سوره هود آیه ۵۰ | ۲۳ رمضان ۱۴۳۷
به کسى مىتوان گفت فقیه که مردم را بین خوف و رجاء نگه دارد؛ یعنى چنان از عذاب خدا حرف نزند که گویى راه بسته است؛ همه بر صراط مىلغزند و در جهنّم مىافتند. از آن طرف، مردم را آن قدر بىخیال نکند که از مکر خدا ایمن شوند و گمان کنند همهى گناهانشان بخشیده مىشود و وارد بهشت مىشوند.
اگر کسى شبانه روز طلب خود را رها نکند، قطعاً خدا وسایل آن را فراهم مىکند. البته چیز آسانى نیست؛ نیاز به مجاهده و خلاف نفس همیشگى دارد. منظور از خلاف نفس، انجام واجبات، ترک محرمات و دست کشیدن از چیزهایى است که نفس بدان میل شدید دارد.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۵۰ | چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۰۹ | ۲۳ رمضان ۱۴۳۷
حکمتى از نهج البلاغه
«الْفَقِیهُ کُلُّ الْفَقِیهِ مَنْ لَمْ یُقَنِّطِ النَّاسَ مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ وَ لَمْ یُوْیِسْهُمْ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ وَ لَمْ یُوْمِنْهُمْ مِنْ مَکْرِ اللَّهِ»[1]
«فقیه کامل کسى است که مردم را از رحمت خدا ناامید نکند و از لطف الهى مأیوس نسازد و از مجازات حق ایمنشان نکند.»
«فقه» در لغت یعنى فهم و در اصطلاح به کسى مىگویند که بتواند با کمک قرآن و سنّت، احکام شرع را استنباط کند. «قنوط» یعنى نامیدى.
به کسى مىتوان گفت فقیه که مردم را بین خوف و رجاء نگه دارد؛ یعنى چنان از عذاب خدا حرف نزند که گویى راه بسته است؛ همه بر صراط مىلغزند و در جهنّم مىافتند. از آن طرف، مردم را آن قدر بىخیال نکند که از مکر خدا ایمن شوند و گمان کنند همهى گناهانشان بخشیده مىشود و وارد بهشت مىشوند.
باید به مردم بفهماند اولین چیزى که امام حسین علیه السلام دوست مىدارد، بعد از اعتقادات، نماز، تقوا و ورع است. باید بگوید که امام حسین علیه السلام براى دین کشته شد.
حضرت آیت الله العظمى نجابت درباره این سخن امیر المؤمنین چنین فرمودند :
«شخص با فهم؛ شخصى که سزاوار است حرفش را بشنوند، کسى است که مردم را از رحمت خدا ناامید نکند؛ مردم را از روح الله، از حلاوت خدایى مأیوس نکند؛ مردم را نسبت به خداى تعالى نترساند که خدا استغفر الله العظیم لولو باشد در نظرها. نه؛ خدا را در انظار والله قسم از حلوا شیرینتر کند؛ از پدر رفیقتر کند؛ از مادر رفیقتر کند؛ از رفیق، رفیقتر کند. کسى که فقیه است، مردم را از ناامیدى باید بیاورد بیرون؛ از یأس و در هم رفتن و کسالت و پژمردگى بیاورد بیرون؛ نگذارد قلوب مؤمنین، قلوب شیعیان از رحمت خدا، از انس خدا، نستجیر بالله مأیوس بشود، البته «وَ لَمْ یُوْمِنْهُمْ مِنْ مَکْرِ اللَّهِ» جورى به همهى ایشان معامله بکند که بفهماند به او، که با خدا نمىشود حقّهبازى بکنى.»
«حقّهبازى» یعنى خدا این همه پیامبر فرستاده، ائمه را قرار داده است تا مردم را به تقوا و ورع سفارش کنند، امّا کسى بخواهد با انجام چند کار مستحبى و روایات ساختگى همه را دور بزند؛ مثلاً بگوید: اگر کسى فلان نماز را بخواند و فلان کار را بکند، این قدر حور العین و چند درجه بهشت نصیبش مىشود. مردم هم بگویند ما واجبات و محرمات را رها مىکنیم و همین کار را انجام مىدهیم تا به بهشت برویم. معمولاً خود این اشخاص هم متوجّه اشتباه خود مىشوند، ولى اعتنا نمىکنند. این کار حقّهبازى و مکر با خداست و هر که با خدا مکر کند، خدا هم با او مکر مىکند که او «خیر الماکرین» است.
