سوره اعراف آیه ۱۰۱ و ۱۰۲ | جلسه ۵۳ | ۶ رمضان ۱۴۳۶
معلوم است که فکر محدود و ذهن کوچک بشر نمىتواند خداى تعالى را در خود جاى دهد. بشرى که حتّى نمىتواند خصوصیات، صفات و علم پیامبر را درک کند؛ نمىتواند بسیارى از اولیاى خدا را به درستى بشناسد، چگونه مىتواند خداى تعالى را بشناسد؟ بله، هر کس مىتواند به انداز خود او را بشناسد.
دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۴
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره اعراف آیه ۱۰۱ و ۱۰۲ جلسه ۵۳| سهشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۰۲ | ۶ رمضان ۱۴۳۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
روایت روز (صفت علما)
عَن مُعَاوِیَهَ بْنِ وَهْبٍ قَالَ سَمِعْتُ أبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ: «اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ تَزَیَّنُوا مَعَهُ بِالْحِلْمِ وَ الْوَقَارِ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ تُعَلِّمُونَهُ الْعِلْمَ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ طَلَبْتُمْ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ لا تَکُونُوا عُلَمَاءَ جَبَّارِینَ فَیَذْهَبَ بَاطِلُکُمْ بِحَقِّکُمْ»
معاویه بن وهب گوید از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود : «طلب علم کنید و با حلم و وقار خود را بیارایید و به شاگردان و استاد خود تواضع کنید و از دانشمندان جبار نباشید که رفتار باطل شما، حقّ شما را ضایع مىکند.»
در این روایت، درباره این موضوعات فکر کنید؛ اولا: چرا فرمود : علم را با حلم و وقار زینت دهید؛ معنا و خصوصیات هر یک از حلم و وقار چیست و این دو چه تفاوتهایى با هم دارند؟ ثانیآ : چرا فرمود هم براى شاگرد و هم براى استاد خود فروتنى کنید و خاصیت تواضع چیست؟ ثالثآ: درباره «جبار» یعنى چه و چرا حق را از بین مىبرد؟
در روایت دوم همین باب، امام صادق علیه السلام درباره آیهى (اِنَّما یَخْشَى اللهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَموُا )چنین فرمود :
«یَعْنِی بِالْعُلَمَاءِ مَنْ صَدَّقَ فِعْلُهُ قَوْلَهُ وَ مَنْ لَمْ یُصَدِّقْ فِعْلُهُ قَوْلَهُ فَلَیْسَ بِعَالِمٍ »
«مقصود از علماء، کسانى هستند که کردارشان گفتارشان را تصدیق کند و کسى که چنین نباشد، عالم نیست.»
«خشیت» بالاتر از خوف است و از نظر قرآن ارزش بسیارى دارد. درباره تصدیق کردار به وسیله گفتار و این که چرا باید چنین باشد و همچنین درباره این که منظور از عالم چیست و چرا فقط علما باید کردارشان مصدق گفتارشان باشد، فکر کنید.
تِلْکَ الْقُرى نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أنْبائِها وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ فَما کانُوا لِیُوْمِنُوا بِما کَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ کَذلِکَ یَطْبَعُ اللهُ عَلى قُلُوبِ الْکافِرینَ(101)
این شهرهایى است که ما بخشى از اخبار آن را براى تو بازگو مىکنیم و یقینآ پیامبرانشان با دلیلهاى روشن به سوى آنان آمدند، ولى آنها بنا نداشتند به آنچه پیش از آن تکذیب کرده بودند، ایمان بیاورند. خداوند این گونه بر دلهاى کافران مُهر مىزند.
وَ ما وَجَدْنا لاِکْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ اِنْ وَجَدْنا أکْثَرَهُمْ لَفاسِقینَ(102)
و ما در بیشتر آنان عهدى نیافتیم و بیشتر آنان را نافرمان یافتیم.
