تفسیر سوره یوسف

سوره یوسف آیه ۵۶ تا ۶۳ | جلسه ۱۸

وقتی خدا برای کسی عزّت می‌خواهد، احدی نمی‌تواند مانع آن شود. برادران یوسف او در چاه انداختند تا نام و نشانی از او نماند و خودشان نزد پدر محترم باشند، امّا خدای تعالی او را از چاه بیرون آورد و نزد عزیز مصر و پادشاه مصر مقرّبش گرداند.

فیلم جلسه

صوت جلسه

متن تفسیر
 

 

  بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره یوسف  آیه ۵۶ تا ۶۳ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۹/۱۳| جلسه ۱۸

 

 

روایت  امام حسن عسکری علیه‌السلام

«لَا یَشْغَلْکَ‏ رِزْقٌ‏ مَضْمُونٌ‏ عَنْ‏ عَمَلٍ‏ مَفْرُوضٍ»[1]

«مبادا روزى تضمین شده تو را از عمل واجب باز دارد!»

قرآن کریم می‌فرماید:

﴿وَ ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى‏ اللَّهِ‏ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فی‏ کِتابٍ مُبینٍ (6)

«هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست، مگر آنکه رزقش برعهدۀ خداست و خدا قرارگاه [همیشگی] و اقامتگاه [موقت] او را می‌داند. این‌ها همه در کتابی روشن (لوح محفوظ) ثبت است.»

مبادا گاهی به‌خاطرِ آنکه رزقت تنگ می‌شود، در واجبات سستی کنید!

روایت دوم:

«رِیَاضَهُ الْجَاهِلِ وَ رَدُّ الْمُعْتَادِ عَنْ عَادَتِهِ کَالْمُعْجِزِ»

«تربیت نادان و برگرداندن معتاد از عادتش، همچون معجزه است.»

«ریاضت» در لغت یعنی زحمت کشیدن. خوب شدن اخلاق نادان و ترک دادن کسی که به چیزی عادت کرده، مثل معجزه است؛ یعنی هم برای خودش سخت است و هم برای اطرافیانش.

جاهل کسی است که نمی‌خواهد بفهمد خوش‌زبانی با مردم بهتر از بدزبانی است یا غیبت و تهمت و دروغ کار بدی است و نباید انجام دهد. می‌گوید بد دوره‌ای شده، اگر این کارها را نکنی، کارت پیش نمی‌رود.

یاد دادن اخلاقیات به چنین کسی به معجزه می‌ماند. نه اینکه نمی‌شود، سخت است و زحمت و صبر بسیار می‌خواهد، ولی اگر کسی بتواند این کار را بکند، ثواب زیادی می‌برد.

کسی هم که به کار بدی؛ مثلاً به دروغگویی عادت کرده، ترک دادنش کار سختی است.

آدمی باید در خود دقت کند و سعی کند، بدی‌هایی را که دارد، قبل از اینکه به تکرار و عادت برسد، ترک کند. اگر از خدا بخواهد، یقیناً می‌شود، ولی گاهی اوقات سخت است.

 

مختصری از زندگانی امام حسن عسکری

میلاد امام حسن عسکری علیه‌السلام پنجم ربیع‌الثانی سال ۲۳۲ در مدینه و شهادتشان در هشتم ربیع‌الاول سال ۲۶۰ واقع شد. در سن ۲۲ سالگی به امامت رسیدند و پس از ۶ سال امامت در سن ۲۸ سالگی در شهر سامراء به‌دست معتمد عباسی شهید شدند.

مادر حضرت حُدَیث یا سلیل نام داشت که مورد احترام و تکریم ایشان بود. سلیل یعنی بیرون آمده از بدی‌ها.

هنگامی که متوکل عباسی امام هادی علیه‌السلام را به سامراء تبعید کرد، امام حسن عسکری علیه‌السلام نیز که در سن طفولیت بود، به همراه ایشان به این شهر آمد و به اجبار در آنجا اقامت کرد و همواره تحت نظر شدید حکومت قرار داشت.