وَ اِلى عادٍ أخاهُمْ هُودآ قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ اِنْ أنْتُمْ اِلّا مُفْتَرُونَ(50)
و به سوى قوم عاد، برادرشان هود را فرستایم. گفت: اى قوم من! خدا را بپرستید که جز او معبودى براى شما نیست. شما جز گروهى دروغپرداز نیستید.
جناب هود بعد از حضرت نوح و قبل از صالح آمد و هر دو بر شریعت نوح بودند. تا حضرت ابراهیم، پیامبران بر شریعت نوح بودند و جناب ابراهیم شریعت نوح را منسوخ کرد و شریعت تازهاى آورد.
حضرت نوح علیه السلام هنگام رحلت، به پیروان خود چنین بشارت داد: بعد از من غیبت طولانى رخ مىدهد. در طول این مدت، طاغوتهایى بر مردم حکومت مىکنند و بر آنها ستم مىنمایند. سرانجام خداوند آنها را به وسیله قائم بعد از من که نامش هود علیه السلام است، نجات مىدهد. هود علیه السلام رادمردى باوقار، صبور و خویشتندار است. در ظاهر و باطن، به من شباهت دارد و به زودى خداوند هنگام ظهور هود علیه السلام، دشمنان شما را با طوفان شدید به هلاکت مىرساند.
بعد از رحلت حضرت نوح علیه السلام، مومنان و پیروان او همواره در انتظار حضرت هود علیه السلام به سر مىبردند، تا این که به اذن خدا ظاهر شد.
از این رو به او هود گفته شد که از ضلالت قومش، هدایت یافته بود و از سوى خدا براى هدایت قوم گمراهش برانگیخته شده بود. هود علیه السلام در قیافه و قامت همشکل حضرت آدم علیه السلام بود. سر و صورتى پر مو و چهرهاى زیبا داشت.
در سرزمین احقاف (بین یمن و عمان، در جنوب عربستان) قومى زندگى مىکردند که به آنها قوم عاد مىگفتند؛ زیرا جدشان شخصى به نام عاد بن عوص بود. حضرت هود علیه السلام نیز از همین قوم بود و عاد بن عوص، جد سوم او به شمار مىآمد.
قوم عاد افرادى تنومند، بلندقامت و نیرومند بودند، از این رو به عنوان جنگاورانى برگزیده به حساب مىآمدند. از نظر تمدن نیز نسبت به قبایل دیگر تا حدود زیادى پیشرفتهتر بودند و شهرهاى آباد، زمینهاى خرّم و سرسبز و باغهاى پرطراوت داشتند.[2]
حضرت هود طبق نظر برخى 460 سال و طبق نظر دیگرى 807 سال عمر کرد. قبر حضرت هود در کنار حضرت صالح در نجف اشرف است.
حضرت آیت الله العظمى نجابت مىفرمود: یکبار با آیت الله انصارى از دار السلام عبور مىکردیم. خداى تعالى نصیب کرد و دیدم دو ستون نور از جایى به سوى آسمان مىرود. وقتى به آیت الله انصارى گفتم، ایشان گفتند: «حضرت هود و صالح اینجا دفن شدهاند».
منشأ و علت بتپرستى
تفسیر المیزان درباره ریشه بتپرستى و علت آن مىنویسد :
قبل از پیدا شدن وثنیت، نخست این رسم در بشر معمول شد که براى بزرگان خود و مخصوصاً بزرگانى که از آنان از دنیا مىرفتند، مجسمهاى مىساختند تا به اصطلاح یاد او را زنده نگهدارند. سپس این رسم پیدا شد که براى «ربّ النوعهایى» که به حسب اعتقادشان ربّ ناحیهاى از نواحى عالم هستند نیز باید مجسمهاى بسازند تا نشان دهنده صفاتى باشد که براى آن ربّ النوع و یا به عبارت دیگر براى آن خدا معتقدند.
