تفسیر سوره هودرمضان المبارک ۱۳۹۵-۱۴۳۷

سوره هود آیه ۵۶ و ۵۷ | ۲۷ رمضان ۱۴۳۷

سوره هود آیه ۵۶ و ۵۷ | ۲۷ رمضان ۱۴۳۷ 1

توکّل بر خدا؛ یعنى من کارم را به او واگذار کردم و هر چه اراده و مصلحت او باشد، راضى و تسلیم هستم؛ اگر خدا حفظم کرد یا بر سر این کار جانم را گرفت، فرقى نمى‌کند.

مى‌گوییم: برادر، خواهر! نماز بخوان و اثر نمازت را در زندگى ببین. اثر نماز، مهربانى با مردم است و منظور از مهربانى، کشاندن آنها به سوى خداست، نه اینکه کارى کنید از خدا دور شوند. اثر عبادت و شب زنده‌دارى، این است که قلب شما وله مى‌زند براى اینکه چند نفر را به سوى خدا بکشانید، آن هم فقط براى خدا و از سر اخلاص. وقتى کسى به خدا متّصل مى‌شود، قلب‌هاى پاک باطناً به سوى او کشیده مى‌شوند و خواه ناخواه دوستش مى‌دارند.

 

فیلم جلسه

 


صوت جلسه

متن تفسیر
   

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره هود آیه ۵۶ و ۵۷  | یکشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۱۳ | ۲۷ رمضان ۱۴۳۷

 

 

 

حکمتى از نهج البلاغه

«احْذَرْ أنْ یَرَاکَ اللَّهُ عِنْدَ مَعْصِیَتِهِ وَ یَفْقِدَکَ عِنْدَ طَاعَتِهِ فَتَکُونَ مِنَ الخَاسِرِینَ وَ اِذَا قَوِیتَ فَاقْوَ عَلَى طَاعَهِ اللَّهِ وَ اِذَا ضَعُفْتَ فَاضْعُفْ عَنْ مَعْصِیَهِ اللَّه»[1]

«بترس از اینکه خدا تو را در معصیت خود بیند و در طاعت خویش نیابد که از زیانکاران خواهى شد. چون توانا شدى، بر طاعت حق توانا باش و هنگامى که ناتوان گشتى، از معصیت خدا ناتوان باش!»

حضرت آیت الله العظمى نجابت درباره این روایت مى‌فرماید :

«بترس از اینکه خداى تعالى هنگام معصیت، تو را مى‌بیند؛ بترس از اینکه هنگام طاعت به تو کمک نکند؛ پس تو از خاسرین هستى؛ «فتکون من الخاسرین».

شخص، موقعى که معصیت مى‌کند، خداوند علّى اعلى او را مى‌بیند؛ هنگامى که طاعت مى‌کند، خدا او را مى‌بیند. ما خدا را نمى‌بینیم؛ خدا ما را مى‌بیند.

بترس از اینکه هنگام معصیت، خدا تو را مى‌بیند؛ بترس از اینکه هنگام طاعت، به تو کمک نکند؛ توفیق طاعت به تو ندهد! اگر توفیق طاعت را نداد، قهراً زیانکارى؛ قهراً تجارت تو نفعى که نداشته، ضرر هم داشته؛ یعنى عمر شریفى که باید ثمره‌اش رضایت خدا باشد، تو رضایت خدا را که بدست نیاوردى، بلکه تا اندازه‌اى هم مورد بى‌التفاتى واقع شدى.

هنگامى که قوى هستى، سعى کن اطاعت خدا را بجا بیاورى؛ هنگامى که ضعیفى، سعى کن از معاصى خدا دور باشى!»

خداوند براى دیدن، احتیاجى به چشم ندارد. علم او بر همه چیز مسلط است و او با علم خود بر همه چیز احاطه دارد. کسى هم که به توفیق او، از ماده بیرون رفته، ایمان خاص نصیبش شده، بدون چشم مى‌بیند.

اِنّی تَوَکَّلْتُ عَلَى اللهِ رَبّی وَ رَبِّکُمْ ما مِنْ دَابَّهٍ اِلّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها اِنَّ رَبّی عَلى صِراطٍ مُسْتَقیمٍ(56)

من بر خداوند که پروردگار من و پروردگار شماست توکّل کرده‌ام. هیچ جنبنده‌اى نیست مگر آنکه او زمام امورش را بدست گرفته است. پروردگار من بر صراط مستقیم است.

فَإنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أبْلَغْتُکُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ اِلَیْکُمْ وَ یَسْتَخْلِفُ رَبّی قَوْمآ غَیْرَکُمْ وَ لا تَضُرُّونَهُ شَیْئآ اِنَّ رَبّی عَلى کُلِّ شَیْءٍ حَفیظٌ(57)

اگر رو برگردانید، من آنچه را بدان فرستاده شده بودم، به شما رساندم و پروردگارم قوم دیگرى را جانشین شما خواهد کرد و شما هیچ زیانى به او نمى‌رسانید. پروردگار من نگهدار همه چیز است.

اِنّی تَوَکَّلْتُ عَلَى اللهِ؛ حضرت هود به قومش گفت: شما هر مکرى مى‌توانید، درباره من بکار بندید و مرا مهلت ندهید. بت‌هایتان هم هر کارى مى‌خواهند بکنند، اگر مى‌توانند؛ من باکى از شما ندارم؛ زیرا بر خداوند که پروردگار من و شماست توکّل کرده‌ام.

معمولاً انسان در کارهاى سختى که مورد رضاى خداست و ممکن است مزاحمت‌هایى برایش پیش آید، بر خدا توکّل مى‌کند. گاه مى‌گوید: «على الله» یعنى به امید خدا انجام مى‌دهم و هر چه شد، شد. البته پس از آنکه یقین کرد این کار باید انجام شود و تکلیف او چنین است؛ مثل پیامبر که به وسیله وحى تکلیف خود را مى‌دانست یا مثل امام معصوم که تکلیفش بر قلب شریفش جارى مى‌شد. امام حسین علیه السلام براى امر به معروف و نهى از منکر، و براى رسوا کردن ستمگرى چون یزید، باید به کربلا مى‌رفت. وقتى تکلیف روشن شد، با وجود خطرات بسیار، توکّل بر خدا مى‌کند و مى‌رود.

توکّل بر خدا؛ یعنى من کارم را به او واگذار کردم و هر چه اراده و مصلحت او باشد، راضى و تسلیم هستم؛ اگر خدا حفظم کرد یا بر سر این کار جانم را گرفت، فرقى نمى‌کند.

رَبّی وَ رَبِّکُم؛ «الله» جلّ جلاله پروردگار من است؛ از ابتدا مرا تربیت کرده، به سوى خود هدایت مى‌کند و پس از این هم، در عالم برزخ و قیامت، به جایى که برایم مهیّا فرموده، مى‌برد و در آنجا نیز به راه‌هاى صحیح هدایت مى‌کند.

«ربّ» یعنى پرورش دهنده؛ کسى که تکالیف بندگان را مشخص مى‌کند؛ ثمرات اعمال آنان را درونشان قرار مى‌دهد و در عالم برزخ و قیامت آنها را به مقاماتى که برایشان مشخص کرده است، مى‌برد. پروردگار کافران هم است، امّا آنان تخطى کردند.

به حساب عادى، اگر کسى عمل صالح انجام دهد، به سوى هدایت و نعمت‌هاى فراوان پروردگار حرکت مى‌کند، اگر هم تخطى کند، سقوط مى‌کند. این را خدا قرا ر داده است.

عدّه‌اى نزد پیامبر بودند که صداى افتادن کسى در جایى به گوش رسید. پرسیدند: این چه صدایى بود؟

رسول خدا صلّى الله علیه و آله فرمود: سنگى هفتاد سال پیش در دوزخ رها شد و اینک به ته آن رسید. در آن ساعت یکى از یهود مرده بود که هفتاد سال داشت.[2]

پیامبر، آن یهودى را به سنگ تشبیه کردند؛ چون مثل سنگ، سخت بود و هر چه برایش مى‌گفتند، تأثیرى نداشت. قرآن کریم مى‌فرماید :

(ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَهِ أوْ أشَدُّ قَسْوَهً وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَهِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاْنْهارُ وَ اِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ اِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَهِ اللهِ وَ مَا اللهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ )[3]

«بعد از آن قلب‌هاى شما سخت شد، همچون سنگ یا سخت‌تر از آن. و به راستى از بعضى سنگ‌ها، نهرها مى‌جوشد، بعضى از آنها مى‌شکافد و آب از آن بیرون مى‌آید و بعضى از بیم خدا فرو مى‌ریزد و خدا از کردار شما غافل نیست.»