تِلْکَ الْقُرى نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أنْبائِها؛ سرگذشت برخى پیامبران در قرآن آمده است؛ برخى در این سوره و برخى در سورههاى دیگر. در همین سوره، از این به بعد داستان حضرت موسى به صورت مفصل بیان مىشود.
وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ؛ «بیّنات» جمع «بیّنه» به معناى دلیل روشن و آشکار است. هر پیامبرى براى اثبات نبوت خویش، معجزاتى داشت که جاى هیچ شک و شبههاى در حقّانیّت خود و ادعایش باقى نمىگذاشت و این همان بیّنهى او بود.
فَما کانُوا لِیُوْمِنُوا بِما کَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ؛ با وجود پیامبران الهى و معجزات روشنى که داشتند، بیشتر مردم به خدا ایمان نمىآوردند. خداى تعالى درباره علّت ایمان نیاوردن آنان مىفرماید: چون پیش از این تکذیب کردند؛ یعنى پیش از آنکه پیامبران به سوى مردم روند، آنان پا بر فطرت خود گذاشته، حق را تکذیب کردند.
خداى تعالى به همراه خلقت بشر ـ و به قول بعضى بزرگان، به همراه نطفهى او ـ توحید خود را قرار داده است. هر چه انسان رشد مىکند، آثار توحید بیشتر مىشود، تا هنگام دمیده شدن روح خدایى، در چهار ماهگى به کمال خود مىرسد؛ لذا حضرت آیت الله العظمى نجابت مىفرمود: «طفلى که تازه به دنیا مىآید، فانى در خداست.» البتّه این فنا، بدون سعى؛ بدون التفات و به اجبار است؛ یعنى در برابر افعال و اراده خداى تعالى، هیچ قدرتى ندارد و کاملا مجبور است. پس از آن باید مراحلى را طى کند تا به اختیار خود به فناى مطلق برسد.
منظور این که از همان ابتدا، فطرت آدمى بر «توحید» قرار گرفته است. توحید؛ یعنى خداپرستى؛ یعنى خدا یکى است و هر وجود و صفتى در عالم است، به او بازگشت مىکند؛ «لا اله الّا الله». «الّا» در اینجا به معناى «غیر» و صفت «اله» است؛ یعنى هیچ «اله»ى نیست که غیر از پروردگار یکتا باشد. نه این که هیچ الهى وجود ندارد، اله هست امّا غیر از الله نیست. انسان به هر کجا توجّه کند، به وجه خدا توجه کرده است.
توضیح بیشتر: هر موجودى خصوصیاتى از خداى تعالى دارد که اولینِ آنها «وجود» است. پس از آن، اسما و صفاتى که ظاهر مىکند؛ مثلا زیبایى گل یا قدرت حیوان یا علم عالم و… همه از خداست. در میان همهى مخلوقات، آن که اسما و صفات کامل خدا را دارد، خاتم پیامبران، محمّد بن عبدالله صلّى الله علیه و آله است. در مرتبه بعد، امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا و یازده فرزند معصوم ایشان صلوات الله علیهم اجمعین چنین خصوصیتى دارند. این بزرگواران از همهى مخلوقات پروردگار برتر و «عبد» خاص او هستند.
خداى تعالى یکى بیشتر نیست؛ مانند و شبیهى ندارد؛ هیچ کس نمىتواند او را ببیند یا او را محدود کند؛ احدى نمىتواند بر علم او احاطه یابد؛
(وَ لا یُحیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ اِلّا بِما شاءَ )
«و به چیزى از علم او دسترسى ندارند، جز مقدارى که خود بخواهد.»
معلوم است که فکر محدود و ذهن کوچک بشر نمىتواند خداى تعالى را در خود جاى دهد. بشرى که حتّى نمىتواند خصوصیات، صفات و علم پیامبر را درک کند؛ نمىتواند بسیارى از اولیاى خدا را به درستى بشناسد، چگونه مىتواند خداى تعالى را بشناسد؟ بله، هر کس مىتواند به انداز خود او را بشناسد.