اتفاقاً در روایات وارده از طرق ائمه اهل بیت علیهم السلام نیز مضامینى دیده مىشود که این احتمال را تایید مىکند؛ از آن جمله در تفسیر قمى روایتى مضمر (یعنى بدون ذکر نام امام آورده) و در کتاب علل الشرائع همان روایت با ذکر سند از امام صادق علیه السلام آمده که در ذیل آیه شریفه «وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ …» فرموده: اینها مردمى بودند که خودشان خداپرست بودند و وقتى از دنیا رفتند، خویشان و علاقمندانشان از مرگ آنان سخت ناراحت شدند. ابلیس ـ که خدا لعنتش کند ـ نزد آنان آمد و گفت: من (براى تسلاى دل شما) اصنام و مجسمههایى به شکل و قیافه آن عزیزان شما مىسازم تا با نظر کردن به آن مجسمهها دلتان آرام گرفته، با آنها مأنوس شوید و از عبادت خدا باز نمانید.
پس براى آنها اصنامى به شکل عزیزان آنان درست کرد که در کنار آن مجسمهها به عبادت خداى عزّ و جلّ مىپرداختند، در ضمن در حال عبادت، به آن مجسمهها نظر مىکردند و چون فصل زمستان و بارندگى مىشد، براى اینکه از عبادت باز نمانند، مجسمهها را داخل خانههاى خود مىبردند.
این مراسم؛ یعنى عبادت خدا در برابر مجسمهى یادبود عزیزان همچنان ادامه یافت تا آنکه یک نسل از بین رفت و اولاد آنان روى کار آمدند، در حالى که از منطق پدران خود در مراسم مذکور اطلاعى نداشتند و خیال مىکردند که پدرانشان همین مجسمهها را مىپرستیدند؛ لذا آنها به جاى پرستش خداى عزّ و جلّ شروع کردند به پرستش اصنام. این است معناى اینکه خداى تعالى مىفرماید: «وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً…»[3]
وَ اِلى عادٍ أخاهُمْ هُودا؛ خداوند مىفرماید: بسوى قوم عاد، برادرشان هود را فرستادیم. «برادر» گاه نسبى است، گاه قومى و گاه تشریفاتى. خداوند به حساب قومیتى، هود را برادر قوم عاد مىخواند. منظور از «الى عاد» قوم عاد است نه خود او؛ چون در زمان هود، عاد زنده نبود.
قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا الله؛ هود به قوم خود گفت: «اى قوم من خدا را بپرستید!» امّا چرا حضرت هود بجاى اثبات خدا، دعوت به پرستش او کرد؟
خداى تعالى در همهى بشر «فطرت» قرار داده است و این فطرت به او مىفهماند که هر چیزى در این دنیا نیاز به علتى دارد و علت اصلى وجود موجودات، خداى تعالى است که او را «واجب الوجود» مىخوانیم.
اگر کسى بگوید علت اصلى وجود، طبیعت است، مىگوییم : طبیعت جز زمین، خاک، آفتاب، آتش و گذر زمان نیست که اینها همه نیاز به خالق دارند. خالق آنها کیست؟ از کجا بوجود آمدهاند؟
مىگویند «اِتر» است. گاهى هم چیزهاى دیگرى را به عنوان ماده اولیه معرفى مىکنند. این معمولاً سخن کمونیستها و کسانى است که منکر خدا هستند.
شهید مطهرى در اوایل انقلاب مباحثات مفصلى پیرامون منشأ وجود با کمنیستها داشت و زحمت زیادى در این زمینه کشید.
هیچ کس نمىتواند منکر وجود خدا شود؛ چون فطرت هر کسى به وجود او شهادت مىدهد. نهایتاً ممکن است خصوصیات خدا را انکار کنند؛ یعنى خداى یکتایى را که ما توصیف مىکنیم ـ عالم و قادر و حىّ است و مرید و مدرک ـ قبول نداشته باشند و مثلاً بگویند خدا اِتر است، وگرنه موجودى را که منشأ و خالق همه چیز است، هیچ کس انکار نمىکند، مگر آنکه کمعقل یا لجوج باشد.