در جاى دیگرى مى‌فرماید :

(فَاتَّقُوا النّارَ الَّتی وَقُودُهَا النّاسُ وَ الحِجارَهُ أُعِدَّتْ لِلْکافِرینَ )[4]

«از آتشى بترسید که هیزمش، مردم و سنگ‌هایند و براى کافران آماده شده است.»

سنگ در این آیه، به منافقان تفسیر شده است. آن شخص یهودى هفتاد سال سن داشت و طبق قاعده، پیامبر باید پانزده سال نخست را از سن او کم مى‌کرد، امّا این کار را نکرد؛ زیرا بناى او بر این بود که اگر از اول خلقت هم بود، مخالف خدا و پیامبر باشد و اگر تا آخر دنیا هم بماند همین طور باشد.

از امام صادق علیه السلام پرسیدند: چرا کسى که چند سالى در دنیا گناه کرده است، براى همیشه در جهنّم مى‌ماند؟

فرمود: چون قصد جدى این شخص همین بود و قصد بازگشت نداشت. همچنان که افراد مؤمن قصد دارند اگر تا آخر دنیا عمر کنند، خداپرست و باتقوا باشند و دست از خدا برندارند.

ما مِنْ دَابَّهٍ اِلّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها؛ هیچ جنبنده‌اى نیست، مگر آنکه خدا بر او احاطه‌ى کامل دارد. این منحصر به انسان نیست؛ همه‌ى موجودات تحت احاطه قدرت پروردگارند.

«آخذٌ بِناصیَتِها» کنایه از این است که اصل وجود هر کسى از خداست؛ شبیه خورشید و نور آن. نور، از خورشید جدا نیست، امّا خورشید هم نیست. این مثال، براى نزدیک شدن مطلب به ذهن است، وگرنه خداوند در مثَل نمى‌گنجد و شبیه هیچ چیز نیست. او مکان ندارد و نمى‌توان آن را در ذهن آورد. طبق روایت هر چه شما در ذهن مى‌آورید، مخلوق شماست، امّا خدا را نمى‌توان در ذهن آورد. فقط مى‌توان او را با آثارش شناخت، یا بالاتر از این، او را باید با خودش شناخت.

وجود و هستى ما از کسى است که هستى و وجودش از خودش است. این چشم، گوش، زبان و اعضاء و جوارج را «الله» جلّ جلاله به ما داده است؛ کسى که واجب الوجود، ربّ العالمین، احکم الحاکمین است و صدها نام نیکوى دیگر دارد. پس، از آثار او مى‌توان او را شناخت؛ به همین دلیل قرآن کریم بارها و بارها مردم را به آثار خدا حواله مى‌دهد و به تفکّر در آنها دعوت مى‌کند.

گروهى نیز خدا را با خود او مى‌شناسند؛ این مخصوص افراد خاصى است و به سادگى براى همگان ممکن نیست. ایشان با قلب خود معیّت پروردگار را متوجّه هستند.

براى رسیدن به این مرتبه، باید از خود او خواست؛ به سعى و کوشش انسان نیست؛ خدا باید بدهد و راه آن فقط خواستن و طلب کردن است. هر چه شخص ریاضت بکشد، جز با نظر خداى تعالى در باز نمى‌شود؛ وقت معیّنى دارد، امّا شما طلب خود را رها نکن! طلب؛ یعنى انسان صبح و شام از خدا بخواهد. در این میان اگر ناراحتى‌هایى پیش آمد، باید تسلیم باشد؛ تحمّل کند و شکر خدا نماید؛ چون این ناراحتى، اثر همان طلب است. چه یک سال ریاضت بکشید و چه یک روز، آنچه را خدا برایتان رقم زده، بپذیرید و تحمّل کنید؛ این یک روز برابر آن یک سال است؛ زیرا آن ریاضت، خواست نفس است و این تحمّل، کرنش در برابر رضاى خداست.