شـیخ مفید و دیگران روایت کرده‌اند هنگامی که صالح بن وصیف امام عسکری علیه‌السلام را حبس کرده بود، برخی از بنی‌عباس نزد او آمدند و گفتند بر ایشان سخت‌گیری کن و مجالش نده!

صالح گفت: چه کنم؟ ایشان را به دو نفر از بدترین کسانی که می‌شناختم، سپردم، اکنون آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته‌اند و در عبادت به مقامات عظیم رسیده‌اند. سپس امر کرد آنها را بیاورند، چون آوردند، به آنان خطاب کرد که وای بر شما! با این شخص چه سر و سرّی دارید؟

گفتند: چه گوییم در حق مردى که روزها روزه است و شب‌ها تا صبح عبادت می‌کند. با کسی سخن نمی‌‌گوید و جز به عبادت مشغول نمی‌شود. چون به ما نظر می‌کند، بدنمان می‌لرزد و چنان می‌شویم که گویی مالک نفس خود نیستیم.

بنی‌عباس چون این شنیدند، با ذلّت و خواری بیرون رفتند.[2]

از ابوهاشم جعفرى روایت است که گفت: شنیدم امام حسن عسکرى علیه‌السلام مى‌فرمود: از گناهانى که آمرزیده نمى‌شود، این است که انسان بگوید: کاش مؤاخذه نمى‌شدم، مگر به همین گناه؛ یعنى کاش گناه من همین بـود!

مـن در دل گفتم این مطلب دقیقى است و شایسته است آدمی در این باره در نفس خود دقت کند. همین که این مطلب در دل من گذشت، آن حضرت رو کرد بر من و فرمود: راست گفتى اى ابوهاشم. به آنچه در دل گذراندى، ملتزم شو! به درستى که شرک در میان مردم پنهان‌تر است از جنبیدن مورچه در شب تاریک بر سنگ خارا و از جنبیدن مورچه بر لباس سیاه.[3]

قطب راوندى از جعفر بن شریف جرجانى روایت کرده که گفت: در سالی حج گزاردم و پس از آن در سامراء خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه‌السلام رسیدم. مقدارى از اموال که شیعیان داده بودند به امام برسانم، با من بـود.

خواستم از آن حضرت بپرسم مال‌ها را به کى بدهم، پیش از آنکه من تکلم کنم، فرمود: آنچه با خود داری، به مبارک خادم من بده!

من چنین کردم و گفتم شیعیان شما در گرگان به شما سلام مى‌رسانند.

فرمود: مگر بعد از حج به گرگان برنمى‌گردى؟

گفتم: برمى‌گردم.

فرمود: ۱۷۰ روز دیگر در اولِ روز جمعه سوم ربیع‌الثانی به گرگان برمی‌گردی. به مردم اعلام کن که من آخر همان روز به آنجا خواهم آمد. به راه راست برو! خداوند تو و اموالت را به سلامت خواهد رساند. وقتی بازگشتی، می‌بینی فرزندت صاحب پسری شده، نام او را صلت بگذار. به زودى خداوند او را به حد کمال می‌رساند و او از دوستان ما خواهد شد.

راوى گفت: از خدمت آن حضرت مرخص شدم و حج گزاردم و سلامت به گرگان بازگشتم، در همان روزی که امام خبر داده بود. چون دوستان برای تهنیت آمدند، به آنها گفتم امام مرا وعده داده آخر امـروز به اینجا تشریف بیاورد. مهیّا شوید و مسائل و حاجات خود را آماده کنید که  از ایشان بپرسید.

شیعیان وقتی نماز ظهر و عصر را خواندند، همه در خانه من جمع شدند. ناگاه آن حضرت را دیدیم که بر ما وارد شد و سلام کرد. ما از ایشان استقبال کردیم و دست شریفش را بوسیدیم.