بنابراین کافران با این که فطرتشان بر توحید بود، بتدریج و با تربیت غلط؛ تقلید کورکورانه و خواست و اختیار خود، در مادیات فرو رفتند و حتّى به عقلى که خداوند براى بازگشت به فطرت اولیه، برایشان قرار داده بود، اعتنا نکردند؛ به همین دلیل پروردگار عالم را تکذیب کردند. با این وجود خداى تعالى آنان را رها نکرد و با اسباب گوناگون و در مواقع مختلف، به صورت فردى یا اجتماعى آنها را التفات و تنبّه مىداد، امّا باز اعتنا نکردند. این وضع ادامه داشت تا پیامبران آمدند و بسیارى از همین مردم، نسبتهاى ناروا به پیامبران خود دادند و آزار و اذیتشان کردند؛ در نتیجه مستحق عذاب الهى شدند.
جبر و اختیار
رسول خدا صلّى الله علیه و آله در روایتى که از ایشان نقل شده، مىفرمایند :
«الشقىّ شَقىٌ فی بَطْنِ أُمِّهِ وَ السعیدُ سعیدٌ فی بَطْنِ أُمِّهِ»
«شخص بدعاقبت، از شکم مادرش بدعاقبت است و انسان سعادتمند، از شکم مادرش سعادتمند است.»
مىدانیم که خداى تعالى جز خوب خلق نمىکند، حتّى یزید و ابن ملجم را هم خوب خلق کرده است، امّا معناى این روایت و روایتهاى نظیر این چیست؟
در بعضى روایات مىفرمایند: «برخى مردم از ابتدا بدطینت و بعضى خوشطینت بودهاند؛ آنها که طینت بد داشتند، کافر و دشمن اهل بیت شدند و آنها که طینت خوب داشتند، مؤمن و دوستدار اهل بیت گشتند.»
قطعآ این دست روایات، این شبهه را در ذهن به وجود مىآورد که اگر از ابتدا، خوب و بد معلوم بوده و کافر و مؤمن، از همان اول مشخص شدهاند، دیگر ارسال رسل چه فایدهاى داشته، بهشت و جهنّم براى چه بوده است؟
پذیرش ظاهر این روایات، القا کننده جبر است و در این صورت، کار انبیا و ائمه، به جبر مىشود، در حالى که این درست نیست و خداى تعالى کار بیهوده نمىکند.
پاسخ این شبهه این است که اولا: قرآن کریم در آیات متعدّد تصریح مىفرماید که بشر مختار است و اجبارى در کار نیست؛
(وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها * فَألْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها )
«سوگند به نفس آدمى و آن که او را نظام بخشید * و شرّ و خیرش را به او الهام کرد.»
(لا اِکْراهَ فِی الدِّینِ )
«در پذیرش دین اجبار نیست.»
ثانیآ: علم خداى تعالى قدیم است؛ یعنى علم او کم و زیاد نمىشود؛ این طور نیست که چند سال پیش از اتفاقى، از آن باخبر شود؛ او از همان ابتدا مىداند که مخلوقى از مخلوقاتش، با اختیار خود یزید مىشود و مخلوق دیگرى، با اختیار خود، امام حسین علیه السلام مىشود و در راه امر به معروف و نهى از منکر، به شهادت مىرسد. روایتهایى که بوى جبر مىدهند، اگر قابل توضیح و تأویل نباشند، کنار گذاشته مىشوند.
کَذلِکَ یَطْبَعُ اللهُ عَلى قُلُوبِ الْکافِرین؛ نتیجه تکذیب خداى تعالى و پیامبرانش و اصرار بر کفر، این است که قلب انسان، قفل مىشود و دیگر هیچ خیرى در آن راه پیدا نمىکند. این از آثار گناه، پیروى از ستمگران و مسخره کردن معنویات است.