اِنَّ رَبّی عَلى صِراطٍ مُسْتَقیم؛ خداى تعالى از ابتداى خلقت عالم، طبق سنّت تغییرناپذیر خود، همه‌ى کارها را بر حسب عدل و حکمت انجام مى‌دهد و طبق همین عدل و حکمت، تمام موجودات را به حساب جهتى که خلق شده‌اند، مى‌چرخاند.

خداوند بشر را در این عالم آفرید و نیازهاى مادى او را مرتفع ساخت. اگر برخى نواقصى دارند، دلیل دارد. شهید آیت الله دستغیب در کتاب «عدل» و شهید مطهرى نیز در کتابى به همین نام، مباحث مفیدى در این باره مطرح کرده، شبهات و سؤالات را پاسخ داده‌اند.

از نظر معنوى هم چیزهایى درون او قرار داد؛ تکالیفى را مشخص فرمود و راه‌هایى را نشان داد تا براى زندگى در عالم دیگر آماده شود. همه‌ى این‌ها مطابق عدل است؛ یعنى آدمى نتیجه‌ى هر کارى را که به اختیار خود انجام مى‌دهد، مى‌بیند.

حضرت هود راهى را که خدا به او نشان داد، طى کرد؛ کلام خدا را به قومش رساند؛ طبق رضاى او براى آنها تبلیغ کرد؛ راه هدایت را به آنان نشان داد و در مقابل ناراحتى‌هاى آنها صبر و تحمّل کرد؛ چراکه خشنودى خدا را طالب بود و خدا او را جزاى خیر داد. آنها نیز که حرف او را گوش نداند و بر نادانى خود اصرار کردند، نتایج کارشان را خیلى زود در دنیا و آخرت دیدند.

فَإنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أبْلَغْتُکُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ اِلَیْکُم؛ جناب هود به قومش گفت: اگر رو برگردانید، من آنچه را بدان فرستاده شده بودم، به شما رساندم؛ اختیار با خود شماست.

وقتى پدرى فرزند خود را بارها و بارها نصیحت مى‌کند، امّا فرزند حرف گوش نمى‌دهد و دائم عصیان مى‌کند، چاره‌اى براى پدر باقى نمى‌ماند جز اینکه بگوید: من آنچه را خیر و صلاح تو بود، گفتم و تو راه را از چاه شناختى، امّا زیر بار آن نرفتى؛ نخواستى حقیقت را بپذیرى. وقتى کسى عمداً خود را در چاه مى‌اندازد، کارى برایش نمى‌شود کرد.

حضرت هود و همه‌ى پیامبران همین طور گفتند. ناصحان جامعه و خیرخواهان مردم هم همین حرف‌ها را مى‌گویند و عمر و جان خود را براى این کار مى‌گذارند. شهید آیت الله دستغیب به همه؛ از جمله منافقان بسیار نصیحت مى‌کرد. او اجر خود را برد و به آرزوى خود؛ یعنى وصال پروردگار و رضایت کامل او رسید. بزرگان دیگر هم همین طور.

ما هم به اندازه خودمان نصیحت مى‌کنیم؛ مى‌گوییم: کوچک‌ها، بزرگان، مردان، زنان! مراقب باشید ظلمى از شما سر نزند! اگر هم زد، فوراً استغفار و عذرخواهى کنید. بى‌شک خدا مى‌بخشد، همچنان که تاکنون بخشیده است. پافشارى بر اینکه «کار من قطعاً صحیح است» درست نیست. اصرار بر کار نادرست، غلط است.

مى‌گوییم: برادر، خواهر! نماز بخوان و اثر نمازت را در زندگى ببین. اثر نماز، مهربانى با مردم است و منظور از مهربانى، کشاندن آنها به سوى خداست، نه اینکه کارى کنید از خدا دور شوند. اثر عبادت و شب زنده‌دارى، این است که قلب شما وله مى‌زند براى اینکه چند نفر را به سوى خدا بکشانید، آن هم فقط براى خدا و از سر اخلاص. وقتى کسى به خدا متّصل مى‌شود، قلب‌هاى پاک باطناً به سوى او کشیده مى‌شوند و خواه ناخواه دوستش مى‌دارند.