منشأ اولیه وجود چیست؟
منشأ وجود، یا باید اصل وجود باشد (واجب الوجود) که آن خداست یا باید ماده باشد که باز نیاز به پدیدآورنده دارد. اگر هم ترکیب باشد، نیاز به جزء و نیاز به ترکیبکننده دارد.
اگر منشأ وجود، مسبوق به عدم بوده؛ یعنى نبوده و به وجود آمده است، از کجا آمده و چه کسى آن را بوجود آورده است. قطعاً خودش نمىتواند خودش را از عدم به وجود بیاورد. چگونه چیزى که وجود ندارد، مىتواند کارى انجام دهد؟
اگر بگویند مسبوق به عدم نبوده، بلکه همیشه بوده است، مىشود واجب الوجود.
«اعْبُدُوا الله» یعنى آنها «الله» را قبول داشتند، ولى او را نمىپرستیدند. جناب هود به آنها مىفرماید: «خدا را بپرستید؛ بنده او شوید و او را به عنوان معبود خود برگزینید!» بنده شدن مستلزم اطاعت کردن است؛ مستلزم این است که معبودى وجود داشته باشد که آن معبود «الله» جلّ جلاله است.
ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُه؛ براى شما «اله» دیگرى غیر از «الله» نیست و همو را باید عبادت کنید؛ خدایان و معبودهاى مختلف براى خود درست نکنید؛ سنگ و چوب را نپرستید. «لا اله الّا الله».
تأملى در معناى لا اله اِلّا الله
اگر «اِلّا» در «لا اله الّا الله» را به همان معناى «اِلّا» (از ادات استثناء) فرض کنیم، نیاز به مستثنى و مستثنى منه دارد. مستثنى مىشود «الله» و مستثنى منه مىشود «موجود» که در تقدیر است. بنابراین معناى جمله مىشود «لا اله موجود الّا الله» یعنى الهى که موجود باشد، جز الله نیست.
بنابراین معنا «لا»ى نفى جنس نیاز به اسم و خبر دارد؛ «اله» اسم آن و «موجود» هم خبر و هم مستثنى منه است. یعنى تنها اله موجود «الله» جلّ جلاله است.
بنابر قول دیگر (صاحب تسنیم) «اِلّا» در جمله، معناى «غیر» مىدهد؛ یعنى «لا اله غیر الله» در این صورت غیر، صفت اله است. یعنى الهى غیر از «الله» نیست پس اله همان «الله» جلّ جلاله است.
پیامبران آمدند تا به مردم بگویند همهى آنچه مىبینید و دوست مىدارید، مخلوق خدا هستند؛ معبود نیستند. معبود واقعى، خالق آنها؛ یعنى خداى تعالى است؛ «لا اله الّا الله».
اِنْ أنْتُمْ اِلّا مُفْتَرُون؛ هود گفت: شما افترا مىزنید؛ چون آنچه به جاى خدا مىپرستید و نام «اله» بر آن گذاشتهاید؛ خدا، اله، معبود و معشوق نیست.
معشوق تو خداى تعالى است، امّا نمىفهمى و اشتباه گرفتهاى. «صورت» باید تکیه به جایى داشته باشد. هر عکسى، متّکى به کاغذى است و خودش عرضى بیش نیست؛ چشم، گوش و زیبایى، متّکى به روح است؛ روح متّکى به وجود و وجود، متّصل به واجب الوجود است.
شما فقط عَرَض را مىبینید، ولى این عرَض نباید شما را مشغول کند؛ باید این اعراض را پاره کنید و به سوى خالق آنها بروید؛ به او مشغول شوید! این معناى سخن امیر المؤمنین است که فرمود: «هیچ چیزى ندیدم، مگر آنکه خدا را قبل و بعد و همراهش دیدم». یعنى به هر جا و هر چه نگاه مىکند، متوجّه خالق آن مىشود. این مىشود دیدن خداى تعالى با چشم دل.
و امّا «علم توحید» به این معناست که در اثر التفاتى که خدا به او داده، هر زشت و زیبایى مىبیند، مىفهمد به خدا وابسته است؛ مىفهمد پشت هر صورتى، روح و وجودى قرار دارد که متّصل به خداست؛ این مىشود «خدابین».