امام فرمود من به جعفر بن شریف وعده کرده بودم نزد شما بیایم، پس نماز ظهر و عصر خود را در سامراء خواندم و به‌سوی شما آمدم تا با شما تجدید عهد کنم. سؤالات و حاجات خود را جمع کنید.

اولین کسى که ابتدا به سؤال کرد، نضر بن جابر بـود. گفت: یابن رسول‌اللّه! چند ماه است چشم پسر من نابینا شده، دعا کن خدا چشمش را به او برگرداند.

فرمود: او را بیاور. پس دست شریف خود را بر چشم‌هاى او گذاشت و چشمش روشن شد.

شیعیان یک‌یک آمدند و حاجات خود را خواستند و حضرت همه را برآورد تا آنکه حاجت‌هاى همه را قضا فرمود و در حق همگی دعاى خیر کرد و در همان روز بازگشت.[4]

حضرت صاحب‌الزمان ۴ ساله بودند که معتمد عباسی به امام حسن عسکری علیه‌السلام زهر داد. ایشان از بدو تولد هر ماه به اندازه یک سال رشد می‌کرد و وقتی امام عسکری به شهادت رسید، امام زمان به جوانی ۲۰ ساله می‌ماند؛ لذا بر جنازۀ مطهر پدر نماز خواند و بعد از آن دیگر کسی ایشان را ندید.

 

تفسیر آیات ۵۶ تا ۶۳ سوره یوسف

وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ نُصیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنینَ (۵۶)

بدین ترتیب ما در آن سرزمین به یوسف قدرت دادیم تا هرجا بخواهد، منزل گزیند. ما رحمت خود را به هرکه بخواهیم می‌رسانیم و اجر نیکوکاران را ضایع نمی‌کنیم.

وَ لَأَجْرُ الْآخِرَهِ خَیْرٌ لِلَّذینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ (۵۷)

و پاداش آخرت برای آنان که ایمان آوردند و اهل تقوا بودند، بهتر است.

وَ جاءَ إِخْوَهُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (۵۸)

برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. او آنها را شناخت و آنها او را نشناختند.

وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونی‏ بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبیکُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلینَ (۵۹)

هنگامی که بار آنان را آماده کرد، گفت: برادر پدری خود را نزد من آورید. آیا نمی‌بینید من پیمانه را پر و کامل می‌دهم و بهترین میزبانم؟

فَإِنْ لَمْ تَأْتُونی‏ بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدی وَ لا تَقْرَبُونِ (۶۰)

اگر او را نزد من نیاورید، پیمانه‌ای پیش من نخواهید داشت و به من نزدیک نشوید.

قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ (۶۱)

گفتند: او را از پدرش می‌طلبیم و ما این کار را خواهیم کرد.

وَ قالَ لِفِتْیانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فی‏ رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلى‏ أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (۶۲)

یوسف به غلامان خود گفت: سرمایه‌های آنان را در بارهایشان بگذارید. شاید هنگامی که نزد خانواده خویش بازگشتند، آن را بشناسند و شاید بازگردند.

فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى‏ أَبیهِمْ قالُوا یا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَکْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۶۳)

و چون نزد پدرشان بازگشتند، گفتند ای پدر! پیمانه از ما منع شد. برادرمان را با ما بفرست تا پیمانه بگیریم و ما محافظ او هستیم.

«وَ کَذلِکَ» و بدین ترتیب «مَکَّنَّا لِیُوسُفَ» قدرت بخشیدیم به یوسف «فِی الْأَرْضِ» در آن سرزمین «یَتَبَوَّأُ مِنْها» که اقامت می‌گزید، تصرف می‌کرد «حَیْثُ یَشاءُ» هرطور می‌خواست. «نُصیبُ» می‌رسانیم ما «بِرَحْمَتِنا» رحمت خود را «مَنْ نَشاءُ» به هرکه بخواهیم «وَ لا نُضیعُ» و ضایع نمی‌کنیم «أَجْرَ الْمُحْسِنینَ» پاداش نیکوکاران را.