وَ یَسْتَخْلِفُ رَبّی قَوْمآ غَیْرَکُم؛ طولى نمى‌کشد که شما از بین مى‌روید و خداوند گروه دیگرى را جانشینتان مى‌کند. هیچ کس و هیچ قومى نمى‌تواند با اصرار بر انحراف و عصیان خود باقى بماند. ظلم همیشه پا برجا نیست و سرانجام اثر آن دامنگیر ظالم مى‌شود. با رفتن یک قوم، قوم دیگرى جانشین آنها مى‌شوند که بهتر از آنهایند. اگر آنها هم به راه خطا بروند، خداوند هلاکشان مى‌کند و کسان دیگرى جانشینشان مى‌کند.

وَ لا تَضُرُّونَهُ شَیْئاً؛ هیچ کس نمى‌تواند به خدا زیانى برساند. آیا کسى مى‌تواند نظم چرخش کرات را تغییر دهد؟ آیا مى‌تواند ماه را در شب‌هاى اول قرص کامل گرداند و در وسط ماه، ناپدید سازد؟ اگر خودش را هم بکشد، ضررى به خدا نمى‌رسد؛ اگر چند نفر دیگر را هم بکشد، به خودش ضرر رسانده؛ آنها هم جاى خوبى مى‌روند.

هر کس به مقابله خدا برخیزد، خود را ذلیل مى‌کند. فرعون که این همه افراد بى‌گناه را کشت، چه زیانى به خدا رساند؟  آیا توانست مانع جریان اراده پروردگار شود؟ غیر این بود که خود را بدبخت کرد و اکنون در عذاب الهى است؟ خداوند او را جزء پیشوایان گمراهى معرفى کرده که با پیروانش در آتشند.

اِنَّ رَبّی عَلى کُلِّ شَیْءٍ حَفیظ؛ هود گفت: پروردگار من حافظ و نگهدار همه چیز است؛ یعنى آن را در همان مسیر خلقتى که داشته، رشد و پرورش مى‌دهد و هرگز احدى از نظر خدا بیرون نمى‌رود. کسى که وجودش از خداست؛ شعاع پروردگار است ـ و در عین حال خدا نیست ـ چگونه مى‌تواند از احاطه‌ى او بیرون رود؟ بهتر است آدمى با خداى خود آشتى کند.

 

شفا یافتن اسماعیل هرقلى

شیخ عباس قمى در «منتهى الآمال» درباره کسانى که خدمت حضرت صاحب الزمان رسیدند، حکایاتى را جمع‌آورى کرده است.بنده این حکایت‌ها را چند بار مطالعه کرده‌ام و با آنها مأنوس هستم. این حکایت را ایشان از «کشف الغُمّه» نقل مى‌کند.

عالم فاضل، على بن عیسى اربلى در «کشف الغمّه» مى‌فرماید : جماعتى از برادران مورد اطمینان من خبر دادند که در شهر حلّه شخصى بود که او را اسماعیل بن حسن هرقلى مى‌گفتند. اهل قریه‌ى «هرقل» بود. در زمان من وفات کرد و من او را ندیدم. پسر او، شمس الدّین این حکایت را براى من نقل کرد :

در ران پدرم، هنگام جوانى چیزى در آمد که آن را «توثه» مى‌گفتند و به اندازه یک مشت انسان بود. در فصل بهار مى‌ترکید؛ از آن خون و چرک جارى مى‌شد و شدت درد، او را از هر کارى باز مى‌داشت.

یک بار به حلّه آمد و خدمت رضى الدّین، على بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه کرد. سید، جراحان حلّه را حاضر کرده، آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالاى رگ اکحل در آمده است و علاجى ندارد، جز بریدن، ولى اگر آن را ببریم، ممکن است رگ اکحل بریده شود و در این صورت اسماعیل زنده نمى‌ماند. چون خطر بریده شدن جدى است، هیچ کدام این کار را نمى‌کنیم.

سید به اسماعیل گفت: من به بغداد مى‌روم. باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشانت دهم، شاید تخصص ایشان بیشتر باشد و علاجى کنند. به بغداد آمد و اطباء را طلبید، آنها نیز همان تشخیص را دادند و همان عذر را آوردند.

اسماعیل دلگیر شد، سید به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود این نجاست که به آن آلوده‌اى قبول مى‌کند و صبر کردن بر این درد بى‌اجر نیست.

اسماعیل گفت: حال که چنین است به سامره مى‌روم و استغاثه به ائمه هدى علیهم السلام مى‌برم.