اگر با عنایت خداى تعالى این علم بیشتر شود و شخص کمى قوىتر شود، به «وجد» مىرسد؛ یعنى «مىیابد». یعنى درونش متمرکز مىشود. معراج السعاده مثال خوبى در این زمینه آورده است؛ کسى که از دور، دودى مىبیند، یقین مىکند آتشى آنجاست؛ این «علم الیقین» است. اگر جلوتر رود و آتش را ببیند، به «عین الیقین» رسیده و اگر در آتش وارد شود و بسوزد «حق الیقین» نصیبش شده است.
دیدن آتش همان وجد است و سوختن در آن، حق الیقین یا «شهود» است؛ یعنى در اثر بندگى خداى تعالى و فهم بزرگى او و کوچکى و هیچ بودن خود، به جایى مىرسد که مثل حضرت زین العابدین علیه السلام به خدا عرض مىکند :
«الَهِی لَو قَرَنْتَنِی بِالأصْفَادِ وَ مَنَعْتَنِی سَیْبَکَ مِنْ بَیْنِ الأشْهَادِ وَ دَلَلْتَ عَلَى فَضَائِحِی عُیُونَ الْعِبَادِ وَ أمَرْتَ بِی اِلَى النَّارِ وَ حُلْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ الأبْرَارِ مَا قَطَعْتُ رَجَائِی مِنْکَ وَ مَا صَرَفْتُ تَأمِیلِی لِلعَفْوِ عَنْکَ وَ لاَ خَرَجَ حُبُّکَ مِنْ قَلْبِی»[4]
«اى خدا! اگر گردنم را به زنجیرهاى قهرت ببندى و عطایت را از میان همهى خلق، از من منع کنى و رسوائىهایم را در چشم بندگانت عیان سازى و فرمان دهى مرا به آتش دوزخ کشند و میان من و نیکان جدایى افکنى، باز هرگز رشته امیدم از تو قطع نخواهد شد و از امیدى که به عفو و بخششت دارم، منصرف نمىشوم و محبّتت از دلم بیرون نمىرود.»
این همان شهود یا حق الیقین است که عرفا آن را «فناء فى الله» مىنامند. همهى اینها «فهم» است و خدا باید عنایت کند.
رسول گرامى اسلام و ائمه اطهار علیهم السلام این مرتبه را در حد اعلى داشتند. از سخنان، دعاها و مناجاتهایشان کاملاً روشن است که خداوند این فهم را به ایشان داده بود. غیر آنان، برخى به حقیقت این معنا رسیدند و برخى دیگر چیزهایى از خود با آن مخلوط کردند.
معجزات امیر المؤمنین علیه السلام
کتابهاى مختلفى درباره معجزات مولا على علیه السلام تدوین شده است از جمله کتابى با عنوان «سیصد و بیست داستان از معجزات و کرامات امام على علیه السلام» اثر عباس عزیزى. وى در این کتاب، از منابع معتبر، معجزاتى را از امیر المؤمنین در موضوعات گوناگون جمعآورى کرده است. این دو معجزه از آن کتاب است.
على علیه السلام و رد امانات
امام حسین علیه السلام فرمود: روزى على علیه السلام ندا کرد هر کس از رسول خدا صلّى الله علیه و آله طلبکار است یا عطایى را مىطلبد، بیاید و آن را بگیرد.
هر روز عدهاى مىآمدند و چیزى را مىخواستند و على علیه السلام جانماز پیامبر را بلند مىکرد و همان مقدار در آنجا مىیافت و به شخص طلبکار مىداد.
خلیفه اول به خلیفه دوم گفت: على با این کار آبروى ما را برد! چاره چیست؟
عمر گفت: تو نیز مثل او ندا کن، شاید مانند او بتوانى بدهىهاى رسول خدا صلّى الله علیه و آله را ادا کنى.
ابوبکر ندا کرد: هر کس از رسول خدا صلّى الله علیه و آله طلبى دارد، بیاید. این قضیه به گوش على علیه السلام رسید، فرمود: او به زودى پشیمان مىشود.