«وَ لَأَجْرُ الآخِرَهِ» بی‌شک پاداش آخرت «خَیْرٌ» بهتر است «لِلَّذینَ آمَنُوا» برای کسانی که ایمان آوردند «وَ کانُوا یَتَّقُون» و با تقوا بودند.

«وَ جاءَ» و آمدند «إِخْوَهُ یُوسُفَ» برادران یوسف «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ» و بر او وارد شدند. «فَعَرَفَهُمْ» یوسف آنها را شناخت «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُون» و آنان او را نشناختند.

«وَ لَمَّا» هنگامی که «جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» بار و بنۀ آنان را آماده کرد «قالَ» گفت «ائْتُونی» نزد من آورید‏ «بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبیکُمْ» برادرِ پدری خود را «أَ لا تَرَوْنَ» آیا نمی‌بینید «أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ» من به پیمانه وفادارم (آن را کامل می‌دهم و کم‌فروشی نمی‌کنم) «وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلینَ» من بهترین میهمان‌نوازم.

«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونی‏ بِهِ» اگر او را پیش من نیاورید «فَلا کَیْلَ لَکُمْ» پیمانه‌ای برای شما نیست «عِنْدی» نزد من «وَ لا تَقْرَبُون» و به من نزدیک نشوید!

«قالُوا» برادران گفتند «سَنُراوِدُ عَنْهُ» درخواست می‌کنیم او را «أَباهُ» از پدرش «وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ» و ما حتماً این کار را می‌کنیم.

«وَ قالَ» یوسف گفت «لِفِتْیانِهِ» به غلامان، کارگزارانش «اجْعَلُوا» قرار دهید «بِضاعَتَهُمْ» سرمایۀ آنها را (آنچه برای خرید پرداخته‌اند) «فی‏ رِحالِهِمْ» در بارهایشان «لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها» شاید آن را بشناسند «إِذَا انْقَلَبُوا» هنگامی که بازگشتند «إِلى‏ أَهْلِهِمْ» نزد خانواده‌شان «لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُون» شاید بازگردند.

«فَلَمَّا رَجَعُوا» هنگامی که بازگشتند «إِلى‏ أَبیهِمْ» نزد پدرشان «قالُوا» گفتند «یا أَبانا» ای پدر! «مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ» پیمانه از ما منع شد «فَأَرْسِلْ مَعَنا» بفرست با ما «أَخانا» برادرمان (بنیامین) را «نَکْتَلْ» تا پیمانه بگیریم «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» و ما محافظ اوییم.

وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ؛ خدای تعالی جناب یوسف را در سرزمین مصر قدرت بخشید، طوری که از هرچه می‌خواست بهره می‌برد.

وقتی خدا برای کسی عزّت می‌خواهد، احدی نمی‌تواند مانع آن شود. برادران یوسف او در چاه انداختند تا نام و نشانی از او نماند و خودشان نزد پدر محترم باشند، امّا خدای تعالی او را از چاه بیرون آورد و نزد عزیز مصر و پادشاه مصر مقرّبش گرداند.

زلیخا و زنان اشراف مصر خواستند او را ذلیلِ شهوت سازند، ولی او با کمک خدای تعالی خود را حفظ کرد و دامگاه شهوت زنان برای او آزمون موفق عصمت و عفت و امانت‌داری و بزرگواری شد.

به ناحق او را در زندان انداختند تا نامش را از زبان‌ها بیندازند، امّا حق تعالی او را از زندان بیرون آورد همۀ مصر را تحت امرش قرار داد. این عزّت واقعی است که وقتی پروردگار برای کسی رقم بزند، هیچ‌کس و هیچ‌چیز مانعش نیست.

حاکمان گاه می‌خواهند با ظلم و زور بر مردم حکومت کنند؛ مثل بیشتر شاهان تاریخ، گاهی می‌‌خواهند به حساب خدایی و آنچه نظر خدای تعالی دربارۀ بندگان است، حکومت کنند. عزّت واقعی متعلق به این حاکمان مؤمن است.