وَ ما وَجَدْنا لاِکْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ؛ عهد انسان با خداى تعالى، پایبندى به فطرت و توحید پروردگار است. هر کسى درون خود، محبّت خالق را دارد. قاعدهى اولیه این است که مخلوق باید عاشق خالقش باشد.
شخص بافهم و عاقل، اگر بداند کسى دوستش مىدارد، او را دوست خواهد داشت. هیچ کس مانند خداى تعالى مخلوقات خود را دوست نمىدارد. محبّت و عشق او به بندگانش، از محبّت مادر به فرزند و عشق زن و مرد به هم، بیشتر است. اصلا همهى این دوستىها و عشقها، از خداى تعالى است. اگر کسى بفهمد چقدر خداوند دوستش مىدارد، عشق به خدا از درونش ظاهر مىشود؛ این عهد و پیوند انسان با خداست، ولى بسیارى از مردم به این عهد وفا نکردند؛ به جاى آنکه خدا را دوست بدارند، مخلوقاتش را دوست خود گرفتند؛ مصنوعات دست خویش را دوست داشتند؛ عاشق زمین، خانه، گاو و گوسفند شدند و اعتنایى به خداى تعالى نکردند؛ وَ ما وَجَدْنا لاِکْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ.
عبرتآموزى دنیا
این حکایت را از مولوى بشنوید :
عالمى، عمامه بزرگى بر سر گذاشته بود که باعث هیبت او مىشد، امّا عمامهاش به جاى این که چندین متر پارچه باشد، مشتى پارچهى کهنه و مندرس بود که یک متر پارچه خوب دورش پیچیده شده بود و باعث بزرگ و حجیم شدنش مىشد. روزى دزدى به کمین عالم نشست و عمامه را از سرش ربود. مقدارى که دور شد، عالم فریاد زد: این عمامه آن طور که تو فکر مىکنى نیست؛ آن را باز کن و درونش را ببین؛ بعد اگر خواستى ببر! دزد همین کار را کرد و از دیدن کهنه پارچهها عصبانى شد و زبان به دشنام گشود.
عالم گفت: درست است که من فریبکارى کردم، امّا از سر خیرخواهى، واقعیت درون آن را برایت بازگو کردم.
زندگى دنیا مانند همین عمامه است که ظاهرى زیبا و فریبنده دارد، امّا درونش بىارزش است. همهى انبیا و اوصیا، از ابتداى خلقت آدم تا به حال آمدند تا انسان را هشدار دهند که فریب ظاهر دنیا را نخورد! وقتى چهرهى زیباى کسى را مىبینید، به مادربزرگ و پدربزرگش هم نگاه کنید که چگونه صورتشان پر از چین و چروک و بدنشان نحیف شده است؛ این، آیندهى همین شخص است. آن زیبایى که دوامى ندارد، بهایى ندارد.
گویند: رسول خدا صلّى الله علیه و آله از خرابهاى گذشت که درون آن، تکه پارچههاى کهنه و کمى آن طرفتر، مقدارى نجاست غائط بود. پیامبر به اصحاب فرمود: ببینید! این عاقبت خانههاى مجلل و لباسهاى فاخر و غذاهاى لذیذ است.
امیرالمؤمنین علیه السلام شنید مردى دنیا را نکوهش مىکند، فرمود: اى کسى که دنیا را نکوهش مىکنى، در حالى که به نیرنگ آن فریفته شدهاى و به اباطیلش گول خوردهاى! آیا فریفته دنیایى و آن را مذمّت مىنمایى؟ تو بر گردن دنیا گناه بار مىکنى یا دنیا بر گردن تو؟
چه زمان دنیا تو را سرگردان کرد یا چه وقت فریبت داد؟ آیا به جایگاهى که پدرانت افتادند و پوسیدند، تو را فریفت یا به خوابگاه مادرانت در زیر خاک؟
چه اندازه با دستهایت، به رفع بیمارى اقدام کردى و چه بیمارانى را مراقبت نمودى؟ شفاى آنان را خواهان شدى و از طبیبان تدبیر علاج آنان را درخواست کردى، ولى بامدادان دارویت به آنان بهبودى نداد، و گریهات به آنان سودى نبخشید. ترس تو براى احدى از آنان نفع نداشت و به آنچه براى آن خواستى، نرسیدى و مرگ را به نیرویت از او دفع نکردى.