فرداى آن روز، ابوبکر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربى بیابانى آمد و پرسید: کدام یک از شما جانشین رسول خداست؟
به ابوبکر اشاره کردند. گفت: تو وصى و جانشین پیامبر هستى؟
ابوبکر گفت: بلى؟ چه مى خواهى؟
گفت: پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله قول داده بود که هشتاد شتر به من بدهد، اکنون که او نیست، آنها را تو باید بدهى.
ابوبکر گفت: شترها باید چگونه باشند؟
عرب گفت: هشتاد شتر سرخ موى و سیه چشم.
ابوبکر به عمر گفت: چه کار کنیم؟
عمر گفت: عربها چیزى نمىدانند، از او بپرس آیا شاهدى بر گفته خود دارد؟ ابوبکر از او شاهد خواست.
عرب گفت: مگر بر چنین چیزى شاهد مىخواهند؟ به خدا سوگند تو جانشین پیامبر نیستى.
سلمان برخاست و گفت: اى عرب! دنبال من بیا تا جانشین پیامبر را به تو نشان دهم.
عرب به دنبال او به راه افتاد تا اینکه به على علیه السلام رسیدند.
عرب گفت: تو وصى پیامبر صلّى الله علیه و آله هستى؟
حضرت فرمود: بلى، چه مى خواهى؟
عرب گفت: رسول خدا صلّى الله علیه و آله هشتاد شتر سرخ موى و سیه چشم براى من تعهد کرده بود، اکنون از تو مىخواهم.
حضرت فرمود: آیا تو و خانوادهات مسلمان شدهاید؟
در این هنگام عرب دست على علیه السلام را بوسید و گفت: تو وصى به حق پیغمبر خدا صلّى الله علیه و آله هستى. چون بین من و پیامبر شرط همین بود، ما همه مسلمان شدهایم.
على علیه السلام فرمود: اى حسن! تو و سلمان، با این عرب به فلان صحرا بروید و بگویید: «یا صالح، یا صالح!» وقتى جوابتان را داد، بگو: امیرالمومنین به تو سلام مىرساند و مىگوید: هشتاد شترى که رسول خدا صلّى الله علیه و آله براى این عرب تعهد کرده بود، بیاور!
سلمان مىگوید: به جایى که على علیه السلام فرموده بود، رفتیم. امام حسن علیه السلام همان گونه که على علیه السلام فرموده بود، ندا سر داد؛ پس جواب دادند: لبیک یابن رسول الله.
امام حسن علیه السلام پیام امیرالمومنین على علیه السلام را رساند، گفت: روى چشم اطاعت مىکنم.
چیزى نگذشت که افسار شترها از زمین خارج شد و امام حسن علیه السلام آن را گرفت و به عرب داد و فرمود: بگیر! شترها پیوسته خارج مىشدند تا این که هشتاد شتر با همان اوصاف تکمیل شد.[5]
تکلم با شیر
منقذین اصبغ اسدى گوید: در شب نیمه شعبان در خدمت امیرالمومنین علیه السلام بودم. امام سوار شترى شدند و براى کار مهمى به دهى رفتند. در اثناى راه، در جایى فرود آمدند و خواستند تجدید وضو نمایند. من افسار شتر را داشتم، یک مرتبه گوشهاى شتر تیز و مضطرب شد که نتوانستم آن را نگه دارم.
امام پرسید: چه شده است؟
عرض کردم: شتر چیزى دیده که این طور بىتابى مىکند.
امام نگاه کرد و فرمود: درندهاى است؛ ذوالفقار را برداشت و نعرهاى زد و چند قدم برداشت.
آن درنده، شیر بود. چون صداى امام را شنید، نزدیک آمد و مانند گناهکاران، سر در پیش انداخت. امام دست دراز کرد موى گردن شیر را گرفت و فرمود: مگر نمىدانى من اسدالله و ابوالاشبال (پدر بچه شیرها) و حیدرم؛ قصد شترم را نمودى؟
شیر به زبان فصیح عرض کرد: یا امیرالمومنین! هفت روز بود که شکارى به دستم نیفتاد و گرسنگى بىطاقتم کرده است. از دور شبح شما را دیدم خجل که خداى تعالى بر من گوشت دوستان و عترت شما را حرام گردانده و بر دشمنان شما حلال نموده است.