﴿وَ لِلَّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنین﴾[5]

«عزّت مخصوص خدا، پیامبر و مؤمنان است.»

عزیز بودن به ظاهر نیست، باید باطن شخص واقعاً با خدا یکی باشد.

نُصیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاء؛ ما رحمت خود را به هرکه خواهیم، می‌رسانیم. البته نه اینکه انسان هیچ کاری نکند و دست روی دست بگذارد تا رحمت الهی او را دریابد. جناب یوسف دائم به پروردگار متوسل می‌شد و از او کمک می‌خواست. چون می‌خواست، خداوند کمکش می‌کرد. اگر هم اشتباه یا ترک اولایی کرد، خداوند متوجه‌اش ساخت و او هم پذیرفت.

وقتی در زندان به‌خاطرِ درخواست کمک از آن شخص، جبرئیل نازل شد و او را به جهت رو زدن به غیر خدا ملامت کرد، شبانه روز گریه و ناله می‌کرد، طوری که زندانیان عاجز شدند و گفتند یا شب گریه کن یا روز.

وَ لَأَجْرُ الْآخِرَهِ خَیْرٌ لِلَّذینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُون؛ پاداش آخرت برای کسی که ایمان آورده و قبل از ایمان متقی بوده، بهتر است. این ایمانِ خاص است. یعنی این شخص مسلمان و مؤمن شد؛ ائمۀ اطهار علیهم‌السلام را شناخت و بر حسب محبّتی که به خدا و پیامبر و اهل‌بیت علیهم‌السلام داشت، از آنان تبعیت کرد و همواره ملتزم تقوا و انجام واجبات و ترک محرمات و مجاهده با نفس بود تا خدای تعالی ایمان دوم را نصیبش کرد.

 

ملاقات یوسف و برادران

وقتی جناب یوسف به مصر آمد ۹ ساله بود. ۹ سال هم نزد عزیز مصر بود تا به ۱۸ سالگی رسید. ۷ سال در زندان بود تا در سن ۲۵ سالگی آزاد شد و به مقام خزانه‌داری مصر رسید. هفت سال بعد از آن قحطی شروع شد؛‌ یعنی وقتی جناب یوسف حدود ۳۲ سال سن داشت. بعضی هم ۴۰ سال نوشته‌اند.

وقتی خشکسالی آغاز شد، شهرها و کشورهای اطراف مصر هم گرفتار سختی و قحطی شدند؛‌ از جمله کنعان که حدود فلسطین امروزی است. جناب یعقوب به فرزندانش فرمود این‌طور که خبر می‌رسد، در مصر حاکمی با انصاف و کاردان بر مسند نشسته که گندم می‌فروشد. برخیزید و به آنجا روید و گندم تهیه کنید.

وَ جاءَ إِخْوَهُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُون؛ برادران یوسف برای تهیۀ غله وارد مصر شدند و نزد جناب یوسف آمدند. طبیعی است که بعد از این همه سال او را نشناسند، علی‌الخصوص که او بر مسندی نشسته بود که برادران هرگز احتمال نمی‌دادند برادرشان بر آن مسند بنشیند و آن جاه و جمال را به دست آورد. امّا جناب یوسف آنان را شناخت؛ چراکه او هم صاحب هوشی سرشار بود و هم مقام نبوت داشت.

مجمع‌البیان از تفسیر على بن ابراهیم نقل می‌کند:

یوسف چون بار برادران را بست و آنان را مشمول احسان و عطاى خویش فرمود، به آنها گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما رعایایى از سرزمین شام هستیم و به قحطى دچار گشتیم. اکنون به اینجا آمده‏ایم تا آذوقه تهیه کنیم.