اسماعیل مى‌گوید: چون به آن مشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین، امام على نقى و امام حسن عسکرى علیهما السلام نمودم، به سرداب رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسیار نالیدم و به صاحب الأمر علیه السلام استغاثه بردم.

صبح به طرف دجله رفته، جامه را شستم و غسل زیارت کردم. ابریقى که همراه داشتم آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کنم. به قلعه نرسیده، چهار سوار دیدم که مى‌آیند. چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند، گمان کردم از ایشان باشند.

چون به من رسیدند، دیدم دو جوان شمشیر بسته‌اند که یکى از ایشان خطش رسیده بود؛ دیگرى پیرى پاکیزه بود که نیزه‌اى در دست داشت و نفر چهارم شمشیرى حمایل کرده بود؛ فرجى (لباس مخصوص) بالاى آن پوشیده، تحت الحنک بسته بود و نیزه‌اى در دست داشت.

آن پیر در سمت راست قرار گرفت و بن نیزه را بر زمین گذاشت. آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجى در بین آنها ایستاد. قبل از آنکه به من برسند، بر من سلام کردند، جواب سلام دادم.

فرجى پوش گفت: فردا روانه مى‌شوى؟

گفتم: بلى.

گفت: پیش آى تا ببینم چه چیز تو را آزرده است.

به خاطرم رسید که اهل بادیه از نجاست پرهیز نمى‌کنند و تو غسل کرده‌اى و جامه‌ات هنوز تر است. اگر دستش به تو نرسد، بهتر است. در این فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشید و دست بر آن جراحت گذاشت و فشرد، چنان که به درد آمد. سپس راست ایستاد و بر زمین قرار گرفت.

در همین حال شیخ گفت: «اَفْلَحْتَ یااِسْماعیل!» (رستگار شدى اى اسماعیل).

من گفتم: «اَفْلَحْتُم» (شما همه رستگار شدید؟» در تعجب افتادم که او نام مرا چه مى داند!

باز همان پیر گفت: امام است، امام!

من دویدم و ران و رکابش را بوسیدم. امام علیه السلام راهى شد و من در رکابش مى‌رفتم و جزع مى‌کردم.

به من فرمود: برگرد!

گفتم: هرگز از تو جدا نمى‌شوم. باز فرمود: بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را تکرار کردم.

آن شیخ گفت: اى اسماعیل! شرم ندارى که امام دوبار فرمود برگرد، خلاف امر او مى‌کنى؟

این حرف در من اثر کرد. پس ایستادم و چون قدمى چند دور شدند، باز رو به من کرد و فرمود: چون به بغداد رسیدى، مستنصر تو را خواهد طلبید و به تو عطایى خواهد کرد، از او قبول مکن و به فرزندم رضى بگو چیزى در باب تو به على بن عوض بنویسد که من به او سفارش مى‌کنم هر چه مى‌خواهى، بدهد.

من همان جا ایستاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تأسف بسیار خوردم. ساعتى همان جا نشستم و سپس برگشتم.

اهل سامرا چون مرا دیدند، گفتند: حالتت متغیر است؛ مشکلى دارى؟

گفتم: نه. گفتند: با کسى جنگ و نزاعى کرده‌اى؟

گفتم: نه، امّا شما این سواران را که از اینجا گذشتند، دیدید؟

گفتند: ایشان از شُرفاء بودند.

گفتم: شرفاء نبودند، بلکه یکى از ایشان امام بود!

پرسیدند: آن شیخ یا صاحب فرجى؟

گفتم: صاحب فرجى.

گفتند: زخمت را به او نشان دادى؟

گفتم: بلى، آن را فشرد و درد کرد. پس ران مرا باز کردند، ولى اثرى از آن جراحت نبود. من خود هم به شک افتادم و ران دیگر را گشودم، اثرى ندیدم.

در این حال خلق بر من هجوم آوردند و پیراهن مرا پاره پاره کردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى‌کردند، زیر دست و پا رفته بودم.

فریاد و فغان من به مردى که ناظر بین النهرین بود رسید و آمد ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد. من شب در آنجا ماندم. صبح، جمعى مرا بدرقه کردند و دو نفر همراهى‌ام کردند و برگشتند.