امام دست بر پشت شیر کشید و با او حرف زد تا آنکه عرض کرد : یا ولى الله! گرسنگى، گرسنگى.
امام دست برآورد و فرمود: خداوندا! به حق محمّد و آل محمّد صلّى الله علیه و آله او را روزى ده! همان حال، چیزى نزد شیر آمد و به خوردن مشغول شد.
بعد امام پرسید: مسکن تو کجاست؟
گفت: کنار رود نیل.
فرمود: اینجا چه مىکنى؟
عرض کرد: به قصد زیارت شما به حجاز آمدم. در آنجا کوفه را نشان دادند و نزد شما آمدم. حال اجازه رفتن مىخواهم که دو پسر و جفتى دارم که از من بىخبرند.
چون اجازه گرفت، عرض کرد: یا امیرالمومنین! در این سفر به قادسیه مىروم و از گوشت سنان بن واهل شامى که از دشمنان شماست و در جنگ صفین گریخته، توشه راه مىکنم. امام دعا کرد و شیر رفت.
منقذبن اصبغ گوید:متعجب و حیران شدم که امام فرمود: اى منقذ! از این واقعه تعجب نمودى؟ به خدایى که دانه را مىرویاند و خلق را مىآفریند، اگر از معجزاتى که رسول خدا به من تعلیم داده، ظاهر کنم، مردم به گمراهى مىافتند.
بعد امام متوجّه نماز شد و پس از آنکه نمازش تمام شد، در خدمتش بودم تا به قادسیه رسیدیم و هنگام اذان صبح بود. در میان مردم غوغایى بود که مىگفتند: سنان بن واهل شامى را شیرى خورد و استخوانهاى بدنش را نشان دادند.
من سخن گفتن شیر با امام را براى مردم نقل کردم. مردم دویدند و به خدمت امام رسیدند و از وجودش تبرک مىجستند.[6]
این معجزات براى دوستان اهل بیت عجیب و بعید نیست، امّا برخى دیگر برایشان سنگین است. مسلماً وقوع این اتفاقات در آن زمان بسیار مهم و باور کردنش سخت بود، على الخصوص که معجزات على علیه السلام بىشمار بود و دشمنان و حسودانش فراوان.
سرا پاى على علیه السلام معجزه بود، ولى ما کجا و شناخت على علیه السلام کجا؟
«اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أعْرِفْ نَبِیَّکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی»[7]
«خدایا خودت را به من بشناسان؛ زیرا اگر تو خودت را به من نشناسانى، پیامبرت را نخواهم شناخت. خدایا پیغمبرت را به من بشناسان؛ زیرا اگر پیغمبرت را به من نشناسانى، حجت تو را نخواهم شناخت. خدایا حجتت را به من بشناسان؛ زیرا اگر حجتت را به من نشناسانى، از دینم گمراه مىشوم.»
معرفت امام آسان نیست؛ چه خواسته معرفت پیامبر و چه خواسته معرفت خداى تعالى، امّا براى کسى که رها نکند و بخواهد، دور از دسترس نیست.
اگر کسى شبانه روز طلب خود را رها نکند، قطعاً خدا وسایل آن را فراهم مىکند. البته چیز آسانى نیست؛ نیاز به مجاهده و خلاف نفس همیشگى دارد. منظور از خلاف نفس، انجام واجبات، ترک محرمات و دست کشیدن از چیزهایى است که نفس بدان میل شدید دارد.
این معجزات براى مثل مولا على علیه السلام چیز مهمى نیست. زیرا که ایشان اسماء و صفات خدا را دارند.
[1] ـ نهج البلاغه، حکمت 78.
[2] ـ قصص قرآن به قلم روان، محمّد مهدى اشتهاردى.
[3] ـ ترجمه المیزان، 10، 409.
[4] ـ دعاى ابوحمزه ثمالى.
[5] ـ بحارالأنوار، 42، 192، حدیث 4.
[6] ـ تحفه المجالس، 84.
[7] ـ کافى، 1، 342.