یوسف به آنها گفت: شاید شما جاسوسانى باشید که آمده‏اید از وضع کشور من اطلاع پیدا کنید؟

گفتند: نه به خدا! ما همگى برادر هستیم و پدرمان یعقوب فرزند اسحاق است و او پسر ابراهیم خلیل الرحمن. اگر پدر ما را مى‏شناختى، ما را گرامى می‌داشتى؛ زیرا پدر ما پیغمبر خداست و پدران او نیز پیغمبر بودند و او اکنون در غم و اندوه است.

یوسف پرسید: اندوه او از چیست؟ شاید اندوه وى به‌خاطرِ سفاهت و نادانى شماست؟

گفتند: نه اى پادشاه! ما سفیه و نادان نیستیم و اندوه او نیز از ناحیه ما نیست، بلکه او پسرى داشت که از نظر سنّ کوچک‌تر از ما بود. آن پسر روزى همراه ما براى شکار به صحرا آمد و گرگ او را خورد. از آن روز تا به حال پدر ما براى آن پسر غمگین و گریان و اندوهناک است.

یوسف پرسید: آیا همۀ شما از یک پدر و مادر هستید؟

گفتند: نه، پدر ما یکى است، ولى مادرانمان جداست.

یوسف گفت: چه سبب شده که پدرتان همۀ شما ده نفر را اینجا فرستاده، ولى فقط یکى را نزد خود نگهداشته تا با او مأنوس باشد؟

گفتند: آرى او همان برادر کوچک ما را پیش خود نگاه داشته، چون او برادر مادرى همان پسرى است که هلاک شده و پدر ما به‌وسیلۀ او خود را دلدارى می‌دهد.

یوسف پرسید: کیست که به راستى گفتار شما گواهى دهد؟

گفتند: پادشاها! ما اکنون در کشورى هستیم که کسى ما را نمى‏شناسد.

یوسف فرمود: اگر راست مى‏گویید، همان برادر دیگرتان را نزد من آورید و همین مقدار کافى است.

گفتند: پدرش از دورى و فراق او غمگین می‌شود، ولى ما سعى می‌کنیم رضایت او را جلب کنیم و این کار را انجام دهیم.

یوسف به آنها گفت: چیزى پیش من گرو بگذارید که حتماً او را بیاورید.

پسران یعقوب پیش خود قرعه زدند و قرعه به نام شمعون افتاد. برخى گفته‏اند: شمعون را خود یوسف انتخاب کرد، زیرا او با یوسف مهربان‌تر وعلاقه‏مندتر از برادران دیگر بود. برادران نیز که چنان دیدند، شمعون را نزد او گذاشتند و رفتند.

وقتی شتران آنها را بار کرد، به آنها گفت: برادر پدرى خود را همراه خویش بیاورید. آیا نمى‏بینید من چیزى از مال مردم کم نمى‏کنم و پیمانۀ هرکس را به‌طورِ کامل و تمام می‌دهم و من بهترین میزبانانم. اگر او را نزد من نیاورید، سهمی از غله پیش من ندارید و به خانه و دیار من نزدیک نشوید.

برادران گفتند: ما او را از پدرش درخواست می‌کنیم تا همراه ما روانه‏اش کند و حتماً این کار را انجام می‌دهیم.

یوسف براى اینکه برادرانش بار دیگر به مصر بیایند و بنیامین را با خود بیاورند، دستور داد محرمانه سرمایه (پول) آنها را میان بارشان بگذارند.

