آل محمّد کمک کن بندگان خوب تو باشیم. «عبدک الضعیف الذلیل المسکین المستکین»
عاقبت ما را ختم به خیر کن!
[1] ـ تفسیر المیزان، ۱۱، ۲۵۱.