دنیا با وضعى که براى او پیش آورد، وضع تو را هم روشن ساخت و با قربانگاه او، قربانگاه تو را نمایاند.
همانا دنیا، سراى راستى است، براى کسى که با آن، به راستى برخورد کند؛ خانه عافیت است، براى آن که آن را بفهمد؛ محلّ توانگرى است، براى آن که از آن توشه گیرد؛ جاى پند است، براى کسى که به آن پند گیرد؛ مسجد عاشقان خدا و جایگاه نماز فرشتگان و محل فرود آمدن وحى و تجارتخانه اولیاى خداست، که در آن کسب رحمت کردند و بهشت را سود بردند.
پس چه کسى دنیا را نکوهش مىکند، در حالى که دنیا جداییش را اعلام کرده، فراقش را فریاد زده، مرگ خود و اهلش را خبر داده است. با بلاى خود، از بلاى آخرت نمونه ساخت و به شادى خود مردم را به شادى آخرت تشویق کرد. شب را به سلامت گذراند و بامداد، با بلایى سخت خود را نشان داد، تا تشویق کند و بترساند، و بیم دهد و بر حذر دارد.
مردمى، آن را در صبحگاه پشیمانى، نکوهش کنند و دیگران، روز قیامت، آن را بستایند؛ همانان که دنیا تذکّرشان داد و متذکر شدند؛ با آنان سخن گفت و او را تصدیق کردند؛ پندشان داد و پندش را پذیرفتند.
معجزه حسینى
تقى صالح، مرحوم محمّد رحیم اسماعیل بیگ که در توسّل به اهل بیت و علاقه قلبى به حضرت سیدالشهدا علیهالسلام کم نظیر و از این باب رحمت برکات صورى و معنوى نصیبش شده و در رمضان 87 به رحمت حق واصل شده، نقل نمود که در شش سالگى مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم کور گردید. در ماه محرم ایام عاشورا در منزل دایى بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقى اسماعیل بیگ، روضه خوانى بود و چون هوا گرم بود، شربت خنک به مردم مىدادند. گفت: از دایى خود خواهش کردم که من به مردم شربت دهم. فرمود: تو چشم ندارى و نمىتوانى. گفتم: یک نفر چشمدار همراه من کنید تا مرا یارى دهد. قبول فرموده و من با کمک خودش مقدارى به مردم شربت دادم.
در این اثناء، مرحوم معین الشریعه اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زینب سلام الله علیها را مىخواند و من سخت متأثر و گریان شدم، تا اینکه از خود بىخود شدم، در آن حال، مجللّهاى که دانستم حضرت زینب سلام الله علیها است، دست مبارک بر دو چشم من کشید و فرمود: خوب شدى و دیگر چشم درد نمىگیرى. پس چشم گشودم، اهل مجلس را دیدم. شاد و فرحناک خدمت دایى خود دویدم، تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند. به امر دایىام مرا در اطاقى برده و مردم را متفرق نمودند و نیز نقل نمود که در چند سال قبل مشغول آزمایش بودم و غافل بودم از این که نزدیکم ظرف پر از الکل است. کبریت را روشن نموده ناگاه الکل مشتعل شد و تمام بدن از سر تا پا را آتش زد، مگر چشمانم را. چند ماه در مریضخانه مشغول معالجه بودم. از من مىپرسیدند چه شده که چشمت سالم مانده؟ گفتم عطاى حسینى است و وعده فرمودند که تا آخر عمر چشمم درد نگیرد.