صبح دیگر بر در شهر بغداد رسیدم. دیدم خلق بسیارى بر سر پل جمع شده‌اند و هر کس مى‌رسد از او اسم و نسبش را مى‌پرسیدند. چون من رسیدم و نامم را شنیدند، بر من هجوم آورده، لباسى را که پوشیده بودم، پاره پاره کردند و نزدیک بود روح از بدنم بیرون رود که سید رضى الدّین با جمعى رسید و مردم را از من دور کرد.

ناظر بین النهرین صورت حال را نوشته، به بغداد فرستاده بود و آنان را خبر کرده بود.

سید فرمود: مردى که مى‌گویند شفا یافته، تویى که این غوغا را در شهر انداخته‌اى؟

گفتم: بلى.

از اسب به زیر آمد و ران مرا باز کرد. چون زخم مرا دیده بود و از آن اثرى ندید، ساعتى غش کرد و بیهوش شد. چون به خود آمد، گفت: وزیر مرا طلبیده، گفته از سامراء این طور نوشته آمده است. مى‌گویند آن شخص به تو مربوط است. زود خبر او را به من برسان.

مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمى بود، برد. گفت: این مرد، برادر من و دوست‌ترین اصحاب من است.

وزیر گفت: قصه را براى من نقل کن. از اول تا آخر آنچه بر من گذشته بود، نقل کردم.

وزیر فى الحال کسانى به طلب اطباء و جراحان فرستاد. چون حاضر شدند، گفت: شما زخم این مرد را دیده‌اید؟

گفتند: بلى.

پرسید: دواى آن چیست؟

همه گفتند: علاج آن فقط بریدن است و اگر ببرند، مشکل است زنده بماند.

پرسید: بر فرض که نمیرد تا چند وقت آن زخم به هم مى‌آید؟

گفتند: اقلاً دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود، لکن در جاى آن گودى سفید خواهد ماند که از آنجا دیگر مو نروید.

باز پرسید: شما چند روز پیش زخم او را دیدید؟

گفتند: امروز روز دهم است.

پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد. ایشان دیدند که با ران دیگر اصلاً تفاوتى ندارد و اثرى به هیچ وجه از آن کوفت نیست. در این وقت یکى از اطبا که مسیحى بود، صیحه زد و گفت : «والله هذا من عمل المسیح» یعنى به خدا قسم! این شفا از معجزه عیسى بن مریم است.

وزیر گفت: چون عمل هیچ یک از شما نیست، من مى‌دانم عمل کیست. این خبر به خلیفه رسید؛ وزیر را طلبید. وزیر اطباء را با خود نزد خلیفه برد و مستنصر به من گفت آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رساندم، خادمى را گفت: کیسه‌اى را که هزار دینار در آن بود حاضر کرد.

مستنصر به من گفت: مبلغ را نفقه خود کن.

من گفتم: حبه‌اى از آن را نمى‌توانم قبول کنم.

گفت: از که مى‌ترسى؟

گفتم: از آن که چنین کرده؛ زیرا امر فرمود از ابوجعفر چیزى قبول مکن. پس خلیفه مکدر شده، بگریست.

صاحب کشف الغمّه مى‌گوید: از اتفاقات حسنه اینکه روزى من این حکایت را براى جمعى نقل مى‌کردم، چون تمام شد، دانستم یکى از آن جمع، شمس الدّین محمّد، پسر اسماعیل است و من او را نمى شناختم. از این اتفاق تعجب نموده، گفتم: تو ران پدرت را در وقت زخم دیده بودى؟

گفت: در آن وقت کوچک بودم، ولى در حال صحت دیده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود. پدرم هر سال به بغداد مى‌آمد و به سامره مى‌رفت. مدت‌ها در آنجا بسر مى‌برد؛ مى‌گریست و تأسف مى‌خورد، به آرزوى آنکه مرتبه دیگر آن حضرت را ببیند، امّا دیگر آن دولت نصیبش نشد و آنچه من مى‌دانم، چهل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت، ولى در حسرت دیدن صاحب الأمر علیه السلام از دنیا رفت.

 

السلام علیک یا صاحب الزمان یا خلیفه الرحمان

 

 

 

[1] ـ نهج البلاغه، حکمت 383.

[2] ـ کشف الغمه، 2، 49.

[3] ـ بقره، 74.

[4] ـ بقره، 24.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است