وقتى پسران یعقوب نزد پدر بازگشتند، با صداى ضعیفى (که حاکى از ناراحتى درونشان بود) به او سلام کردند،

یعقوب پرسید: فرزندان من! چرا با صداى ضعیف سلام کردید و چرا صداى شمعون را در میان شما نمى‏شنوم؟

گفتند: پدر جان! ما از نزد بزرگ‌ترین پادشاهان مى‏آییم. کسى که در فرزانگى و علم و خشوع و آرامش و وقار مانند او یافت نمى‏شود. اگر شبیهى براى تو در میان مردم باشد، اوست. ولی او ما را متهم ساخت و سخن ما را باور نکرد، مگر آنکه برادرمان بنیامین را همراه ما نزد او بفرستى. او به ما گفته اگر برادر خود را همراه نیاورید، آذوقه‏اى نزد من ندارید. برادرمان بنیامین را با ما بفرست تا به حساب پیمانه از وى آذوقه بگیریم که اگر او را نفرستی، چیزى به ما نخواهند داد.[6]

 

حکومت‌داری جناب یوسف

شاید سؤال شود امروز بزرگان ما باید چگونه با ما رفتار کنند؟

دیدیم که جناب یوسف وقتی برادران خود را شناخت، به آنها گفت من «خیر المُنزِلین» هستم. راست هم می‌گفت؛ چراکه همۀ اختیارات کشور مصر که جمعیت کمی هم نداشت، دستش بود.

ایشان وقتی به قدرت رسید، مانند فرعون و نمرود ادعای خدایی نکرد و نخواست مردم را زیر یوغ خود آورد. او می‌خواست به مردم کمک کند.

درست است که در مقابل گندم، پول و طلا و خانه و زمین و حتی خود آنان را گرفت، امّا همه را بازگرداند و آزادشان کرد. او یک نفر بود و کسانی هم در اداره امور مملکت کمکش می‌کردند، امّا مثل فرعون که این‌همه آیات خدا را دید و انکار کرد، منکر نشد. هرکس می‌خواهد مملکتی را اداره کند و مؤمن و متقی و تابع قرآن و سنّت است، باید همین‌طور با مردم معامله کند. جناب یوسف تنها بین مردم آمد و رفت می‌کرد، بدون محافظ و تشریفات.

در آخر هم گفت همۀ آنچه را از شما گرفته بودم، به شما بخشیدم؛ یعنی من نمی‌خواهم پول و دارایی برای خود جمع کنم. می‌خواهم شما را از رنج و ناراحتی‌هایی که پیش آمده، نجات دهم و به شما بفهمانم کسانی که می‌خواهند مملکتی را اداره کنند، در هر زمان و در هر پستی هستند، باید اولاً: در میان مردم باشند و ثانیاً: خود را فدای مردم کنند، نه مردم را فدای خود. پیامبر و ائمۀ اطهار علیهم‌السلام همین‌طور بودند.

[1] ـ تحف‌العقول، ۴۸۹.

[2] ـ منتهی‌الآمال، زندگانی امام حسن عسکری علیه‌السلام.

[3] ـ همان.

[4] ـ همان.

[5] ـ منافقون، ۸.

[6] ـ تفسیر مجمع‌البیان، ذیل همین آیات.

۲ دیدگاه

  1. سلام و درود
    طلب کردن برادر کوچک تر یعنی بنیامین موجه به نظر نمی آید، برای چه باید دادن گندم و غله رو منوط به آوردن بنیامین کنند؟ این مسایل چه ربطی به هم دارند؟ لطفاً دلیل بهتری ذکر فرمایید
    دیگر اینکه تمام دارایی مردم را در قبال گندم ها گرفتن تا بعدا پس بدهند که در قرآن نیامده، در تفاسیر اشاره می شود، زورگویی است. حتی اگر قرار باشد بعدا برگردانند، این نسبت های بنی اسرائیلی چیست به حضرت یوسف علیه السلام داده می شود؟
    سپاسگزارم از توجه شما

    1. سلام
      آنچه حضرت یوسف کرد به امر خداوند بوده تا اضطرار حضرت یعقوب به نهایت برسد و امتحان او کاملتر شود و برادرانش که پدر را در ضیق دوری فرزندش قرار دادند باید به اراده خداوند تقاص شوند و در اضطرار قرار گیرند تا حق برادر را اعتراف کنند.
      این کار بر اساس عدالت بوده و آنچه دولت از مردم خریده باید به هر کس که گندم میخواهد بفروشند و بودجه را جبران کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است